سلام.ببینید من برداشتم از صبر درسته؟یعنی فکرم رو از ایشون به سمت خودم متمرکز کنم رو نقاط ضعف خودم کار کنم.پیام ندم....
اون وقت مساله دلتنگی بچه ها رو چه کار کنم؟
خیلی سخته!!!بیانش اسونه!!!!
من میدونم این مشکل یک شبه بوجود نیومده وسهم من هم کم نیوده.....ما هر دومون سن پایین ازدواج کردیم ....ما برای نیازهای روزانه مجبور به فروختن طلاهایی که برامون کادو آورده بودن شدیم....حتی دوچرخه هامون رو....خیلی سخت بود.....من یه زایمان زودرس داشتم بچه اولم شش ماهه بدنیا اومد با وزن یک کیلو....50روز بیمارستان بستری بود ....بعدش هم ریفلاکس شدید داشت طوری که روزی ده بار تا مرز خفگی میرفت....همسرم تو این شرایط من ودخترم رو تنها تهران گذشت رو رفت سایت ucfانرژی اتمی بخاطر کار...دو هفته یک بار به ما سر میزد....من خیلی از ایشون خواهش کردم نره وتو تهران یه کار دیگه پیدا کنه.....یک شب که ایشون اومده بود دیدن ما من از ایشون خواستم دو ساعت مواظب بچه باشه تا من بخوابم (چون باید مدام مواظبش میشدی تا بالا نیاره)اما وقتی از خواب بیدار شدم دیدم دخترم تو خواب خفه شد کابوس خیلی وحشتناکی بود......
بعدش ما اومدیم کاشان برای ادامه کار ایشون دوباره غربت تنهایی کار درس .....قبل از به دنیا اومدن دخترم یعنی درست سالگرد ازدواجمون مادرم به رحمت خدا رفت
همه این عومال بد پشت سرهم عدم همکاری خانواده ایشون از نظر مالی و معنوی(ایشون تو یه خانواده پدر سالار آذری بزرگ شده پدرش عاشق بچه پسره عملا خانمها تو خونه اونها هیچ ارزش واحترامی نداره ومورد تحقیر لفظی واقع میشن حتی پدر شوهرم از اینکه من دختر به دنیا اوردم ناراحت بود ووقتی دخترم مرد خیلی راحت گفت خدا بهتون پسر بده)...
+ خلاصه همسرم الان هم تغییر موقعیت کاری رو بخاط من میدونه وهمه جا عنوان میشه که من موقعیت های کاری زیادی رو بخاطر خانوادم از دست دادم..
+ما از او ل ازدواجون تهیه منزل به عهده پدر من بوده یا برامون اجاره میکرد والان هم برامون خریده این موضوع ضمنی خیلی ایشون رو عذاب می داد
+در تک تک زایمانها مادر ایشون مثل مهمون یک بار اومد سر زد ورفت با اینکه همسرم ازشون خیلی خواهش کرد که بمونید زنم من مادر نداره خیلی دست تنهاست اما ایشون همش بهانه می اورد که اگه من بیام پیش بچه شما مجبورم برای عروسای دیگه هم برم در حالیکه اونا همه تو شهر خودشون بودند ومادر هم داشتند
+در دوران سربازی دیگه اوج مشکلات ما بود خیلی با ماهی چهل هزار تومن گذران میکردیم ایشون تو این مدت کارگاه تحقیقاتی راه انداخت که از لحاظ مالی هیچ نفعی نداشت اماشش ثبت اختراع براشون در بر داشت.
مشکلات اصلی ما
*تو همه شرایط زندگی تنها بودیم یا نخواستیم کمک بگیریم یا واقعا خواستیم وجوابی نشنیدیم
**من بعد از اتفاقات ناگوار سعی می کردم خودم رو نشکونم عین پلنگ صورتی دوباره بلند میشدم خودم رو میتکوندم......اگر از بقیه میخواستم با من همدردی کنند کله شق بازی در نمی اوردم دیگه فقط برای شوهرم غرغر نمی کردم
***هر کتابی که میخوندم دوست داشتم پابه پای من بخونه وعمل کنه واگه من عمل میکردم از جانبش همراهی نمی دیدم سریع اعتراض می کردم
****همسرم شم اقتصادی نداره وفقط برای تحقیق خوبه هر دفعه کار اقتصادی کرده شکست خورده وبا کلی بدهی برگشته
*****من تمام مدت سعی کردم اشتباتش رو براش بلد کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)