عريزم به خدا دركت ميكنم، خيلى خوب ميفهمم چى ميگى، باورت ميشه من الان ٧ ماهه اومدم خونه م يه جمعه م با شوهرم سپرى نكردم؟! صب ميره خونه مامانش، مياد ناهار ميخوره، عصر ميره، وقتى بهش فك ميكنى مشكلت هى بزرگتر جلوه ميكنه، تا اينكه به پيشنهاد شيدا. جان خودمو درگير پايان نامه م كردم كه بهش فك نكنم، الانم همون شرايطه، شوهرم به خاطر مريضيه باباش كه البته به نظرم اصلا موجه نيست و قبلشم همه ش با دوستاش بود جمعه هارو، هميشه اونجاس،
منم گريه كردم، زارى كردم، غصه خوردم، اما ببين، با اينكارا درس نميشه، فقط ببين چطور وتسه خودش و وقتش ارزش قائل هست، توام باش، از وقتت با دخترت استفاده كن، اين همه فيلم هست، بگير ببين، خياطى كن، نقاشى كن، گلسازى و هزار تا چيز ديگه كه درامدم داره...
نميذاره برى بيرون هرازگاهى يه دوستتو دعوت كن باهم چايى بخورين، و كم كم بدون غصه خوردن و بدون اينكه دخترت صدمه ببينه روش زندگيتو عوض كن، تغييرو از درون خودت شروع كن.
باور كن من يه زمان بزرگترين غصه م اين بود چرا شوهرم بيشتر به فكر زندگى مامانش، فقط به فكر سلامتى اونه، هيج كمكى تو خونه بهم نميكنه، يا اينكه خواهر وقتى ميره خونه شبا ماشينش، مام بايد پشت سر ش بريم تا در خونشون،شوهرم وسايلشو ببره بالا(هرشششب كه باهامون بياد)، بدون اينكه ازش بخواد، هميشه چقققققد ناراحت ميشدم گريه ميكردم حتى اندازه خواهرشم به فكرم نيس...
باورت ميشه الان خييلى روزا وقت ندارم فك كنم ناهار چى خورديم؟! اصن خيلى روزا من ديگه وقت ندارم كه واسش بذارم.
روش تو عوض كن،به اين فك كن كه دخترت اگه ببمارى روحى بگيره به خاطر كارات، چقد وضعت ازينى كه هست بدتر و بدتر ميشه.
فك كن مادرشوهرت فقط فقط همسايه ته، واسه ارامش خودت ميگم، من دوستى دارم با مادرشوهرش زندگى ميكنه، هروق ميرم اونحا ميگم سختت نيس؟! ميگه نه، واسه شوهرم مادرشه اما واسه من يه همسايه ست، حالا ميخواد كنترلم كنه يا هرچى خودش اذيت ميشه
به خاطر دخترت...
يا راهي خواهم يافت
يا راهي خواهم ساخت
علاقه مندی ها (Bookmarks)