سلام ممنونم از همه
چند روز بعد از ایجاد این تاپیک شوهرم و مادرش رفته بودن پیش وکیلم و باهاش صحبت کرده بودن.همون روزم عصر وکیل با من تماس گرفت و گفت که شوهرت نمیخواد جدا بشه و اینجا هم که اومده خیلی ساکت بوده و ابراز پشیمونی کرده و ازش خواسته بود که هرطور شده زندگیمون رو درست کنه.اما گفته بود من خونشون نمیرم چون بهم توهین کردن.
منم گفتم اگر واقعا پشیمونه منم حرفی ندارم و برمیگردم. شوهرمم رفته بود دادگاه دو هفته دیگه از قاضی وقت گرفته بود.
قرار شد وکیلم یک هفته بعد با پدرم صحبت کنه و راضیش کنه که رضایت بده برگردم. اما پدرم گفتن این آدم وقتی حاضر نیست بیاد دنبالت تا راجع به مشکلات صحبت کنیم پس هنوز هم نمیخواد چیزی حل شه.و راضی به سازش نشدن.
این روهم بگم من چند روز قبل از اون با پدرم صحبت کردم و گفتم من میدونم با شوهرم آینده ای ندارم و ترجیح میدم جدابشم ولی میخوام بچه رو نگه دارم و اگر قرار هست اجازه اینکارو بهم ندید،هیچی برام مهم نیست و برمیگردم،اینجوری لااقل بچم این وسط آواره نمیشه.
اما متاسفانه بحثمون شد،و پدرم گفتن تو برای بچه ای که نیومده حاضری هرکاری بکنی ولی انتظار داری من بشینم و نگاه کنم که به دختری که این همه سال زحمتشو کشیدم بی احترامی و توهین بشه.و از اونروزم خیلی باهام سرسنگین شدن و اصلا صحبت نمیکنن.
همونروزی که از پیش وکیل برگشتیم دوباره با پدرم بحثمون شد و ایشون گفتن که شوهرت اگه واقعا تورو میخواست طلاهات رو میاورد یا حداقل میومد تو خونه دنبالت،مگه تو خونه نداری که میخواد از دفتر وکیل تورو ببره. و معتقد بود که این آدم عوض نمیشه و فقط میخواد یه مدت تورو گول بزنه و رای دادگاه به ضررش نشه.
اونروز من خودم با شوهرم تماس گرفتم که بدون واسطه باهم صحبت کنیم،البته بدون اطلاع خونوادم.
اولش که تماس گرفتم خیلی خوب جواب داد و همش عزیزم و جانم و ...میگفت و مثل قبل شده بود.حدود یک ساعتی باهم حرف زدیم.بهم گفت برگرد و ایراد و بهانه طلاهارو نگیر،گاهی هم بین حرفاش میگفت که طلاهارو که خودت بردی و پیش من نیست!!!
بعد هم ازم خواست همدیگرو ببینیم و گفت اگر ممکن هست میخواد باهم بریم سونوگرافی و بچه رو ببینه.
بعد از تلفنمون مسیج داد که بهانه طلاهارو نگیر بعدا برات میخرم.منم در جواب نوشتم من به خاطر بچمون به زندگیمون یه فرصت میدم.چون نمیخوام بچه طلاق بشه.میخوام هم پدرش رو در کنارش داشته باشه و هم مادرش.من و تو مسئول این بچه هستیم و حق نداریم به خاطر خودخواهی خودمون آینده شو تباه کنیم.و من و بچمون به حمایت تو نیاز داریم.. من به عنوان یه زن باردار نیاز دارم شوهرم کنارم باشه.بخدا برای من اصلا طلاها مهم نیست ولی وقتی تو اونارو بیاری و بیای به بقیه نشون میدی که برای من ارزش قائلی و منم میتونم جلو بقیه وایسم و بگم شوهرم و زندگیمو دوست دارم و برمیگردم و از طرفی وقتی برگردیم خونه خودمون من اونارو دوباره میدم به خودت.
وبعدم بهش گفتم من عصر وقت دکتر دارم برای چکاپ و اگه دوست داشتی میتونی بیای.
وازش خواستم به کسی نگه قراره همو ببینیم .خودمم نگفتم .اما شوهرم گفت شاید بیام! و وقتی هم اومد خواهر بزرگترش که یه شهر دیگه هست مدام با زنگ و مسیج باهاش در تماس بود و لحظه به لحظه گزارش میگرفت.البته جلوی من جوابشو نمیداد و میرفت اونطرف صحبت میکرد که مثلا من نفهمم.
حتی برای اومدن از اون اجازه گرفته بود.
اونجا حرفاش متضاد بود یه لحظه میگفت میخوای چیکار کنی و باید برگردی.من گفتم میخوام صادقانه باهات حرف بزنم به خاطر بچمون و اینکه نمیخوام ازش دور باشم میخوام برگردم والان اینکه بچمون در آرامش باشه برام در الویته.ولی اون میگفت خب چه اشکالی داره بچه پیش من باشه و حالا اگه شیر تورو نخوره که مشکلی پیش نمیاد!
بعد که میدید من ناراحتم و میگفتم نمیخوام از بچم دور باشم میگفت باشه خب پیش خودت نگهش دار.
بخدا خودمم نمیدونم توی ذهنش چی میگذره.
اون نزدیکی ها یه جایی بود که قبلا همیشه باهم میرفتیم آبمیوه میگرفتیم،یه بارم گفت الان بریم باهم آبمیوه بخوریم؟
یکی دوبارم باهم حرفمون شد.سر قضیه طلاها و علنا تو چشمام نگاه میکرد و میگفت خودت بردی فروختی.لطفا نگید که گیر دادم به طلا چون خیلی برام غیرقابل تحمله که حتی بین خودمون دونفرهم دروغ میگه.
یکی دو بارم بهم گفت ما اصلا باید طبق رسم و رسوم رفتار میکردیم.منظورش مثل زمان قدیم بود که میرفتن رابطه عروس و داماد رو با دستمال چک میکردن!
گفتم مگه من مشکلی داشتم؟
یعنی هنوز پشیمون نبود و معتقد بود باید همون روز بعد از عروسی قضیه رو با مادرش در میون میذاشت.
بعدم بهم گفت واسطه فرستادن ها برای آشتی صوری بوده.منم گفتم اگه صوری نبود که منم برگشته بودم و الان زندگیمون درست شده بود و لطفا بیشتر فیلم بازی نکن.ولی باز بعدش میگفت الکی گفتم، صوری نبوده.
موقع برگشت خودش همراهم اومد و توی ماشین دستشو گذاشت رو شکمم،میگفت میخوام حرکت بچه رو حس کنم.بعد دست منو گرفت توی دستش منم برعکس قبل مانعش نشدم.قبلا همیشه توی ماشین دستمو میگرفت.بعد از چند دقیقه منم سرمو گذاشتم روی شونش. و بعدم که رسیدیم سر خیابونمون من پیاده شدم و اومدم خونه.
روز بعد صبح من باید دنبال کارهای بیمه میرفتم که تماس گرفت و گفت دیشب تا وقتی رفتی توی خونه منتظر وایسادم و چشمم همش دنبالت بوده. اگه پول لازم داشتی بهم خبر بده که من گفتم میخوای فاکتور داشته باشی برای نفقه (چون روز قبل که برای اولین بار ویزیت رو پرداخت کرد فاکتور گرفت).که گفت نه بخدا اصلا بگو باهم میریم من پرداختش میکنم.
تا ظهرم که کارهام انجام شه چند بار زنگ زد ببینه کارم تموم شده و برگشتم خونه یا نه.
عصر همون روز به مادرم و خواهرم گفتم باهم صحبت کردیم و میخوام برگردم.که خواهرم گفت دیشب وکیلش با وکیل من تماس گرفته که برای طلاق توافقی صحبت کنیم.
انقدر عصبانی شدم که فکر کردم با کارها و حرفای شوهرم حتما پدرم همین جوری گفته و باور نکردم. ولی فهمیدم دیشب بعد از جدا شدن از من خودش با وکیل صحبت کرده.منم مسیج دادم که وکیلتون خیلی واضح و روشن منظورتون رو رسوندن و لطفا بیشتر از این با من بازی نکنید.
اونم زنگ زد و دعوا کرد که این خونه مال من نیست و مال مادرمه و اجاره اش داده و منم میخوام برم با خونوادم زندگی کنم.
منم گفتم هیچوقت نه خودت و نه مادرت رو حلال نمیکنم که زندگی من و این بچه رو بهم ریختین.اونم شروع کرد به توهین به خونوادم و تلفن رو قطع کرد.
روز بعد که فکر کردم هردو آروم شدیم بهش مسیج دادم و نوشتم من به پا روی غرورم گذاشتم و جلو همه وایسادم و گفتم شوهرم و زندگیمون دوست دارم چون فکر میکردم تو هم من و بچمون رو دوست داری.
ولی جوابمو نداد.منم گفتم من توکل میکنم بخدا و ازش میخوام که ازتون نگذره.الان هم اذیتم نکن بزار این مدتی که مونده بچه تو آرامش باشه.
در جوابم نوشت افتادی به ....خوردن!!
که منم گفتم این تو بودی که فرصت خواستی و درخواست سازش دادی.ولی برات متاسفم که هیچی از انسانیت نمیفهمی.گفتم به هیچ وجه از شکایتم نمیگذرم تا ببینیم کی به... خوری میفته.
بعدم گفت پول آزمایشای خودت رو میخوای به عنوان بچه از من بگیری!!
در حالیکه من اصلا پولی ازش نخواستم.
اونم گفت من خودمو برای ده سال زندان رفتن آماده کردم و هرکاری میخوای بکن.
علاقه مندی ها (Bookmarks)