سلام به همه دوستان من شش ساله که ازدواج کردم خودم کارمندم و همسرم شغل آزاد داره از ازدواج قبلیم یه پسر دوازده ساله دارم که وقتی 1/5 سالش بود پدرش در یک سانحه از دست دادیم بعد از اون با خانواده ام زندگی میکردم که خیلی ازم حمایت کردند اما بعد از ازدواج در این مدت شش سال همیشه دعوا و کشمکش داشتیم باور کنید دیگه خسته شدم خیلی سعی کردم این زندگی درست بشه اما دیگه به این نتیجه رسیدم بیفایدست و فقط همدیگه رو ازار میدیم و در کنارش پسرم هم کاملا بی گناه داره قربانی میشه من و همسرم کاملا متضاد هستیم متاسفانه به خاطر شرایط من و اصرار همسرم دوران خواستگاری تا عقد کلا یک ماه بود و ما به شناختی که لازم بود از هم نرسیدیم اما بعد از شروع زندگی متوجه اختلافات شدیم همسرم احساساتی شوخ پر انرژی بی پروا بددهن بیخیال و بی مسوولیت بی نظم اما من آرام احساساتی دقیق منظم طی این شش سال همه جوره همدیگه رو ازار دادیم دیگه جدیدا کتک میزنه و سر هر چیزی پرخاش میکنه چند بار مشاوره رفتیم که مشاور هم گفت با وجود اینکه نباید مستقیما این حرف بزنم اما برای اولین بار در مدت 25 سال کارم میگم باید از هم جدا بشید میدونید مثلا تو خونه راه میره و از همه چی ایراد میگیره و مدام حرفای سرد میزنه و تیکه میندازه بعد هم که من ناراحت میشم میگه خوب شوخی کردم بارها باهاش صحبت کردم که این رفتارش درست نیست و باعث میشه احترام و صمیمیت این زندگی نابود بشه اما احساس میکنم از ناراحت کردن من لذت میبره کل کارهای خونه و خرید و همه مسوولیتها با منه شبها تا دیروقت بیرونه و ما اصلا همدیگه رو نمیبینیم حدود دو سال که وضعیت کاریش به هم ریخته و میگه درامدی نداره و مسوولیت خرج و مخارج زندگی هم با منه البته اصلا آدم خسیسی نیست اما فوق العاده بی برنامه و ولخرجه اما من سعی کردم تو این موردم تا میتونم بهش روحیه بدم و کمکش کنم حتی یه سری از بدهیاشو پرداخت کردم خانوادش با ما رفت و امدی ندارن و بعد از ازدواج گفت که ناراضی بودن و فقط به اجبار من اومدن تا دوسال من راه نمیدادن اما انقدر شوهرم تشویق کردم بره سر بزنه و اونقدر به بهانه های مختلف کادو براشون خریدم که حالا یه کم این رابطه بهتر شده اما هنوزم خیلی ناقصه اما کلا از تلاش برای این زندگی ناامید شدم و به این نتیجه رسیدم که شوهرم قلبا من و این زندگی نپذیرفته و سر هر مساله کوچیکی کار به زد و خورد و کتک کاری میکشه تا دعوای اخر که چند روز پیش بود و به دخالت همسایه ها کشید که دیگه اخر ابروریزی بود و واقعا از اون روز فقط به جدایی فکر میکنم شاید به ارامش برسم و خودم و پسرم رو از این جهنم نجات بدم بهش گفتم هیچی ازت نمیخوام فقط بیا جدا بشیم اما راضی نمیشه لطفا راهنمایی کنید چی کار کنم به جدایی رضایت بده مخصوصا اقایان تالار اگه ممکنه کمکم کنن باور کنید میخوام اونم یه زندگی خوب داشته باشه و خوشبخت بشه چون با وجود اینکه عاشق بچه هم هست نخواست که بچه ای داشته باشیم میگه به این زندگی اطمینان ندارم از همه شما عزیزا سپاسگزارم