خدایا اخه درد تا چه حد . رفتم سانازمو دیدم اونقدر کتکش زده بودن که نمیتونست درست راه بره حتی زیر چشمشم کبود بود گفت همه فهمیدن تو خونه مامانم گفته تا بیست ساله دیگه هم ازدواج نکنی نمیزارم با این ازدواج کنی.اس ام اس های منو توی گوشیش دیده بودن.گفت دیگه نمیدونم باید چکار کنم.
جا زده بود با خنده می گفت دیگه تحمل ندارم گفت نمیزارن کمرم شکست به خدا داغون شدم قرار شد از این به بعد واسم کامنت بزاره بگه چکار کنیم.
نمیدونم چه خدایی دارم که اینقدر بلا سرم میاره
این همه مریضیو دردو تحمل کردم ولی دیگه اینو تحمل نمیکنم
خدا اگر وجود داری این چه کاریه که با من میکنی مگه من چه گناهی کردم که جوابم اینه اینم از خدا که پشتمو خالی کرد حالا دیگه بی کسه بی کس شدم یتیم شدم
حالم از این دنیا از این زندگی به هم میخوره خداحافظ
علاقه مندی ها (Bookmarks)