سلام بچه ها امیدوارم حال همگی خوب باشه

قبلا هم بهتون از خانواده شوهرم گفته بودم که چقدر اذیت شدم و اینا
دیروز دوباره پدرشوهرم ناراحتم کرد
از سرکار رسیدم خسته و کوفته و گرمازده هم شده بودم یه ذره نشستم میوه بود رو زمین گفت بخور گفتم میل ندارم مرسی یه ذره که نشسته بودم پاشدم برم بالا مادرشوهرم گفت بیا دلمه درست کردم ببر تشکر کردم داشتم میگرفتم که پدرشوهرم اینجوری گفت
پری توروخدا غذا درس کن بده پسرم بخوره شده پوست و استخوان منم یه لبخند زدم چیزی نگفتم
دیدم نه ول کن نیس گفت ادم ازتون میترسه پسرم خیلی لاغر شده توام که میری سرکار توروخدا براش غذا درس کن منم حرصم گرفت
گفتم من همیشه شامم هس رومو کردم به مادرشوهرم گفتم درسته میرم سرکار ولی شامم همیشه اماده اس، مادرشوهرم گفت حاجی فکر میکنه به خوردنه
منم گفتم والا ایشون غذاش خوبه کم نمیخوره ولی خب چاق نمیشه
بعدشم گفتم والا من ایشون رو همین جوری دیدم چاق نبوده که بخواد لاغر بشه
دیگه هیچی نگفت
منم رفتم بالا
ولی خیلی حرصم میگیره همیشه خدا این حرفشه که بخورین
والا شوهر من هزار جور فکر داره
فکر خانواده خودشو میکنه فکر خودش و من هست الان 30 و خورده ای سالشه هیچی نداره
اینا همش فشاره دیگه
اما ...


خلاصه میخواستم ازتون بپرسم که کارم درست بوده جواب دادم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یا بهتر بود جواب ندم ؟؟؟؟

یا بهتر بود چیز دیگه ای بگم؟؟؟؟؟؟؟؟

لطفا راهنمایی کنید