خواهش می کنم.از نظرتون ممنونم.
فعلا که چاره ای بجز زندگی در همین چارچوب اجباری ندارم....نمی دونم دیگه.به خودم می گم شاید زندگی همین باشه!الان بعد از 6 سال از اون اتفاقات دارم احساس می کنم در حال تجزیه شدن و فروپاشیم...یعنی بالاخره شکسته شدم؟!حس خوبی نیست...جدیدا زیاد مریض میشم....شاید بخاطر خالی شدن درونمه...وجود دخترم به پاهام قفل زده و کشمکش خانواده م با خانمم هم دیگه منو از رمق انداخته....دوستان هم همه فکر عیاشی و خوش گذرونی خودشونن .چون پولم نمی رسید محبور شدم جنوب شهر خونه بخرم....یه وقت به کسی بر نخوره.اما اینجا ادماش فرق دارن....خیلی هاشون یه جورایی شکست خورده مالین و بدلایلی فضا رو برای ادم ناامن می کنن...بیشتر انسان رو از خودشون می رونن تا راحت تر باشن....در نتیجه تنها ترهم شدم....چند وقت پیش یه خانم شوهر دار که از منم تنهاتر بود بهم پیشنهاد دوستی داد و خدا میدونه با وجود اینکه خیلی نیاز به همچین رابطه ای داشتم و خیلی هم وسوسه شدم با هر مصیبتی بود از معرکه بیرون اومدم....خدا کمکم کنه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)