به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 13 , از مجموع 13
  1. #11
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 09 شهریور 96 [ 00:45]
    تاریخ عضویت
    1395-3-18
    نوشته ها
    8
    امتیاز
    1,057
    سطح
    17
    Points: 1,057, Level: 17
    Level completed: 57%, Points required for next Level: 43
    Overall activity: 22.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    10

    تشکرشده 9 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام به همگی. اول از همه خیلی خیلی ممنونم بابت کمک ها و راهنمایی هاتون. استفاده کردم. کاملا هم درست گفتین.
    من دو روز پیش ارتباطمو کامل قطع کردم. با اینکه واقعاااا سخت بود. ولی اینسری تصمیم گرفتم و پای تصمیمم وای میستم. یه زندگی جدیدو از نو میسازم. از اول شروع میکنم. تجربه شد.
    ته دلم خیلی خوشحالم. به خودم افتخار میکنم که رها کردم خودمو. از این باتلاق بیرون کشیدم خودمو. کاملا درست گفتین.
    ولی الان به یه مشکل برخوردم. تو این دو روزه حالم خیلی خیلی بده. اعصابم خورده. همش دارم گریه میکنم. افسرده شدم. قبلشم از لحاظ روحی داغون بودم و خسته بودم. خسته ی روحی ذهنی جسمی... این دو روزه که واقعا نمیتونم توصیفش کنم! میدونم کار درستو انجام دادم... ولی حتی نمیتونم توصیف کنم چقدر حالم بده!
    من نیما رو واقعا دوست داشتم. خیلی خیلی زیاد. با اینکه زمین تا آسمون فرقمون بود.
    من دیگه نمیخوام پشیمون بشم. پیشمون نمیشم! پشیمون نیستم از این کارم! فقط میخوام اگه ممکنه یه راهکار بهم نشون بدین. که بتونم دوباره وایستم! خیلی حالم بده. دیگه هیچی برام مهم نیست. در این حد که سر جلسه امتحان نرفتم و صفر شدم! یکی دیگه رو هم سفید دادم! منی که تو یکی از بهترین دانشگاه های تهران دارم درس میخونم و جزو رتبه های برتر ورودیمون بودم همیشه! یعنی دو تا از درسام الکی الکی موند... ولی خیلی گم شدم! اصلا حالم خوب نیست! هیچی دیگه برام مهم نیست!
    میشه کمکم کنین؟ چیکار باید بکنم؟ میخوام خوب بشم! خسته شدم دیگه از این حال و هوای این چند ساله. دیگه میخوام خوب بشم! یه راه بهم نشون بدین.... حوصله ی هیچکاریو ندارم. هیچی

  2. #12
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 07 اسفند 96 [ 21:33]
    تاریخ عضویت
    1395-3-30
    نوشته ها
    4
    امتیاز
    1,282
    سطح
    19
    Points: 1,282, Level: 19
    Level completed: 82%, Points required for next Level: 18
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    2
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    اصلا خودتو گیج نکن!

    نقل قول نوشته اصلی توسط سحر72 نمایش پست ها
    سلام به همگی
    من یه مقدار مشکلم طولانیه. ولی اگه لطف کنین و حوصله کنین و بخونینش و راهنماییم کنین خیلی ممنون میشم
    راستش قضیه از اونجا شروع شد که من نزدیک 4 سال پیش یعنی وقتی ترم اول دانشگاه بودم به یکی از همکلاسی های پسرم به اسم محمد علاقمند شدم غافل از اینکه اونم از یکی از دوستای من خوشش میومده. اصلا عاشق بوده به قول خودش! خلاصه ما به خاطر پروژه های مشترک با هم هی صمیمی تر میشدیم تا عید اون سال که از من پرسید که بهش علاقه ای دارم؟ منم محمد اولین پسری بود که تو زندگیم باهاش حرف زده بودم و کلا اصلا اطلاعی از طرز برخورد با آقایون و کلا هیچی نداشتم. یه دختر خیلی خیلی ساده بودم و مغرور! وقتی اینو ازم پرسید اول انکار کردم ولی بعد چون دوستش داشتم پشیمون شدم و فکر کردم اینو ازم پرسیده که مثلا اونم ابراز علاقه کنه. خلاصه بهش گفتم علاقه دارم و چه اشتباه بزرگی کردم که کل زندگیمو تغییر داد!! اون گفت میدونسته و اون هیچ علاقه ای بهم نداره و دوست منو دوست داره! اصلا شکه شده بودم! باورم نمیشد! انگار دنیا رو سرم خراب شده بود چون من واقعا دختری بودم که همیشه از بچگیم جوری بزرگ شده بودم که عزت نفس بالایی داشته باشم و هیچ وقت خودمو در مقابل هیچ کسی کوچیک نکرده بودم! ولی اعتقاد داشتم که اگه نگم ممکنه کسیو که دوست دارم از دست بدم و واسه همینم گفتم! خلاصه من بعد اون سر اینکه کوچیک شدم خیلی ناراحت بودم اما محمد فکر میکرد به خاطر اونه و از غم عشقش!!!!!!! هر از چند گاهیم پیام میداد که ناراحته که دل شکسته و منو ناراحت تر میکرد که چقدر من واقعا کوچیک شدم منم هی میگفتم چیزی نیست اصلا! خلاصه ما خیلی دوستانه با هم در ارتباط بودیم. درواقع من واسه این در ارتباط موندم تا نشون بدم که احساسی ندارم دیگه! بعد از یه مدت نزدیکای تابستون من سوالای درسی داشتم ولی محمد گفت که بلد نیست و از صمیمی ترین دوست محمد بپرسم که خیلی تو اون درس خوبه و اونم همکلاسیم بود ولی هیچ شناختی ازش نداشتم. اول دلم نمیخواست که شمارمو داشته باشه ولی محمد گفت که خود نیما میخواد شمارمو داشته باشه و کمکم کنه. منم دیگه چون دوست محمد بود قبول کردم. خلاصه اش کنم که این شماره دادن همانا و شروع شدن یه ماجرای بزرگ همانا!!
    نیما همیشه هوامو داشت. اول مسایل درسی بود ولی خودش بحثو به مسایل دیگه کشوند. به اعتقادات شخصیم و شخصیتم و این حرفا. بعد همش ازم تعریف میکرد. اینکه خوب ترین و پاک ترین دختریم که تا حالا دیده. باهاش حرف میزدم آرومم میکرد. البته اینم بگم که چون تو تابستون بود فقط پیام میدادیم به هم! خلاصه تو این شرایط هی صمیمی تر شدیم. من از طرفی عذاب وجدان خیلییی شدیدی داشتم که دارم با دوست محمد صمیمی میشم. ولی از طرفی میدونم خیلی اشتباه کردم ولی میخواستم با نیما صمیمی بشم تا شاید محمد ناراحت بشه چون دوست منم محمدو رد کرده بود و من هنوز امید داشتم. اما اشتباه خیلییی بزرگی کردم. خلاصه من و نیما هر روز با هم صمیمی تر میشدیم. از زندگی هامون میگفتیم. کل تابستون رو با هم صبح تا شب حرف میزدیم. راستش کم کم بهش وابسته شدم و دلبسته شدم. با اینکه زمین تا آسمون با من فرق داشت اما همیشه هوامو داشت و خیلی خیلی پسر خوبی بود( هنوزم میگم هر دوشون واقعا آدمای خوبین). از یه طرف همش عذاب وجدان داشتم چون دوست محمد بود و هم اینکه حس کردم ارتباط ما داره شکل دوستی به خودش میگیره و من اصلا دلم نمیخواست دوست پسر داشته باشم. ولی یه وابستگی عمیق و شدیدی حس میکردم که نمیشد ازش دور بشم. از طرفی حس میکردم که اونه که بهم علاقه داره و میترسیدم نکنه دلشو بشکنم. خیلی گیج شده بودم که دارم چیکار میکنم.
    از اون طرف گفتم، ما از هر لحاظی تفاوت داشتیم. اخلاقی شخصیتی اعتقادی ظاهری خانوادگی! همه جوره فرق داشتیم و به خاطر این همه تفاوت ما هر روز با هم دعوا میکردیم. مثلا من خیلی احساساتیم اون بی تفاوت. یا من تو خانواده ای با اعتقادات معمولی هستم ولی اونا خیلی مذهبی و سنتی. یا من خیلی شخصیت وابسته ای داشتم و اون خیلی بی حوصله. یا از هر لحاظ که فکر کنین! مثلا من آدمیم که برای خودم هدفای بزرگ دارم و میخوام موفق بشم و زندگی پر هیجانی داشته باشم و آدم بزرگی بشم ولی اون یه زندگی معمولی رو میخواد و بی دردسر و یه خانم به نظرش نباید کار کنه و این حرف ها. من خیلی آرومم و زودرنج اون خیلی عصبی. من برونگرام خیلی و اون خیلی درونگرا! همه جوره ما با هم فرق داشتیم! اصلا دنیامون متفاوت بود!
    خلاصه از وقتی رفتیم دانشگاه دعواهامون بیشتر شد. منم وابسته تر شده بودم. از یه طرف چون هیچ وقت با پسری انقدر صمیمی نشده بودم واسه همینم فکر میکردم یه جورایی آشنایی واسه ازدواجه و با این دید میدیدم و از یه طرفم عذاب وجدان شدیدی داشتم و خیلی بچه بودم. خلاصه انقدر دعواهامون و حساسیت ها بالا گرفت که ارتباطمونو قطع کردیم. من خیلی خوشحال بودم از این قضیه راستش. تا چند ماه خیلی خوشحال بودم. ولی بعدا که حالم بهتر شد کم کم نشستم و فکر کردم دیدم همش تقصیر من بود. دیدم من واقعا خیلی گیر میدادم و تازه تازه حس کردم که واقعا دوستش دارم نیما رو. ما دیگه تو دانشگاه به هم سلامم نمیدادیم ولی من هر چی میگذشت میدیدم شاید اگه من انقدر بچه نبودم میتونستیم با هم ازدواج کنیم و خوشبختم بشیم! خیلی ناراحت شدم. رفتم جلو تا دوباره ارتباطو شروع کنیم ولی هرکاری کردم قبول نمیکرد. میگفت اون هیچ علاقه ای نداره. من واسه بار دوم اشتباه کردم و به نیما گفتم که دوستش دارم ولی دیگه اصلا قبول نکرد. از یه طرف خورد شده بودم از یه طرف متوجه شده بودم که خیلی علاقه دارم بهش و پشیمون بودم. که یه دفعه یه موضوعی رو گفتن بهم محمد و نیما. اینکه جلو اومدن نیما فقط و فقط به خاطر محمد بوده و محمد بوده که به نیما گفته بوده بیاد جلو و با من صمیمی بشه و هوامو داشته باشه تا من احساسم به محمدو فراموش کنم و کل این قضایا اصلا یه نوع بازی بوده برای فراموش کردن محمد!!!!!!!! وای اون موقع واقعا مرگو حس کردم! حس کردم دیگه شخصیتی برام نمونده و ازشون متنفر شدم. ولی کم کم گذشت و محمد میگفت قصدش فقط ناراحت نبودن من بوده و هی معذرت خواهی میکرد. خلاصه من بخشیدمشون ولی همیشه یه نوع نفرتی توم موند. و ارتباط من با محمد به عنوان دو تا همکلاسی و دوست ادامه پیدا کرد ولی با نیما نه.
    تو اون مدت من از دور علاقه ام به نیما بیشتر میشد. واقعا نمیدونم چرا! شاید به خاطر دوستای مشترکمون و حرفای اونا بود. نمیدونم! من کم کم افسرده تر میشدم. هم به خاطر غرورم هم چون دوبار پشت هم ردم کردن. هر دوشون تا فهمیده بودن من علاقه داشتم ردم کرده بودن. من قبل از اونا تو زندگیم از این جور مسائل نداشتم! حتی با هیچ کدوم دوستم نمیخواستم بشم! اصلا اهل این چیزا نبودم! ولی خیلی ضربه خوردم.
    کم کم تو این سال ها علاقه ی من بیشتر میشد و به نیما پیام میدادم که واقعا دوستش دارم و پشیمونم و حتی به خاطرش عوض میشم ولی میگفت به هیچ عنوان قبول نمیکنه. و ارتباط ما کامل قطع شده بود.
    تا پارسال همین موقع ها که ما به یه کلاسی رفتیم مربوط به کارامون. یعنی محمد به من گفت و به نیما هم گفته بود. من مونده بودم برم یا نرم. چون خیلی خجالت میکشیدم از نیما. آخر سر رفتیم و این کلاس ادامه پیدا کرد. به خاطر این کلاس ارتباط ما دوباره با هم شروع شد و این سری با یه حد و حدود هایی! اینم اضافه کنم که تو این مدت بدون این که بخوایم شبیه هم بشیم عقایدمون تغییر کرده. مثلا من درونا مذهبی تر شدم اون دیگه زیاد سنتی نیست. من صبور تر شدم اون آروم تر شده و هر دومون بزرگ شدیم و به دور از مسایل بچگونه ی قبلی با هم در ارتباطیم. درک هر دومون رفته بالا. خیلی بزرگ شدیم!! خلاصه الان ما بازم با رعایت یه سری حدود با هم صمیمی تر شدیم. البته من گفتم که دیگه علاقه ای ندارم بهش و فقط دوست معمولی هستیم در حالیکه هنوزم با تمام وجودم دوستش دارم. حالا ما دوباره ارتباطمون خوب شده و خیلی شبیه به هم شدیم! ولی نمیدونم اون دوستم داره؟ یا نه؟ یا اصلا به قصد ازدواج میاد جلو؟ اصلا اینکه من با هر دوشون صمیمی هستم و کلاس میرم باهاشون کار درستیه؟ الان این کلاسای خارج دانشگاهمون یه سال دیگه ادامه داره! ما هم ترم آخر دانشگاه هستیم. میخواستم ببینم من الان باید چیکار کنم؟
    من نمیخوام دیگه شخصیتم خورد بشه! از طرفی هنوزم نیما رو دوست دارم و وقتی الان باز با هم خوب شدیم من خیلی خیلی خوشحالم و آرامش دارم بعد 3 سال! ولی نمیدونم الان رابطه ی ما چی هست اصلا! چون نه اون نه من دوست نداریم دوست بشیم با کسی! و خوب اون قطعا موقعیت ازدواج نداره الان! تازه داشته باشه نمیدونم اصلا علاقه ای به من داره یا نه؟؟؟ اصلا نمیدونم علاثه ای هیچ وقت وجود داشته از طرف اون یا نه!! تازه اگه علاقه هم داشته باشه من مامانم وقتی مطلع شد شدید مخالفت کرد و گفت حتی اگه یه روز بیاد جلو به خاطر تمام اذیت هایی که کرده منو اجازه نمیدم ازدواج کنین و راضی نیستم!
    حالا من نمیدونم چی کار کنم؟ حالا که دانشگاه تموم شده قطع رابطه کنم با جفتشون؟ آخه محمد واقعا خیلی دوست خوبی هست و واقعا تو کل مسایل زندگیم خیلییی کمک کرده اصلا نمیتونم توضیح بدم چقدر خوبی ها به من کرده بدون چشمداشتی. و خوب نیما... من واقعا دوستش دارم! عاشقش هستم! با تمام تفاوت هایی که داریم اصلا دوریشو نمیتونم تحمل کنم!
    حالا چیکار کنم؟ میدونم دارم اشتباه میکنم و تا حالا هم اشتباه زیاد کردم! حالا میخوام جبران کنم! اصلا امیدی به ازدواج با نیما هست؟؟؟؟؟؟ یا کلا قطع رابطه کنم و دیگه کلاسم نرم و به کنکور ارشدم برسم و زندگیمو درست کنم؟
    خواهش میکنم کمکم کننین! من خیلی گیج شدم! اصلا نمیدونم چه کاری درسته و چی غلط!
    ببخشید که خیلی طولانی شد!!!!

    اصلا خودتو گیج نکن
    رابطه ات رو با هردوتاشون قطع کن
    اونا تورو خورد کردن
    یه جورایی هالو فرضت کردن
    حالا اومده میگه که فقط میخواستیم که ناراحت نشی

    فقط به ارشدت فکر کن و ادامه بده
    تایم عشق و ازدواج شما هم میرسه ان شاءالله

  3. #13
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 11 شهریور 97 [ 12:32]
    تاریخ عضویت
    1392-7-03
    نوشته ها
    230
    امتیاز
    4,961
    سطح
    45
    Points: 4,961, Level: 45
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 189
    Overall activity: 50.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteranTagger First Class
    تشکرها
    21

    تشکرشده 244 در 115 پست

    Rep Power
    34
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط سحر72 نمایش پست ها
    سلام به همگی. اول از همه خیلی خیلی ممنونم بابت کمک ها و راهنمایی هاتون. استفاده کردم. کاملا هم درست گفتین.
    من دو روز پیش ارتباطمو کامل قطع کردم. با اینکه واقعاااا سخت بود. ولی اینسری تصمیم گرفتم و پای تصمیمم وای میستم. یه زندگی جدیدو از نو میسازم. از اول شروع میکنم. تجربه شد.
    ته دلم خیلی خوشحالم. به خودم افتخار میکنم که رها کردم خودمو. از این باتلاق بیرون کشیدم خودمو. کاملا درست گفتین.
    ولی الان به یه مشکل برخوردم. تو این دو روزه حالم خیلی خیلی بده. اعصابم خورده. همش دارم گریه میکنم. افسرده شدم. قبلشم از لحاظ روحی داغون بودم و خسته بودم. خسته ی روحی ذهنی جسمی... این دو روزه که واقعا نمیتونم توصیفش کنم! میدونم کار درستو انجام دادم... ولی حتی نمیتونم توصیف کنم چقدر حالم بده!
    من نیما رو واقعا دوست داشتم. خیلی خیلی زیاد. با اینکه زمین تا آسمون فرقمون بود.
    من دیگه نمیخوام پشیمون بشم. پیشمون نمیشم! پشیمون نیستم از این کارم! فقط میخوام اگه ممکنه یه راهکار بهم نشون بدین. که بتونم دوباره وایستم! خیلی حالم بده. دیگه هیچی برام مهم نیست. در این حد که سر جلسه امتحان نرفتم و صفر شدم! یکی دیگه رو هم سفید دادم! منی که تو یکی از بهترین دانشگاه های تهران دارم درس میخونم و جزو رتبه های برتر ورودیمون بودم همیشه! یعنی دو تا از درسام الکی الکی موند... ولی خیلی گم شدم! اصلا حالم خوب نیست! هیچی دیگه برام مهم نیست!
    میشه کمکم کنین؟ چیکار باید بکنم؟ میخوام خوب بشم! خسته شدم دیگه از این حال و هوای این چند ساله. دیگه میخوام خوب بشم! یه راه بهم نشون بدین.... حوصله ی هیچکاریو ندارم. هیچی

    سلام
    اول که ترکیدم تا متناتو خوندم خلاصه نویسی کار کن دوست من
    نظرات رو دوستان گفتن و خودتم میدونی ک کلا اشتباه بوده کارات اما خب اشکال نداره تا انسان اشتباه نکنه پخته نمیشه و عبرت نمیگیره
    شما بهترین کار اینه ک حالا ک رابطه رو تموم کردی خودتو سرگرم کنی با درس یا کلاسای دیگه یا ورزش یا هرچی فقط خودتو از این قضیه دور کن چون اگه بخای بچسبی به این موضوع زندگیتو تباه کردی وبس
    بذار کسی ک قراره عاشقت بشه بیاد سمتت نه اینکه تو خودتو بخاطر کسی که حتی میدونی حسی بهت نداره کوچیک کنی
    موفق باشی


 
صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 18
    آخرين نوشته: شنبه 08 اسفند 94, 11:27
  2. زندگی شاد چیست؟ زندگی پرمعنا کدام است؟
    توسط digitalman در انجمن موفقیت و شادی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: یکشنبه 04 اسفند 92, 20:48
  3. 2 - تنش چیست؟ آیا تنش برای زندگی لازم است؟
    توسط مدیرهمدردی در انجمن همسازی و کمال- ارزش
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: سه شنبه 27 فروردین 92, 10:23
  4. وقتی همسرتان کار اشتباهی انجام می‌دهد، واکنش شما چگونه است؟
    توسط shad در انجمن مقالات و مطالب آموزشی در مورد خانواده
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: یکشنبه 23 خرداد 89, 17:20

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 15:40 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.