((( این داستان ادامه دارد ))) منتظر باشید .....
تشکرشده 3,286 در 817 پست
((( این داستان ادامه دارد ))) منتظر باشید .....
lord.hamed (چهارشنبه 21 مرداد 88)
تشکرشده 3,286 در 817 پست
مامان ..... مامان .... مامان
دارم از دل درد می ترکم .... کجایی .... اه ... باز دوباره این مادر ما غیبش زد ....
چی میگی بچه ، خونرو گذاشتی رو سرت ! یه بار گفتی شنیدم دیگه ....
بدو بیا تلفنه ! بدو دیگه .....
......
الو سلام ، مهین جون .. خوبی عزیزم ....
...
......
........
مامان ...مامان تلفنت تموم شد ؟
آره ، بدو که کلی کار داریم ...
چیکار داریم ؟
بدو باید بریم خرید ، مهین خانم بعد از چند سال دارن میان خونمون !
همشون میان ؟
آره بابا ... بدو پسر ....
....
......
^^^^^^^
اه .. خسته شدم ... چقدر چیز خریدی مامان .....
چقدر حرف می زنی بچه ...
.....
به جای این حرف ها رفتیم بالا ، زود برو اتاقت رو تمیز کن ، شب اینا میان زشته ! بدو پسر
... باز دوباره این مامان ما گیر داد به اتاق ما !
.....
.....
........
( زنگ درب به صدا در می آید ! )
.....
مامان .. مامان بدو مهمونا اومدن ... بابا ... بابا ... اومدن ...
خوب بچه آروم تر .....
.......
سلام ... سلام ... سلام ..
سلام .. سلام علیکم ... چه عجب راه گم کردید ....
بفرمایید .. بفرمایید ... ...
.....
اوه اوه جون تو عجب خونواده با کلاسی هستنا مگه نه مامان !
هیسسسس بچه جون ، آلان صداتو میشنون زشته .....
خوب بابا .. داد نزدم که ×!
......
با اجازتون من برم چایی بیارم ....
.......
..........
( مهمانی با صرف شام به پایان رسید )
.......
lord.hamed (شنبه 24 مرداد 88)
تشکرشده 3,286 در 817 پست
مامان .. مامان .... این دختر مهین خانم ملیکا چطور بود ؟
....
برو بچه ... باز تو چشمت به دونفر خورد ....
نه جون مامان .. ازش خوشم اومد ...
برو بچه .... اینا به درد ما نمی خورن ...
ا.... اگه به درد ما نمی خورن چرا شام دعوتشون کردی بیان خونه ؟؟
فوزولیش دیگه به تو نیومده !
....
......
با دوباره مادر من با پاهاتن از روی عشق ما رد شدیا ......
فعلا برو بخواب صبح باید بری پیش بابات سر کار کمک کنی ...
.....
........
..........
lord.hamed (شنبه 24 مرداد 88)
تشکرشده 3,286 در 817 پست
( بعد از برگشت از کار )
...............
مامان ، مامان ، من فکرامو کردم و دختر مهین خانم رو می خوام ....
برو بچه حیا کن ! زشته .....
اون زمانا بچه به سن شماها اگر این حرفارو می زد با فلفل دهنش پر میکردند که دیگه از این حرفا نزنه !
...... مامان خانم دهن من رو پرکن ولی من اونو میخوام .......
....... ......... .........
( این موضوع تا چند وقتی بین خانواده این پسر ادامه داشت )
( اینقدر این موضوع برای پسرک جدی شده بود که اصلا هیچ غذایی نمی خورد )
( و فقط به فکر دخترک بود !!!!! )
.........
lord.hamed (شنبه 24 مرداد 88)
تشکرشده 20 در 12 پست
خیلی دوست داشتنی نوشتید...آخی یاد دانشگاه افتادم...یاد کریدرهأی که لبریز بود از دخترا واون پسرو هیجانات دوران دانشجویی...ادامش کو...من که مطمئنم این ماجرا به پایان خوبی میرسه...نگران پف موهاتون نباشید ...مهم چیز دیگست :)
تشکرشده 3,286 در 817 پست
نوشته اصلی توسط sahar1364
درود بر sahar1364 و سایر کاربران ؛
این داستان که شما به این ترتیب مشاهده میکنید ، روند گذشت زندگی جوانی است که در آخر به اتفاقاتی که در زندگی جوانان کم خرد و یا با خرد رخ میدهد ، را به نوشتار تبدیل کرده است .
و داستان زندگی من ، یا شخص خاصی نیست . در قبل هم گفته بودم سعی کنید مطالب اشتباه رفتاری این جوان را مد نظر بگیرید .
موفق باشید ...
ادامه دارد ....
تشکرشده 20 در 12 پست
اوکی ...لرد عزیز ولی ما بیصبرانه منتظر ادامهٔ ماجراییم
sahar1364 (شنبه 24 مرداد 88)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)