دوستان لطفا کمکم کنید خیلی مستاسل شدم
تشکرشده 18 در 16 پست
دوستان لطفا کمکم کنید خیلی مستاسل شدم
تشکرشده 446 در 203 پست
سلام دوست خوب... من تاپیک شما رو خوندم.. باید بگم که دوستان به خصوص ستاره زیبا و خاله فزی راهنمایی های خوبی کردن...
حالا لطفا به این سوال جواب بدین
به توضیه دوستان چقدر عمل کردی؟ اصلا عمل کردی؟
اگر میخوای مشاوره ات ادامه داشته باشه به نظرم بهتره یه کم دقیق تر بنویسی... اگر به توضیه دوستان عمل کردی ایا نتیجه گرفتی؟ تونستی رو اعتماد به نفست کار کنی؟
لطفا در مورد کارهایی که بعد از راهنمایی دوستان انجام دادی توضیح بده ... واکنش شوهرت به رفتارهای تو چطور بود؟
در حال حاضر چه سیاست و روندی رو برای رفتار کردن با شوهرت در پیش گرفتی که قبلا اونها رو انجام نمیدادی و باعث میشد دعوا و مشاجره بینتون پیش بیاد؟
khaleghezey (شنبه 17 بهمن 94)
تشکرشده 18 در 16 پست
سلام دوست عزیز ممنون از پاسختون
راستش همسرم یه مدت خیلی لجبازی درمیاورد 'و همش بهانه میگرفت
اعتماد بنفس منو کم میدید
میگفت یا فلان میکنی یا جدا میشیم
یا حرف من یا جدایی و همینطور ادامه میداد تا اینکه من بخاطر حفظ زندگی خواسته هاشو قبول کردم
خواسته هاش درمورده کارنکردن من و این بود ک من چادر سرم کنم
من هم به اجبار قبول کردم
البته درمورد حجابم بگم ک حجابم واقعا مناسبه ولی ایشون قبول ندارن.
الانم رابطمون خوبه و فعلا مشکلی نیست
از لحاظ رفتاری خودم هم میتونم بگم ک مقاله های دوستان رو خوندمو تا اونجایی ک بشه سعی کردم رعایت کنم، ولی راستش احساس میکنم خیلی کلی هست. مثلا منکه اعتماد بنفس پایینه نمیدونم چطوری باید بالابرد? وقتیکه کسی این حس رو به من منتقل نمیکنه... مثلا پدرم همیشه از من ایراد میگیرن، از سر تا پای من ! درصورتیک از نظر دیگران اینطورنیست.مادرم هم همینطور هستند
یکی از دلایل ازدواج زود هنگامم همین بود
کمکم کنید تا بتونم این حس اعتماد بنفسو پیدا کنم ممنونم
- - - Updated - - -
یه سوال دیگه اینکه شوهرم خیلی مذهبی نیست و منو محدود کردن، باید چکارکنم
و اینم قبول دارن ک من خیلی محتاط و سنگینم در بیرون از منزل ولی محدودم کردن
نمیدونم شایدم بهانه ست
تشکرشده 18 در 16 پست
سلام دوستان
روزتون بخیر
من یه مدت با شوهرم صمیمی و خوب بودم اونم خوب بود بامن
حتی بخاطرش چادرم گذاشتم اما دیشب گفت من اینطوری هم قبول ندارم و تو نمیتونی اونجوری ک من میخوام باشی
و منم از کوره دررفتم و بد جوابشودادم
و گفتم من هرکاری میکنم بخاطر حفظ زندگیمونه
ولی شوهرم مرتب تحقیرم کرد خیلی زیاد
همش حرف از جدایی میزد
حتی یکبار گفت چادر بهانه بود برای اینکه تو دیگه به من سرد بشی و بری
بعدش گفت میخواستم بفهمم واقعا دوستم داری یانه
من دیشب خیلی گریه کردمو خودمو عذاب دادم چون دلم سوخت و تحقیر شدم.
مرتب بحث میکرد دیشب
چون داشتیم میرفتیم منزل مادرش ک اونم گفت دیدی نمیتونی اونجوری ک من میخوام باشی...
و کار داشت بجای باریک میکشید ک رفت خونه مادرش و زنگ زد ب بابام ک بگه من شب خونمون تنهام و برنمیگرده
خونه
حالا خونه ی مادرم هستم و دلم خیلی شکسته و داغونم
میدونم ک حرف آخرش جداییه یااینکه مثل همیشه من خودم آشتی کنم باهاش
این موضوعم خودش یک تحقیره برای من
خانوادهامونم نظرشون جداییه
ولی من زندگیمودوست دارم چون سن کم ازدواج کردم الانم ک ۲۳ سالمه وابسته شدم بهش،
منزل پدرم هم خیلی سوت و کوره چون خواهر برادر ندارمو رفت و آمدی هم نمیشه
بخاطر همین زیاد راغب به برگشت نیستم ...ولی چه کنم..فقط من تلاش میکنم برای حفظ زندگیم و حتی پیش خانواده شوهرم هم تحقیر میشمچون میفهمند ک من همیشه آشتی میکنم
اگر ۶ماهم قهر باشیم اون نمیاد برای آشتی
چون مغروره و دلسرد به زندگی
مثلا میگن ک من چون خیلی حساسم نمیتونم بچدار شمو روی من عیب میگذارن
نظرتون چیه? جدابشم? لطفا کمکم کنید
تشکرشده 18 در 16 پست
کسی نیست جواب منو بده?...
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)