قبلا در رابطه با مسائل دیگه پیش مشاور رفتیم ولی تغییری نکردن
مشاوری که در جریان زتدگی من بودن و در دوران عقد هم پیششون رفته بودیم گفتن این آقا شخصیتش همینه و تغییر نمیکنه و بهتره که جدا شم و بچه رو سقط کنم
من واقعا نمیتونم شدت وابستگی ایشون به مادرشون رو توضیح بدم
این آقا حتی اگر برای مسائل کاری لازم باشه از شهر خارج بشن باید حتما مادرشون همراهشون باشه
من واقعا از این شراط خسته شدم
ظاهرا راضی بجدایی نیست
اما من نمیدونم که دلیل اصلی مخالفتش با جدایی چیه
احساس میکنم فقط داره تظاهر میکنه
خودش فکر میکنه که من مقصر این قضایا هستم
همسرم و خانوادش به شدت خودبرتر بین هستن و فکر میکنن مالک عروس هستن
من نمیخوام شناخته بشم و مشکلی به مشکلاتم اضافه بشه
اما فکر نمیکنم طلاق اونقدراهم بد باشه
اگر در زمان عقد مشاورها و بقیه انقدر منو از طلاق نترسونده بودن،الان هزاربرابر وضعیتم بهتر بود
من قبل از ازدواجم دختر موفقی بودم،حتی توی خواب هم نمیتونستم ببینم که روزی در همچین شرایطی قرار بگیرم
شاید اگر خودم میخواستم کسی رو در این شرایط راهنمایی کنم میگفتم بچه رو سقط کنه و به زندگیش برسه
اما الان نمیتونم درست تصمیم بگیرم
شاید واقعا ساده ترین و بهترین راهی که به ذهن من به عنوان یک انسان میرسه این باشه که بچه رو سقط کنم و جدا بشم و بعدش آرامش به زندگی خودم و خانوادم برمیگرده.
و چون هر تلاشی برای زندگیم کردم هیچ حسرتی هم نخواهم داشت و علاقم به همسرمم که از بین رفته.
اما درسته که این بچه هنوز بدنیا نیوده ولی وجود داره و فقط به این دلیل که نمیتونم ببینمش نمیشه موجودیتش رو نادیده گرفت
و نمیتونم به خاطر اینکه احتمال ازدواج خودم در آینده پایین میاد بچه م رو از بین ببرم.چون من در قبالش مسئولم
اگر هم به سقط فکر میکنم فقط و فقط بدلیل نگرانی بخاطر آینده بچم هست
اینکه آیا میتونه مثل بچه های دیگه زندگی نرمالی داشته باشه یا نه؟
انقدر به این مسائل فکر کردم که دیگه نمیدونم کدوم درسته
تنها راهی که دارم اینه که بخدا توکل کنم و هکه چیز رو به خدا بسپارم
علاقه مندی ها (Bookmarks)