نه من عادت کردم به تحقیر هاش از بچگی تو هر سنی بودم این پدرم بهمراه برادرام تحقیرم کردن مثلا یک مدت من لکنت زبون داشتم اسم مستعار گذاشتن و جالب اینه که اعتراف میکنن بیشتر از همه من کتک خوردم البته علاوه بر پدرم که همه اعضای خانواده معتقدم من بیشترین کتک ها رو از ایشون خوردم(کمربند، سیم، مشت، گاز گرفتن زیر چشم، فقط مونده بود پنجه بکس که خوشبختانه در اختیارشان نبودو...) از دو برادرم و مادرم خیلی کتک خوردم یعنی یه جورایی منو با کیسه بوکس اشتباه گرفته بودن. بعضی مواقع از شدت ناراحتی میخواستم خودکشی کنم ولی جراتش رو نداشتم و درد داشت ولی تا قبل از ۱۳ سالگی بود بعدش که برادرام رفتن خدمت من کتک نخوردم ولی احساس سرخوردگی و کمتر بودن از دیگران و کمبود محبت و ترس و کلا عدم اعتماد بنفس باهام هستن تا هنرستان که مورد تشویق معلمام قرار میگرفتم .ولی کلا کودکی و نوجوانی خوبی نداشتم. ولی ترس رو دارم ترس از آینده ،ترس از بی پولی ،ترس از خیانت همسر، ولی هیچ کدوم به اندازه ترس از بی پولی و کلا آینده اذیت کننده نیست برام.
و اما من دوباره پیام آمینا رو خوندم متوجه شدم منظورشون چیه نه عزیز دانشگاه نمیخوام برم شاید دز آینده ازشد زبان رو خواندم و آن هم بستگی به موفقیتم داره .من هدف اینه که زبانم رو تو دو هفته جمع و جور کنم برم موسسه زبانی که قبلا درس دادم تا ببینم چی میشه و بعدش خودم رو واسه تافل و آیلتس آماده کنم البته واسه سال آینده و نمره بالا بگیرم ازشون که یجور تبلیغ واسه تدریس باشه و کنارش ترجمه انجام بدم و حداقل یک مهارت داشته باشم نه الان که هیچ مهارتی ندارم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)