خانوما آقایون ...من آدم بی ثباتی نیستم
ولی ...............
نمیتونم خیلی از شوهرم بدم اومده این حس داره منو میکشه...روزی صد بار به خودم لعنت میفرستم برای این ازدواج...
میدونم اگه حرف از طلاق بزنم فقط اختلافمونو علنی کردم و هیچ وقت عملی نمیشه چون در خانواده هیچکدوممون طلاق پذیرفته شده نیست...باید سوخت و ساخت
شوهرم نمیتونه حامی من باشه ازش بدم میاد ...دلم گرفته...عشق میخوام محبت میخوام توجه میخوام ..یک زندگی آروم میخوام...یک شوهر قوی و محکم میخوام نه یک پسر بچه..
دیشب گفتم بیا فکر کنیم دوباره ازدواج کردیم...اونم خیلی استقبال کرد و شروع کرد به حرف زدن...وقتی حرف میزد حالم داشت ازش بهم میخورد(ولی به رو ی خودم اصلا نیاوردم)...با خودم میگفتم خدایا این کودنه؟ یا من اینجوری فکر میکنم
یک نمونه از سخنرانی های دیشبش:ما باید با هم خوب باشیم و ازرش عقل و درایت رو تو این کهکشان بدونیم و برای صلح و آرامش خودمون و جهان اطرافمون تلاش کنیم و به تمام موجودات تمام کهکشان ها درس انسانیت و آزادگی بدیم!!!!!!!
آخه احمق من میگم بیا زندگیمونو بسازیم ...بهم ابراز علاقه کن...اون آشغالایی که دو هفته!!تو خونه مونده و میگم ببر بیرونو برو دم در بذار ...به تو چه این حرفا
با این مدل حرف زدنش آبرومو جلو همه برده ...وقتی جلو مهمونا دهنشو وا میکنه چهل ستون بدنم میلرزه ...میترسم یهو از تراوشات مغزش نثار مهمونا هم بکنه
تو روووووووووووووووووووو خدااااااااااااااااااااااا اااااااااا کمک کنید....چکار کنم؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)