به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 25 , از مجموع 25
  1. #21
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 24 آذر 98 [ 23:02]
    تاریخ عضویت
    1394-1-24
    نوشته ها
    762
    امتیاز
    26,356
    سطح
    97
    Points: 26,356, Level: 97
    Level completed: 1%, Points required for next Level: 994
    Overall activity: 57.0%
    دستاوردها:
    OverdriveRecommendation Second ClassTagger First ClassVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    2,761

    تشکرشده 2,595 در 691 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    214
    Array
    سلام آقا و خانوم به دنبال خوشبختي


    اسم کاربری شما همیشه منو یاد فیلم در جستجوی خوشبختی با بازی درخشان ( نه ببخشید با بازی خیلی خیلی درخشان) ویل اسمیت و پسرش جیدن اسمیت می اندازه.
    تو اون فیلم هم نقش اول فیلم همه تلاش اش رو برای رسیدن به هدفش می کنه. و آخر هم موفق میشه و چه موفقی. حالا شما نه تنها نام کابری ات منو به یاد اون فیلم انداخت، بلکه تلاش ات هم اقتباسی از اون فیلم هست.


    اين تاپيك يكي از بهترين تاپيك هايي بود كه تا الان خوندم. بعد از تاپيك خواستگاري آقاي فدايي كه فروزان شد، از اين تاپيك به لحاظ آماري مطالب مفيد زيادي رو ياد گرفتم.
    اگر اين تاپيك رو باز نمي كردي هيچ وقت نمي بخشيدمتون .


    مطمينم تو انتخاب شريك آينده ام، موارد تاپيك شما خيلي كمكم ميكنه آقای ویل اسمیت نه ببخشید آقای به دنبال خوشبختی



    آقا و خانوم خوشبختي بي نهايت سپاسگذارم ازتون.
    صميمانه از خدا براتون طلب خوشبختي روز افزون و آرامش دارم. یلداتون هم مبارک باشه.


    يقين دارم خيلي از زوجيني كه مشكلات بسيار زيادي دارند، بهتون حسودي دارن ميكنند. كه پيشنهاد ميكنم سريع نفري دو كيلو اسپند دود كنيد. البته خانوم به دنبال خوشبختی دو کیلو بیشتر دود کنه چون فقط ایشان هستند که سر کار براشون لقمه برده میشه


    برخلاف نظر دوستان، من خيلي خوشم اومد كه دو نفري تو اين تاپيك حضور پيدا كردين.
    از اونجايي كه اطلاع دارم، زوجيني كه اهل حل مسيله هستند، و با مراجعه به مشاور، مشكلاتشون رو بيان ميكنن، قبل از اينكه مشاور پاسخي ارايه بدهد، خودشون به جواب معماهاي مبهم زندگي شون دست پيدا ميكنند. و صرفا بيان مطالب ناگفته و انباشت شده، براي شخص سومي، موجبات اطلاع زوجين از شرايط يكديگر ميشود.
    خوشبختانه شما نيز اهل حل مسيله هستين و مطمين هستم، الان خودتون با بازگشايي اين تاپيك و آگاهی از صحبت های همدیگر، به جواب سوالاتتون دست پيدا كردين.

    يه پيشنهاد هم دارم، بريد يه وبلاگ براي همديگر درست كنيد، و حرفاتون رو براي مدير وبلاگ فرضي از جانب دو زوج بزنيد. شك ندارم اينقدر با درك هستين كه خودتون بهترين مشاور خودتون خواهيد شد.


    من همش دنبال اين بودم كه به جز اختلافات اندك فرهنگي كه بين خانواده همسر شما و خود شما هست، در گير چه خصوصياتي هستين كه با بهبود اون خصوصيات، به سمت خوشبختي با سرعتي بيشتر حركت مي كنيد. كه خوشبختانه فرشته مهربان خيلي خوب گفت. كه ازش تشكر ميكنم. ولی برای نام کاربری تون همیشه شنیده بودم میگن هر چیزی رو که می خواهید بدست بیارید تکرار کنید. مثلا اگر ماشین سورنتو مشکی 2008 می خواهید ( این آرزو رو نکنی یه وقت، اگر خواستی یه مدل بالا ترش رو بگو) ، عکس اش رو قاب بگیرید بزنید تو اتاق تون. این مطلب رو آقای رندی گیج هم زیاد تو کتاب ها و سخنرانی هاشون میگن. حالا برای همین دوچار دوگانگی شدم با صحبت فرشته مهربان که به کمال گرایی ربط دادن.






    ببخشيد كه نظرم رو ندادم چون يقين دارم بهترين نظر رو خودتون تا الان به يكديگر دادين! اگر تاپیکتون ادامه پیدا کرد نظرم رو می دم
    ویرایش توسط mohamad.reza164 : دوشنبه 30 آذر 94 در ساعت 20:29

  2. 3 کاربر از پست مفید mohamad.reza164 تشکرکرده اند .

    sahar67 (چهارشنبه 02 دی 94), فدایی یار (دوشنبه 30 آذر 94), شمیم الزهرا (شنبه 05 دی 94)

  3. #22
    سرپرست سایت

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,052
    امتیاز
    146,692
    سطح
    100
    Points: 146,692, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.3%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,653

    تشکرشده 35,973 در 7,399 پست

    Rep Power
    1091
    Array


    شنیدین می گویند آب در کوزه و ما تنشنه لبان می گردیم....؟؟

    منظور از اینکه عنوان نشانه ای از کمالگرایی هست یعنی شما دقیقاً در میانه خوشبختی هستید در عین حال به دنبال آن می گردید
    داشتن همسری که عاشقش هستید و زندگی ای که جای رضایت با درصد بالا در آن هست و ... اینکه اهل مشورت و حل مسائل طبیعی زندگی هستید .... یعنی خوشبختی ....

    وقتی تصور می کنیم به دنبال خوشبختی هستیم نقطه مقابلش یعنی اینکه الآن خوشبخت نیستیم و این در مورد شما صدق نمی کند .... لذا از این رو کمالگرایی هست که
    شما از این میزان و درصد بالا از ایده آل ها در زندگی .... رضایت کامل نداری و نگرانی و می خواهی بیست بیست باشد ...

    اصولاً ظرفیت این دنیا این نیست که همه چیز در آن بیست باشد چون این دنیا محلی برای طی مسیر تکامل هست و کمال تکامل در عالمی دیگر هست ... و ما فقط موظفیم هنجار و ناهنجارها ، باید و نباید های اقتضاء این جهانی منطبق بر دستورات خالق آنرا بشناسیم و عامل باشیم و مراقب که نمیگم خطا نکنیم که هرچه کمتر و کمتر به خطا بیافتیم تا برسیم به اون تکامل نهایی که مال این دنیا نیست ....پس کمال گرایی از این جهت است که مسئله ساز هست چون با ظرفیت این دنیا سازگار نیبست .... اما طلبه مسیر کمال بودن درست هست و وقتی اینگونه نظر کنیم وسعت دیدمون بیشتر می شود و از ظرف محدود این جهانی و این مکانی خارج می شویم از این رو عمیق تر خواهیم شد که باعث می شود نه هرچیزی ما را به راحتی تلاطم بیاندازد و نه دغدغه انتظار بیست بودن و دیدن و شدن را داشته باشیم .... و اینجاست که آستانه رنجش و دلخوریها و غمگین شدنها در ما آنقدر بالا می رود که با هرچیزی به هم نمی ریزیم و رفتارمون دستخوش این به هم ریختگیها نمیشه و ..... همچنین
    در تعامل با دیگران در کنار ادب و احترام جرأت ما بالا می رود

    مطالعه لینکهای زیر در این رابطه پیشنهاد می شود :

    *** اقیانوس آرام و هم اندیشی ما ***

    به نظر توچه کسی عزیزه ؟

    چگونه میشه عزیز شد ؟






  4. 2 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    khaleghezey (سه شنبه 01 دی 94), mohamad.reza164 (دوشنبه 30 آذر 94)

  5. #23
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 14 تیر 97 [ 22:56]
    تاریخ عضویت
    1392-12-18
    نوشته ها
    524
    امتیاز
    13,135
    سطح
    74
    Points: 13,135, Level: 74
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 115
    Overall activity: 2.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    2,154

    تشکرشده 1,301 در 451 پست

    Rep Power
    102
    Array
    سلام اقای به دنبال خوشبختی... و همچنین سلام بنده رو به خانمتون برسونید.

    راستش من نمی دونم کلا زدن تاپیک هایی که زوجین هر دو حضور داشته باشند کلا خوبه یا کلا بده و نظر خاصی هم فعلا ندارم چون بهش اصلا فکر نکردم...ولی راجب تاپیک شما نمی دونم شما واقعا ما رو هم مثل همسرتون که همیشه غافل گیر می کنید غافل گیر کردید...اخه به نظرم شما کلا هدف تاپیک رو زیر سوال بردید...اگه قرار به این بود که خانمتون حرفای دلتون رو این جا مستقیم بخونند و متوجه بشند به نظرتون نیازی به تاپیک بود ؟ خب خودتون همینا رو هم مستقیم یا با نامه می تونستید بگید.. به هر حال امیدوارم این کار به زندگی شیرینتون واقعا لطمه ای وارد نکنه از این بابت عرض کردم...

    راستش من از این تاپیک شما هم یک درس بزرگ دیگه ای هم گرفتم !!! هیچ وقت فراموش نمی کنم تاپیکی که این جا اقا پسری ایجاد کردند و دوست دخترشون باردار شده بودند که خیلی ها حتی با تجربه های سایت ایشونو پدر بچه دونستن و گفتن باید صداقتو بگن و ازدواج کنند و... ولی غافل از این که خونواده دختر خانم اون قدر تعصبی بودند و عرصه رو بر دختر خانم تنگ کردند که ایشون خودکشی کرد و فهمیدم چقدر اشتباه یا حتی ناقص نظر دادن حتی در چنین سایتی میتونه مشکلات بزرگی ایجاد کنه... از طرف بنده از خانمتون عذر خواهی کنید.. درسته اکثر ما ادما در بهترین حالتش هم اگه خوشبین باشیم و تمام حق رو به خودمون ندیم ولی از نگاه خودمون میایم مشکلاتمون رو مطرح می کنیم و خب کلا افرادی هم که نظر می دند ممکنه کمی حس ترحم یا همدردی پیدا کنند که خودش سبب خطا میشه و... به هر حال من راجب نظر سایر دوستان جسارت نمی کنم و نظری ندارم...ولی راجب نظر خودم باید بگم که واقعا فهمیدم همیشه باید طوری نظر بدیم حتی اگه شروع کننده تاپیک در اقدامی غافل گیرانه روزی همسرشون یا طرف مقابلشون متوجه تاپیک ایشون شد نگه چه ادم یا ادمای بی انصافی بودند... و در نهایت هم خدا هم ازمون راضی باشه...به هر حال بابت این هم ازتون ممنونم..به قول ناپلئون که میگه حرفی رو بزن که بتونی بنویسی چیزی رو بنویس که بتونی امضاش کنی و در نهایت چیزی رو امضا کن که بتونی پاش بیستی...

    اقای به دنبال خوشبختی داشتیم ؟ ... دوست ندارم بگم تقلب..پس شما از خانمتون کمک گرفتید چطور دل پدرشونو بدست بیارید؟نه که فکر کنید در این موقعیت قرار نگرفتم دارم شعار میدم ولی خداییش من خودم نه دختر خانمی که خواستگاری کنم میخوام بهم همچین کمکی بکنه و نه همچین کمکی بهش می کنم...به نظرتون این طوری بهتر نیست که همه چیز واقعی باشه؟
    حالا گذشته از این خداییش چرا جواب اعتماد خانمتون رو ندادید ..مثلا تا حالا یکبار نشده خونه ایشون نماز نخونیدخب چرا؟(البته اگه دوست ندارید جواب ندید و جسارت بنده رو بابت این سوال ببخشید)

    راجب اتفاق ناراحت کننده روز خواستگاری و رفتار برادرتون واقعا بینش همسرتون از این بابت که رفتار ایشون به شما مرتبط ندونستن واقعا خیلی جای تحسین داره واقعا نمی دونم مثلا اگه چنین اتفاقی در جلسه ی خواستگاری لااقل خواهرم می افتاد چه برداشتی که نمی کردم !!! بگزریم..

    یک درس مهم دیگه که از تاپیک شما و صحبت های خانمتون گرفتم این بود که واقعا وقتی دختر خانمی اقا پسری رو بخواد حتی اگه چنین اتفاق های ناراحت کننده ای در یکی از بهترین شب های زندگیش بیفته بازم وصلت انجام میشه... اقای به دنبال خوشبختی به خانمتون بگید که بابت حرفای من و تصمیمم در انتخاب شوکه نشند..چرا که یک فرق بزرگ بین خانم شما و خانمی که بنده خواستگاری ایشون رفتم و اون این بود که ایشون لااقل مطمئنم اولش اون طور که بنده فکر کرده بودم خاطر خواهم نبودند هر چند شاید بعد ها بنا به دلایلی این اتفاق افتاد یا شایدم نیفتاد.. و من مامانم بهم گفت اگه اون دختر خانم واقعا بهت علاقه داشت از همون اول به مامانش می گفت و قطعا طور دیگه ای باهات برخورد می شد دقیقا چیزی که خانم شما گفتند...مشخصه خانمتون خیلی شما رو واسه ازدواج مناسب دیده بودند و انتخاب کرده بودند که در اون شرایط سخت اون حرفو به مامان و باباشون گفتند و شکر خدا همه چی ختم به خیر شده...

    پس این ماجرای تماس گرفتن و نگرفتن ها ریشه در گذشته ای داره که خانمتون اشاره کردند...

    راجب اتفاق مهم یازدهم... اقای به دنبال خوشبختی بنده یک استنباطی از حرفای خانمتون دارم که به نظرم ایشون اون قدر بالغ هستند اینو مستقیم به خود شما نگفته باشند و نمی دونم شما اینو متوجه شدید یا نه ؟! بعد اون اتفاقات خواستگاری...بیاید خودمونو بذاریم جای پدر همسر شما...قبول دارید طبق فرمایشات خانمتون اول اون اتفاقات ناخوشایند از طرف برادر شما شروع شد و... که بگزریم... اما ممکنه(میگم ممکنه شاید این طوری نباشه اصلا) پدر خانمتون به همسر شما همچین اخطاری داده باشند یا بی خیال رسیدن به شما بشند...یا اگه قراره همسر شما بشند با اتفاقات افتاده ایشون توی موارد از جمله عروسی و... پشت دخترشون نیستند(البته در جای جای که قطعا خواهند بود ولی اون اشتیاق صد در صد نیست)...حتی اگه مادر ایشون هم می خواستند همراه دخترشون باشند باز ممکنه پدر ایشون مانع شده باشند و عقل حکم می کنه مادر خانم شما از همسرش یعنی پدر خانمتون تبعیت کنند... راستش چقدر ناراحت کننده هستش اگه این طور باشه ...از طرفی حتما خانواده شما هم فکر می کردند اگه کارایی که مثلا تو اتفاق نهم انجام می دادند شاید ارج و قربشون بیاد پایین و اونا نباید کوتاه بیان از طرفی خانواده همسر شما و... به هر حال قبول کنیم که یه جورایی شما قربانی رفتار های پدر و مادر ها شدید چیزی که در دست شما نبوده و به نظرم بهتره راجب اینا هیچ گله ای نکنید...

    راجب نظری که بنده راجب انتخاب مستقلانه خونه دادم اشتباهمو می پذیرم و از این بابت عذر خواهی می کنم... خب خداییش دیدن چنین منظره هایی برای کسی که ندیده یه طوری هستش...هنوزم که هنوزه توی شهر ما تو محله های پایین شهرش خانم هایی هستند که جلو در خون هاشون دوره می گیرند و و اقعا خیلی زشته ویه طوری هستش و بنده هم سکونت در چنین محل هایی رو اصلا نمی پسندم مگه مجبور بشم دیگه...حتی از این که یک مهمون هم ادم خونش بیاد این منظره رو ببینه خجالت می کشه...


    و در نهایت اقای به دنبال خوشبختی ببنید همون طور که مثلا ماجرای کتری در ذهن شما حک شده و خانمتون هم قبول دارند کارشون درست نبوده..از این دست اتفاق ها مثل تماس مادرتون مبنی در شرکت نکردن در عروسی و... قطعا در ذهن ایشون هم حک شده و....

    البته میدونم شاید شما هم بخواید بنویسید مثل خانمتون از نگاه خودتون باز قطعا در همین مواردی که خانمتون ذکر کردند میشه جاهایی باز حق رو به شما داد...ولی میدونم خودتون هم خوب می دونید ادامه دادن به نبش قبر کردن گذشته شاید خوب نباشه که مثلا ما ها حالا بخوایم حقو به شما یا خانمتون بدید مگر این که واقعا جایی براتون جای سوال باشه مثلا راجب فلان اتفاق من فک می کنم حق باهامه واقعا اشتباه می کنم یا خیر ؟!؟! و این ریشه ی مشکلاتتون رو پیدا کنید و ازش درس بگیرید و ازش رد بشید و گذشت کنید که قطعا این کار رو انجام خواهید داد... چیزی که مشهوده این هستش رابطه ی مادر و همسر شما اصلا به اون کیفیتی که باید باشه نیست که ای کاش می بود به نظرم در بین 4 رابطه شوهر با مادر خانم و شوهر با پدر خانم و خانم با پدر شوهر و خانم با مادر شوهر مهم ترینش همین هستش که از همه با کیفیت تر باشه البته استثناه هم میشه قائل شد...بابت این مورد هم هیچ نظری ندارم چون اصلا راجبش هیچ تجربه و مطالعه ای نداشتم و ندارم... از طرفی اینم رو شما تاثیر می ذاره ..به هر حال باید دلا رو از هم صاف کرد و حتی المکان در شراطی که باعث ایجاد کدورت بین هم میشه قرار نگیریم طبق تجربه گذشته...مثلا وقتی راجب فلان موضع خاص هیچ وقت خانم و مادر شما تفاهم که نه اختلاف نظر اساسی هم دارند بهتره هیچ وقت صحبت نشه و...

    به طور مثال من الان به طور پیش فرض وافعا دوست دارم شرایط طوری پیش بره که پدر و مادر همسرمو مثل پدر و مادر خودم اولا مورد احترامم باشند و دوسشون هم داشته باشم..ولی وقتی ببینم همسرم رابطش با خانوادم شکراب شده حالا مقصر هر کدوم باشند ناخودگاه و اگاه این روی منم تاثیر می ذاره و باعث میشه دچارتناقض بشم..اگه منم این طوری بشم سرد پا روی دلم و اصولم گذاشتم اگه نذارم باز یه طور دیگه مشکل پیدا می کنم...


    به هر حال ازدواج با دو اداب و رسوم مختلف این چیزا رو می تونه داشته باشه...مثلا فکرشو بکنید اگه با یکی از هم شهری یا هم محلی هاتون ازدواج می کردید مسایلی مثل خونه و... رو نداشتید ..ولی ایا خوشبختی الان رو داشتید؟!؟! بعید میدونم...

    اقای به دنبال خوشبختی حتما برای امشب هم برنامه ی خاصی تدارک دیده بودید... امیدوارم کدورت بین خانواده هاتون و شما کمتر بشه و بیش از پیش خوشبختی رو در کنار هم تجربه کنید...به هر حال راجب خانواده ها و بعضی اتفاق های افتاده دیگه نمیشه انتظار داشت همه چیز مثل روز اول خوب بشه..ولی به قول خانمتون میشه کاری کرد که اینا رو روابطتتون کمتر اثر بذاره...

    در مواردی هم که شما از جانب همسرتون تحت فشار بودید و... بنده بهتون حق میدم و مطمئنم خانمتون هم شما رو درک می کنند... به هر حال همه چیز رو که نمیشه گفت و شاید صلاح هم در همینه...

    براتون ارزوی بهترین ها رو دارم.

  6. 2 کاربر از پست مفید فدایی یار تشکرکرده اند .

    mohamad.reza164 (سه شنبه 01 دی 94), sahar67 (سه شنبه 01 دی 94)

  7. #24
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 09 اردیبهشت 98 [ 15:58]
    تاریخ عضویت
    1393-11-09
    نوشته ها
    179
    امتیاز
    7,738
    سطح
    58
    Points: 7,738, Level: 58
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    132

    تشکرشده 652 در 153 پست

    Rep Power
    59
    Array
    از حوصله ای که برای خوندن اتفاقات زندگی ما خرج کردید، واقعاً ممنونم و شاید لازم بود ما دوتایی هر چی توی دلمون بود رو یک بار برای همیشه بیرون بریزیم تا بعد هر ناملایمتی سر باز نکنن. و البته تشکر از همسری که اینقدر ریز نوشتند. و در راستای تایید خانم شیدا باید بگم که نامه های همسر من فوق العاده هستند. در اوج تلخی برای من شیرینن. والبته ممنون از بقیه هم اندشان گرامی
    چیز هایی که خانومم نوشته رو، من هیچ کدوم رو تکذیب نمی کنم و اما هر طرف با دید خودش به مسائل نگاه می کنه، و بعضی جاهایی رو میشه با دیدگاه های مختلف خیلی ساده ازش رد شد برعکس از دیدگاه طرف مقابل این چیزا، رو بولد کرد.
    اتفاق اول: من و همسری با هم توی محل کار آشنا شدیم،بعد صحبت های خودمون خانواده ها رو در جریان قرار دادیم.
    اتفاق دوم: دیدار اول اتفاق افتاد، من بعد 200 کیلو متر رانندگی، در یک پارک با پدر همسرم صحبت کردم، صحبت ها حول خیلی از چیزها بود، مسائل کاری، مذهبی و اقتصادی،
    درسته، مسائلی که همسرم در موردش صحبت کرده بود نیز پرسیده شد، من هم چیز دروغی تحویل پدر همسرم ندادم. من حتی در این حد هم گفتم که من با تلفن اداره کار شخصی هم انجام می دم اما از اون ور با ماشین شخصی خودم هم بدون هیچ گونه دریافت وجه و... دنبال کارهای اداره هم میرم و سعیم هم اینه که کفه ترازو به سمت اداره سنگین تر باشه تا من. من توی جوی بزرگ نشدم که به درخواست و یا اصرار پدر مادرم نماز خونده باشم و یا از طرف کسی به خاطر نخوندن نماز معاخذه شده باشم و... سعی کردم اعمال دینیم رو انجام بدم ، کامل نه، اما در حد معرفت خودم. از وقتی خودمو شناختم دست و پا شکسته نماز خوندم، روزه هامو گرفتم، از زمانی که درآمد داشتم خمس مالم رو دادمو ...
    بیش از هر چیز این جلسه حول محور مالی چرخید. در مورد حقوق ، مزایا، حق ماموریت و امثالهم و البته چون توی اون مدتی که من و همسری با هم صحبت هامون رو کرده بودیم یه برنامه هایی هم برای خرید خونه و ... داشتیم که من هم به استناد اون برنامه ها حرف زدم و از خرید خونه گفتم (اون موقع فقط به زوج های جوان، 50 میلیون وام مسکن می دادن و برناممون این بود که با عقد نامه اون وام رو بگیریم که طبق اون برناممون خونه و وام به اسم دو نفر می خورد).
    اینکه همسرم عنوان کردم من می تونستم در مورد محل قرارمون با خانوادم صحبتی نکم و صرفاً این ناراحتی رو برای خودم نگه دارم که حرف درستی نمی تونه باشه، چون سری بعدی که ما رفتیم برای خواستگاری، من خونشون رو هم بلد نبودم و از روی اسم کوچه و نم و نشانی جلو میرفتیم. یعنی حتی نمی گفتم هم، چیزی حل نمی شد فقط اینکه یه دروغ اضافه تر می شد.
    اما اتفاقی که اون روز افتاد و من حتی در موردش با همسرم هم مطرحش نکردم و بعدها هم به نحوه دیگر تکرار شد اینه که اخلاقی که پدر همسر من دارن اینه؛ که به شما القا کنن شما کسی نیستین یا کاری نکردی، توی اون جلسه از تحصیلات من پرسید و من توضیح دادم و بعد بدون هیچ مقدمه ای گفتن که فکر نکن که مهندسی، چیز خاصی هست، خواهر زاده های من دکتر هستن، که این موضوع هیچ سنخیتی با بحث ما نداشت و چون مخاطب اصلی من در این متن همسرم هستند و ایشون منو خوب می شناسن که من از اون اخلاقا ندارم که برای خودم نوشابه باز کنم و خودمو مهندس صدا کنم و ... این قیاس ایشون خیلی بد بود ... (باور کنید اگه منو با پسر خودشون مقایسه می کردن اونقدری واسه من سنگین نبود دلیلش اینه که اون جوری که من توی این مدت متوجه شدم با اشخاصی قیاس شدم که میشه گفت سالهاست به دیدار تنها دایی شون (پدر همسرم) نیومدن و آخرین باری که پدر همسر من خواهر زادشو دیدن رو شاید یادشون نیاد. صرفاً به خاطر دکتر بودن اونا من باید زیر سوال می رفتم)
    جلسه بعدی با حضور خانواده ها صورت گرفت، جلسه خوبی بود ، درباره رسومات هم صحبت شد و البته تصمیم گیری نشد، برای مثال طبق رسم ما شب قبل از عروسی خانواده دختر یه مراسمی میگیرن (مراسم خانواده دختر و پسر مجزا برگزار میشه) و همه مهموناشون رو دعوت می کنن و ...
    (شاید لازم باشه داخل پرانتز چیزی بگم ، توی زادگاه ما چون همه همدیگه رو میشناسن و اکثراً هم ازدواج های فامیلی اتفاق می افته این مراحل خیلی طول نمی کشه، چون شناخت ها در مورد خانواده ها تقریباً تکمیل هست و همه چیز به صورت سنتی پیش میره) و انتقادی که میشه به خانواده من داشت این بو.د که صرفاً برای انجام همون مراسمات سنتی امدن و اصلاً هدفشون شناخت و ... نبود رفتارشون طوری بود که انگار مثل اینکه می خوان پسرشون رو به این خانواده غالب کنن، بودن.
    اتفاق سوم: جلسه سوم؛ جلسه آرومی نبود، حول خیلی چیزها تنش بود و البته اتفاقات بد و خوبی هم افتاد.
    یه اتفاق خیلی خیلی زشتی که افتاد این بود که برادر من سر همین تنش ها جلسه رو ترک کرد و حتی این کار ایشون عکس العمل خانومش رو هم به دنبال داشت و بزرگیی که مادر همسرم کردن و رفتن دنبالشون و آوردنشون. و اتفاقی که واسه من اصلاً خوب نبود این بود که پدر همسر من اون وسط واسه من داشت از پدرم ارث طلب می کرد، از پدرم می خواست که خونه اینا چی میشه و ... که این دید برای خانواده من ایجاد شده بود که من چنین قولی دادم که پدرم قراره برام خونه بخره، که اینجا دیگه همون جایی بود که من مجبور بودم حرف بزنم و از خودم، از اعتمادی که پیش خانوادم داشتم و داشت از دست می رفت دفاع کنم که به خانوادم بگم که من چنین حرفی نزدم و بخوایم خلاصه کنیم این جلسه با این تلخی و شیرینی هاش تموم شد و جواب اوکی داده شد.
    ما گفتیم هر جور خودتون راحتید ، اگه دوست دارید شهر شما مراسم عقد بگیریم و یا نه، شهر خودمون. واسه ما فرقی نداره، از این طرف انتظار واسه اعلام زمان عقد از اون طرف بی خبری و البته بهانه هایی مثل امتحان داشتن بچه ها و ...
    ما هم که برناممون برای خرید خونه فقط با داشتن عقد نامه قابل انجام بود،
    اتفاقات از نظر من: پدر همسرم، همسرم رو از مشارکت با من در بحث خرید خانه منع کردن و چیزی که برای شخص من مسلم شد تا زمانی که من چیزی به اسم خانه نخرم عقدی در کار نیست. (اینا تصورات ذهنی بنده بود و البته همین طور هم شد)
    من موندم و حوضم، یعنی به استناد برنامه ای که با خانومم داشتیم، من حرف از خونه زده بودم و وقتی سر عمل رسید متوجه این شدم که همسرم کنار کشیدن و یا کنار کشوندنش،
    بلاخره با در و دیوار کوبیدن خودم(وام و قرض و ...) خونه خریده شد. (من همچنان سر حرفم بودم، قرار شد خونه سه دانگ سه دانگ باشه دلیلش رو هم همون موقع به همسرم گفتم که تصور نکنه چیزی رو باخته و این به جای همون یه تیکه زمین) چند روز بعد خرید خانه در صورتی که بهانه های عقب افتادن زمان عقد، امتحانات بچه ها بود (یک روز قبل از امتحان برادر خانم ما تاریخ عقد مشخص شد یعنی به نحوه ای که برادر همسرم فقط توانستن توی محضر بیان و از اونجا مستقیم رفتن شهرشون برای اینکه به امتحانشون برسن) و اینا برای من اونقدری مهم نبود چون بلاخره هر پدری خوب بچش رو می خواد و خب این اتفاق یعنی حمایت از فرزند.
    چیزی که منو داغون کرد این بود که توی اون مدت، من صرفاً یک گذینه بودم ونه گذینه نهایی، در صورتی که از طرف ما همه چیز تمام شده بود و ما جار و جنجال کرده بودیم که نامزد کردیم و ...) البته همسرم میگن این فرصتی بود برای شناخت همدیگه، درصورتی که این فرصت برای من نبود. (این یعنی بازی خوردن من، یعنی احتمال کنسل شدن بود، باز میگم مشکل من با این فرصت دادنه نبود، بلکه مشکل من با این بود که من به اصطلاح توی آب نمک بودم)
    اینجا همون جایی هست که به قول همسرم نباید در موردش با شخص سوم، حتی خانوادم صحبت می کردم.(و نکردم).
    هر انسانی یه ظرفیتی داره و این ظرفیت مثل همن ظرفیت لیوان می مونه، وقتی ظرفیت لیوان پر بشه دیگه حتی توانایی نگه داشتن یه قطره اضافی رو نداره،
    حالا داشت از این ظرفیت من استفاده می شد.
    خلاصه قرار شد عقد شهر ما انجام بشه و ما هم کارامونو کردیم و از خانواده همسری خواستیم تعداد مهمون هاشون رو اعلام کنن و دعوتشون کنن. تقریباً 100 نفری مهمون داشتیم، مراسم انجام شد، تقریباً راضی کننده بود، یه مراسم عقد توی دفتر خونه و یه ناهار و جشن کوچیک هم توی خونه.
    غروب بعد مراسم؛ بعد بدرقه مهمون ها، خانواده من، خانواده همسر رو بدرقه می کنن. دارم می برم برسونم ایستگاه تا برن شهرشون، پدر همسر عنوان می کنن که فلان مهمون ما قاضی هست و اگه توی این مراسم نشستن فقط و فقط به خاطر رفاقتی بود که با شخص من داره وگرنه مراسمات عروسی و غیره رو نمی رن.. (یعنی این کارایی که کردید همه کشک، یعنی تشکر و عکس العمل که پیش کش، حداقل این حرفا رو نزنن) (من اول در مورد اینکه مراسم مورد خاصی نداشت و ... اندکی توضیح دادم و سکوت کردم )
    (توجه کنید این اتفاقات بعد از اون مراسم خاستگاری جنجالی افتاده، مراسم عقد توی شهر ما برگذار شده و همه مهمانان و منجمله خانواده همسر امدن، گفتن، خندیدن، رقصیدن و پذیرایی شدن و بدرقه شدن).
    اولین عیدی که بعد عقد ما اتفاق می افته، عید فطر (ماه مبارک رمضان) هست. مادر من برای همسری عیدی تهیه می کنه، و البته بعضی کارا رو جا انداخت، برای مثال از اقوام درجه دو برای عیدی دعوت می کنن و این افراد عیدی رو می برن خونه عروس و خب هر کدوم از دعوت شده ها هم خودشون عیدیی در نظر می گیرن برای عروس و با توجه به شناختی که همسر من توی این مدت از بعضی رسم و رسومات ما داشته شاید متوجه شده باشه که سمت ما هر بده ای بیش از بده، بستون داره. یعنی این افراد عیدی می برن و خب برای هر کدوم از این افراد از سمت خانواده عروس یه هدیه ای فرستاده میشه. خب مادر ما گفت چون می دونم اونا این رسم رو ندارن، براشون تکلیف ایجاد نکنیم، خودتون ببرید. (البته بهتر بود این کار روشنگری می شد تا بازخورد اینگونه نداشته باشه).
    ما رفتیم، عیدی رو بردیم و بازخوردی ندیدیم، دلیلش شد این که پدر همسر بنده بزرگتر هستن و پدر بنده عید فطر رو به ایشون تبریک نگفتن، و این وسط که خیلی از رفتارها توی خانواده ها باید توسط خانم ها هندل بشه، بازخوردی هم از مادر همسر من صورت نگرفت.
    من با خانوادم در مورد مراسم عروسی صحبت کردم، گفتم که با توجه به دوری مسیر همه چیز توی شهر خودمون باشه. من با خانوادم سر این که همه مهمون های ما از شهرستان میان و خب بهتره همون زادگاهمون مراسم بگیریم مخالفت کردم برای چی؟ برای اینکه مسیر مهمون های پدر همسرم دورتر نشه. و مادرم گفت اشکال نداره اگه خودشون گفتن که ما مراسم خاصی نمی گیریم همه چیز رو با هم انجام میدیم اما بزار خودشون بگن (اولین عروسی خانوادشون هست شاید برنامه خاصی داشته باشن برا بچه شون).
    ما وارد فاز خرید جهیزیه شدیم. قرار بود طبقه پایین خونه ما خالی بشه (برادرم ساکن اونجا بود و چون محل کارش منتقل شده بود شهر دیگه، قرار بود برن، رفتنشون طول کشید)، ما شروع کردیم به خرید جهیزیه، و میاوردیم توی خونه برادرم می زاشتیم، وقتی مبل ها امد دیگه عملاً خونه ایشون شد انباری، ما کوچکترین بازخورد منفی از طرف زن داداشم ندیدیم، حتی ناراحتی اندک. (به قول مادرم که میگه همین که دو تا جاری باهم خوبن، نعمتی هست برای خانواده). خرید جهیزیه بالا گرفت، من و همسری صبح می رفتیم سر کار تا ساعت 3، بعد اون همون جا، یه چیز یم خوردیم و می رفتیم خرید تا ....
    با توجه به اینکه بی تجربه بودیم و .... عذاب زیادی هم می کشیدیم. بعضی شبا که میرسیدیم خونه واقعاً داغون بودیم.
    اوایل فکر می کردم که خانواده همسرم هم موازی ما دارن بعضی کارا رو انجام میدن، بعد متوجه شدم نه خبری نیست ،انتظاراتم رو رسوندم به حداقل ، انتظارری در این حد که برای حفظ ظاهر هم که شده یه بار خانواده همسری میومدن و ما بی کس جلوه نمی دادیم. ما هر جا میرفتیم یه مادر و دختر بود که داشتن خرید می کردن و یا یه پدر و مادر بود که دخترشون رو همراهی می کردن، با دیدن این شرایط ما، خانواده من سعی داشتن کمکمون کنن، اما استقبالی از سمت ما ازشون انجام نشد.
    (این جزء اشتباهات من بود، من برای اینکه دخالتی انجام نشه، کمک رو هم پس زدم)
    (من انتظارم از ازدواج این بود که پشتم به دو تا خونواده گرم بشه اما داشتم این رو می دیدم که همون یه دونه رو هم دارم از دست می دم).
    این روزهای بعد عقد، که همه از شیرینی هاش برای زوج های جوان یاد می کنن ما چیزی جز عذاب و رنج ندیدیم. روزهای واقعاً سخت، خسته کننده و خستگی روحی فرای خستگی جسمی.
    اشتباهاتی که توی کارم من توی این مدت به خاطر فشار های روانی انجام داده بودم بعد ها نمایان می شد، برای مثال اعداد و ارقامی چند ده میلیونی که توی قراردادها، اشتباه شده بود.
    20روز قبل مراسم ما خانواده عموم اینا تصمیم گرفتن برن مشهد، چند تا ماشین بود منجمله داماد ما که پسر عموم هم هست. مادر من هم به خاطر مادربزرگم مجبور شد که باهاشون بره درخواست مادر بزرگم بوده که مادرم هم باشه، توی ابتدای مسیر قبل از اینکه به شهر ما برسن و مادرم رو سوار کنن تصادف کردند، توی ماشین، خواهرم، همسرش، دوتا بچه کوچیک و مادر بزرگم بودن که خدارو شکر خواهرم و بچه هاش طوری نشدن، تصادف شدیدی بود فقط رحم خدا بود که چپ نکردن.
    شما تصور کنید اون همه فشار کم بود این نیز اضافه شد. رفتیم بیمارستان توی 100 کیلومتری شهر خودمون، دست دامادمون شکسته بود، مادر بزرگ هم که شما تصور کنید یه پیر زن 80 ساله با وزن زیر 40 کیلو که چند تا استخون قفسه سینش، لگن و... شکسته و ...
    (توی این شرایط همسرم با اسرار من حاضر شد بیاد بیمارستان، چرا؟ چون میگه خوب نیست تازه عروس این جور جاها بره، مگم آخه همسر من، ما مراسم ختم که نمی ریم داریم میریم عیادت بیمار، خلاصه علارغم میل باطنیش ون با هام امدن).
    این قسمت؛ کاش همون اتفاقاتی می افتاد که همسرم گفتن اون روزها اتفاق می افتاد، فردای این تصادف پدر همسرم تماس گرفتن، صحبت ما اول از کارت عروسی شروع شد، صحبتی تند؛ شما چرا کارت های ما رو نمی دید ما باید یک ماه قبل از مراسم مهمون هامون رو دعوت کنیم و الان دیر شده و ....(کارت های خودتون رو دادید و ...) طوری که من واقعاً تصور کردم بحث تصادف رو نمی دونه، صحبت رفت سمت تصادف ، تمام حرف ها نیش بود ، اون روزا واقعاً نیاز به همدردی داشتم اما صحبت هایی که شد چرا الان داشتن میرفتن مسافرت؟، چرا نزاشتن بعد مراسم شما برن؟، و البته در تماس های بعدی حرف هایی مثل این: "به پدر مادرت بگو من پزشک نیستم اما تجربه میگه این جور مریض ها معمولاً سه چهار ماه همین مدل می مونن ،بیان به مراسم پسرشون برسن و ...."
    این روزا همون روزایی بود که همسایه های صد پشت غریبه هر کدوم چند بار این مسافت 100 کیلو متری رو رفتن عیادت و امدن.
    این شرایط نزدیک 20 روز طول کشید و توی این 20 روز مادر من شبانه روز بیمارستان بوده (مگر برای انجام کاری مثل دوش گرفتن و غیره رفته خونه خواهرم و دوباره برگشته بیمارستان) پدر من هم توی اون مدت از صبح تا غروب بیمارستان بوده تا اگه کاری چیزی پیش امد دم دست باشه،
    هر روز بد تر از دیروز، عمل جراحی امکان پذیر نیست چون سن بیمار بالاست.
    هر کس ندونه همسرم دیگه اون روزهای منو می دید، روزهایی که واقعاً به سختی می گذشت، بعد هر بار تماس با مادرم برای احوال پرسی داشتم، یا بغض می کردم و یا گریه. (توی این شرایط ما داریم جهیزیه می خریم، پدر همسرم زنگ میزنه، نیش میزنه و ....)
    مادر؛ دلنگران پسر برای بحث مراسمات عروسی، دلنگران اینکه پسر و عروس دست تنها دارن چی کار می کنن، دلنگران دخترش که اگه خدایی نکرده این پیر زن یه طوریش بشه (نکنه دامادرو طبق اون قانون راهنمایی رانندگی، 6 ماه بفرستن زندان، اگه بفرستن، این دختر با دوتا بچه توی این مدت چی کار کنه، نگران مراسم که چی کار باید کرد، مهمون دعوت کرد؟، دعوت نکرد؟، با اون همه خستگی جسمی و روحی)
    چند روز مونده به روز عروسی، من و همسری مثل دو تا بچه یتیم نشستیم کارتهامون رو نوشتیم (کارت هایی که با دعوت مهمون و طی مراسمی نوشتنش رو انجامش می دن). مهمون ها دعوت شدن، اوضاع بیمار بدتر شده، کلیه ها دیگه کار نمی کنه و دیالیز امکان پذیر نیست چون بدن بیمار ضعیفه و جواب نمی ده.
    مادر زنگ زد، باهام صحبت کرد گفت پسر پدرت 30سال بعد زمین گیر شدن پدر بزرگت زحمتشون رو کشیده، بعد فوت پدر بزرگت هم کاری که از دستش بر میومد رو برای مادر بزرگت انجام داده الانم که عمه هات تمایلی به بیمارستان موندن نشون نمی دن (چرا؟ چون حرفشون اینه که شما مادر مارو به این روز انداختید) منم که 20 روز شبانه روز اینجام، و هر لحظه احتمال داره براش اتفاقی بیفته، ما اگه اینجا رو ول کنیم بیایم، تا آخر عمر پدرت هم این سرکوفت براش می مونه که مادرو ول کرد رفت چسبید به عروسی، پس من می مونم بیمارستان (تمام کارایی که باید برای شب حنا بندانت باید انجام بشه رو، دختر داییت رو می فرستم انجام بده) پدرت هم میاد برای مراسمات که اگه ایشون نباشه درست نیست. پس سعی کن با شرایط کنار بیای. (اینایی که میگم با گریه انجام شده نه در خوشی و خرمی، نه واسه دیونه کردن کسی بوده و نه برای اعتراض).
    قضیه رو به همسرم گفتم، با پدرش مطرح کرده بود، خب براشون سخت بود که مهموناشون میگن پس این مادر پسره کجاست که نیومده، و آبروشونو در خطر دیدن.
    پدر همسرم که توی این مدت یه خبری از اوضاع پریشان ما نگرفت
    نگفتن اینا دارن چی کار می کنن
    نگفتن اینا هم آبرو دارن. (آبروی اونا به جهنم برای حفظ منزلت دخترم)
    پدر همسرم که توی این مدت تماسی برای احوال پرسی نداشت با مادر من صحبت می کنن، از برنامه ها برای مراسم می پرسن، مادرم در شرایطی که تشریح کردم اون جواب تلخ رو میدن.
    پدرم و دختر دایی ما امد، انشالله که خوشبخت بشه دختر دایی، یه پا شیر زنه، با زن داداشم ، همه کارا رو هندل کردن، ترتیب مهمونی شب حنا بندون رو داد، غذای شام نزدیک به 50-60 نفرو پذیرایی و تزئین حنا و ... رو کشید میوه های مراسم عروسی رو هم خریدیم و برای شست و شو و بسته بندی همسایه ها امدن کمک و دختر دایی داره خوب مدیریت می کنه، خلاصه یه خورده جو یتیمی ما تسکین پیدا کرد، جو خونه ای که تا دیروز در سردرگمی ده ها کار انجام نشده قرار داشت، روی روال افتاد.

    من متوجه حرکاتی شدم، فهمیدم شب قبل مادر بزرگ توی بیمارستان تموم کرده (قرار بوده نزارن منم متوجه بشم اما خب رفتار ها و تماس ها نشان گر چیزایی بود که متوجه شدم)

    بماند که توی شهر کوچیک، بیمارستان به خاطر نداشتن جا برای نگه داری جسد، قبول نمی کرد که ترخیص دو روز با تاخیر انجام شه، یه اکیپ چند نفره از دایی و پسر داییو، عموم پسر عمو، مادرم کلی دوندگی کردن و با التماس به رئیس بیمارستان که ما امشب و فردا توی شهر دیگه مراسم عروسی داریم، و مهمونامون از شهر های مختلفن و و امکان کنسل کردنش نیست، خلاصه با آشنایی که داییم جور کرده بود این کار انجام شد. توی زادگاهمون به کسی حرفی زده نشد و قرار شد بعد مراسم اعلام بشه.
    فردا، عروسی ماست، امروز غروب خانواده همسری امدن شهر ما، من رفتم دنبالشون، اوردم خونه (کاش اون لحظه همسرم بود و استقبال مادرم (با اون همه درد توی سینه) از خانوادشو می دید از بغل کردن مادر همسری تا خوش و پش با پدر همسر،. نمونه هاشو همسرم دیده اگه بی انصاف نباشه حرف منو قبول می کنه، من مادرمو بغل کردم و خلاصه مهمون ها هم کم کم شروع کردن به امدن) شب حنا برگزار شد،
    صبح روز عروسی خانواده همسری و کلی مهمون جمعن، قراره یه مراسم محلی ما انجام بشه، همه وهمه نشستن، حتی در و همسایه ها هم هستن، توی کوچه پرنده ای پر نمی زنه، داخل خونه داره مراسم انجام میشه، خانواده همسری که طبقه پایین موندن، پدر همسرم هم که بین مهمون ها بود رفت بیرون و دیگه نیومد بالا، توی این مراسم رسمه که از بزرگتر ها اجازه میگیرن برای انجام مراسم، چون همه میدونن که پدر همسرم هم توی خونه ماست، یه خورده حساسیت بیشتر میشه که چرا هیچ کدوم از اعضاإ خانواده اونا داخل جمع نیست و چرا پدر زن از وسط مراسم بلند شد رفت بیرون و دیگه تو نیومد.
    مراسم انجام شد، مهمان ها، هنگام خروج پدر زن را جلو در می بینن که تنها ایستاده. زمزمه های مهمون ها از اختلاف بین دو خانواده حکایت دارد،
    تصور کنید این اتفاقات داشت توی اون محله ای می افتاد که همسرم خیلی خوب تشریحش کرد، محله ای که اگه یه کم پاتو اونجا کج بزاری همه می بینن و رسوای عالم میشی
    توی اون محله ما سه ماه رفتیم و امدیم و جهیزیه خریدیم، یه بار یه بزرگتر نیومد تا ما هم بگیم کس و کار داریم
    پیش آدامای همون محله یه بار ما سایه بزرگتر رو توی شادی و غممون ، توی سختی و راحتیمون و ... ندیدیم.
    حالا هم توی همون محله، پدر همسرم مراسم رو ترک کرد و جلوی در ایستاد و بعداً دلیلش رو صرفاً نا آگاهی از رسومات دونست.
    مراسم تالار شروع شد ما وارد شدیم، تعداد مهمان های خانواده همسر به تعداد انگشتان دو دست هم نمی رسید (یعنی خدایا اینها فقط به خاطر این 6 نفر مهمان اون همه جارو جنجال به پا کردن، به خاطر 6 تا دونه مهمون من اون همه حرف از پدر همسرم شنیدم، به خاطر این 6 نفر بود که، پدر همسرم دوست نداشت پیششون آبروش بره و از من می خواست که به پدرم بگم مادرت 2-3 ماه زنده می مونه، ولش کن بیا به عروسی پسرت برس، واسه همین چند نفر بود که زنگ زد به مادرم، واسه این چند نفر بود که من بقیه رو از شهرستان کشوندم اینجا تا راه اینا دور نباشه و ده ها چرا....) به خودم نگاه می کردم که چقدر خورد شدم، نه شخصیتی، نه عزتی ، نه احترامی، به پدرم که بین مرگ و ذلت گیر کرده بود، بین جنازه مادرشو عروسی پسرش، به مادرم که با کلی خستگی روحی و به خانواده همسر؛
    من توی روزایی که واقعاً درمونده شده بودم،
    از کمک صحبت کردم، کسی نبود. بار بود که روی بار میومد، دریغ از یه یاری،
    از آبرو گفتم، کسی نبود.
    از تنهایی و بی کسی گفتم کسی نبود.

    اینا چیزهایی بود که ظرفیت من رو پر کرده بود، دیگه مثل بمب ساعتی بودم که هر لحظه احتمال انفجارش بود، مراسم آخراش بود، خبر رسید که نم نم جمع کنید چون توی زادگاهمون پیچیده که مادر بزرگ فوت شده، (بلاخره توی اون بیمارستان یه دونه کارمند و پرستار و ... همشهری هست که خبر داده باشه). توی اون شرایط با اون شرایط من، حالا فیلم بردار از من می خواد که اینجوری واینستم ، اینوری وایستم، و یا به قول همسرم که حق هم داره میگه شاید پدر من یه جمله ای آماده کرده بود که بگه، اما من دنبال حرف نبودم، من رفتار می خواستم که توی این مدت یه دونه هم ندیده بودم. من نه آبرو دیده بودم، نه عزت ، نه بزرگی، نه .....
    برگشتیم خونه، مراسمات تموم شد.

    همه رفتن شهر زادگاهمون برای مراسمات خاک سپاری و ... پدر همسرم میگه من اگه برم شاید بهم توهین کنن ، اما باز اگه تو میگی من برم.
    (من که دیگه آب از سرم گذشته، برام مهم نیست که، گفتم نه نیاز نیست، اگه بخوان دعوتتون می کنن).
    شبی که واقعاً دوست نداشتم کسی پیشمون باشه،
    اتفاقاتی که از صفر تا صدش همه و همه خورد شدن من بود.
    خانواده همسر رفت، تا 6 ماه بعد خبری ازشون نشد، دقت کنید این اتفاقا داشت توی همون محله ای می افتاد که همسرم خوب تشریحش کرده بود. توی این مدت، متوسط ما، ماهی یه بار رو رفتیم دیدن خانواده همسر...
    روزایی که بر ما گذشت واقعاً افسردگی آورده بود.
    همسرم گفت عید قرار خانواده من بیان خونه ما، گفتیم قدمشون روی چشم،
    ما خونه موندیم تا اونا بیان، امدن، (ماشینی که باهاش میومدن تصادف کرده بود) از 40-50 کیلومتر مونده به شهرمون رفتیم دنبالشون، مادر همسرم نیومده بود، شب اول پدر و مادرم امدن خونه ما برای دیدن خانواده همسر.
    تمام سعیم این بود توی چند روزی که خونه ما هستن بهشون بد نگذره، روز آخر که می خواستن برن مادم برای بدرقه امد جلوی در.
    پدر همسرم گفت وظیفه اینا بود بیان دیدن ما، اما ما سنت شکنی کردیم و امدیم دیدنشون (حق با ایشونه وظیفه ما بود اما خودشون گفتن بمونید خونه، ما میایم،) یعنی همچنان از عزت خبری نیست، هر کاری کردید، اشتباه بوده فقط کار ما درست بوده (من عزت نمی خوام حداقل برای دختر خودتون نوشابه باز می کردن ، می گفتن چند روز به عروستون (منظور دختر خودشون) زحمت دادیم و ما هم انسانیم می گفتیم زحمت نبود رحمت بود).
    من رسوندمشون سر ایستگاه، رفتن شهرشون.
    حالا هر باری که پدر همسرم میگه تو مثل پسر ما می مونی، من می خوام اما نمی تونم باور کنم. سعیم رو کردم و می کنم، اما یه چیزایی درونی هست با اجبار قابل حل نیست.
    آخه مگه با پسر این کارا رو می کنن.


    چون این پست صرفاً اون چیزایی بود که توی دلم بود و باید بیرون ریخته می شد نوشتم و جواب و درخواست هام رو در پست دیگه ای برای دوستان می نویسم، امید وارم که کوتاه باشه.
    دل آرام گیرد به یاد خدا
    ویرایش توسط به دنبال خوشبختی : سه شنبه 01 دی 94 در ساعت 12:50

  8. 3 کاربر از پست مفید به دنبال خوشبختی تشکرکرده اند .

    sahar67 (سه شنبه 01 دی 94), فدایی یار (چهارشنبه 02 دی 94), گیسو کمند (سه شنبه 01 دی 94)

  9. #25
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 08 اردیبهشت 96 [ 21:40]
    تاریخ عضویت
    1393-10-03
    نوشته ها
    345
    امتیاز
    7,833
    سطح
    59
    Points: 7,833, Level: 59
    Level completed: 42%, Points required for next Level: 117
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    299

    تشکرشده 738 در 270 پست

    Rep Power
    80
    Array
    امان از رسم و رسومات دست و پاگیر امان از کی اول اومد کی بعدش رفت امان ازینکه احترام خودمونو تو رفتار دیگران ببینیم امان از گلایه هایی که نه در پیشرفت زندگی موثر هستن نه در پسرفتش

    اقای به دنبال خوشبختی اگر احساسمو بهتون بگم ناراحت نمیشید حرف دلمو بزنم؟؟

    نمیدونم امیدوارم ناراحت نشید
    برادر من شما خیلی گیر میدی به همه چیز خیلی زیاد

    خیلی به رسم و رسومات اهمیت میدین خیلی کوچیکو بزرگ میکنید
    من نمیگم همه ی رفتارهای خونواده ی خانومتون درست بوده اما تو این مراسمات کم و بیش این اتفاقات پیش میاد اما انصافا شماهم زیادی از این اتفاقات کلاف درست کردی خوب همه ی اینها روهم چی از شما کم کرد اگر انجام شده بود باب میلتون چی بهتون اضافه میشد؟؟؟

    دیدین که همونطور که شما از خیلی چیزها دلگیرید خانومتونم از خیلی چیزها دلگیر بودن
    و من به عنوان شخص سوم که این حرفهارو میشنوم یه جاهایی به شما حق میدم یه جاهایی به خانومتون و اصلا دیدم مثل اول نیست که فقط خودتون حرفاتونو نوشته بودین و به نظرم هردو تقریبا به یک اندازه حق دارین و حتی یه مقدار جانبداری رو از خونوادتون در شما بیشتر دیدم شما خیلی دیگه نگاه بی اشتباه و خالی از اشتباهی از خونوادتون دارین یا حداقل اینطوری به من به شخصه القا کردین شایدم اینطور نباشه فکرتون

    اما چیزیکه من میبینم اینه که هر دو طرف یه جاهایی کاری کردن دل طرف مقابل سوخته

    و خانومتون چه حرف زیبایی زد که هیچکدوم از خونواده ها سعی نکرد این رایطه بهبود پیدا کنه حداقل ماهم نشیم مثل اونا و دامن نزنیم به قضایا


    چرا میگم شما گیر میدین چون هم دیدم خانومت هم خودتون خیلی رو این قضیه حساس بودین که چرا خونواده ی همسرتون برا خرید جهاز نیومدن در حالی که الان خیلی از خونواده ها اینکارو میکنن حداقل طرف ما که اصلا مسیله وحشتناکی نیست

    اگر داستان زندگی خودمو براتون بگم میفهمید اتفاقات زندگی شما پیش مال ما عروسی بوده

    منو همسرم شهر دیگه بودیمو و خونه ی پدرمن عقدکردیم و همون شبم برگشتیم شهرمحل زندگیمون
    خونه ی همسرم زندگی کردیم باهم و دو ماه بعدش رفتیم ماه عسل !!! چون هنوز درسم تموم نشده بود و درگیر دفاع بودم نمیتونستم برم دنبال خرید جهاز

    پنج ماه بعد ماه عسل خونه متاهلی گرفتیم وتازه رفتیم جهاز بخریم و جالبتر از همه چیز این بود که پدرم چون حساب من دسته چک نداشت پول جهازو ریخت به حساب همسرم و بهش گفت شما برا خودتون خریدمیکنید برید با سلیقه ی جفتتون خرید کنید و همسرم اینو نشونه شعور پدرم میدونست!!! که به خودمون کامل واگذار شده بود

    حالا اینجا جاش نیست اگه بگم چرا ما اینطور ازدواج کردیمو چرا اینقدر همه چیز راحت گرفته شد فقط اینو بدونید که خونواده ی شوهرم قیامتی به پا کردن اون سرش نا پیدا و ما مجبور به اینکار شدیم

    اینارو چرا گفتم؟؟؟؟
    واسه اینکه بدونید این رسمو رسومات انچنان هم تو زندگی ادم مهم نیست همونطور که ما به راحتی خط کشیدیم دور همه چیز
    واسه اینکه بدونید مته به خشخاش نذارید
    واسه اینکه بدونید گاهی تو فراز و نشیب زندگی ادم یادش میره اینی که من از هیچ انتقادی ازش فرو گذار نیستم اینی که من ازش به اندازه ی کهکشان دلگیرم عزیزترین افراد زندگی عزیزترین کسمه

    با زدن این حرفا دنبال چی هستیم؟؟ یادمون میره که داریم همسرمون عزیزترین کس زندگیمونو میرنجونیم
    یادمون میره همسر منهای خونواده خیلی وقته دیگه به بن بست رسیده
    نمیدونیم با مته به خشخاش گذاشتنامون فقط عشق زندگیمونو خورد میکنیم

    تا حالا به این چیزها فکرکردین ؟؟؟ فکر کردین که نهایت این گله ها و ابراز ناراحتی ها چیه؟؟؟؟ به نظرتون میشه کسی روتغییرداد؟؟؟ بعید میدونم

    پس نتیجش میشه دلخوری و ناراحتی بیشتر و در کنارش زجر دادن همسر و خراب کردن بهترین لحظات زندگی و با ادامش خدای نکرده فقط یه نتیجه خواهد داشت تسلیم همسرو احساس سرخوردگی همسر و خیلی وقتها متاسفانه قطع ارتباط باخونواده ی همسر

    البته نمیگم شما دارین اینکارو میکنید دارم میگم هرچه زودتر این ناراحتی هارو در وجود خودتون حل کنید به نفع خودتون و زندگیتونه
    چون ادامه پیدا کردن این دلخوری ها و فراموش نکردن عواقبی جز اونچه در بالا نوشته شد نداره

    میدونم احساستونو درک میکنم اون احترامی که توقعشو داشتین شاید دریافت نکردین هم شما و هم شاید خانومتونهم همین احساسو داره کاملا و با تمام وجودم اینو میفهمم همونطور که خانومتونو تو جلسه تعیین مهریه درک کردم میدونید چرا؟؟؟؟

    چون به سرم اومده و به سر امده را حکیم است

    منم یه دختر دندونپزشک کم سن پراز شور و شوق از یه خونواده ی تحصیلکرده و محترمی بودم که خونواده ی همسرم غرورمو شخصیتمو خونوادمو احتراممو زیر پاهاشون به بدترین شکل

    ممکن له کردن از مهریه ای که میگفتن هیچی باشه تا ازدواجی که از بیخ و بن باهاش مشکل داشتن

    خوبه شما با دکتر مقایسه شدی منو تا حد یه دختر بی سواد اوردن پایین

    اما علاقه ی ما بهم اتیشی بود که با فوت خاموش نمیشد و من و همسرم همه ی اون فجایع رو فوت میدیدیم!!!!!!!!!!!!

    وقتی بهتون گفتم عشق همه چیزو تو خودش ذوب میکنه منظورم همین بود

    تو داستان شما جدای از سو تفاهمات و دلخوری ها بد شانس بودنتونم اضاف شد تا یه کم اوضاع نا اروم بشه

    فراموش کنید همه چیزو

    بخدا شخم زدن مسایل هیچ نفعی براتون نداره

    قرار نیست همه چیز تو زندگی اونطوری پیش بره که ما میخوایم و من اینو خیلی خوب تو زندگیم درک کردم

    قرار نیست همه ی ادمایی که به نحوی تو زندگیمون وجود دارن همه بر اساس اصول رفتار کنن

    قرار نیست ادما باب میل ما باشن

    اقای به دنبال خوشبختی زمان بهتون خیلی چیزهارو ثابت میکنه و خیلی دیدگاهتون تغییر خواهد کرد

    تاپیک شما یاداور خیلی چیزها بود برا من

    منم دلم میخواست که برم تو خونواده ای که مادرشوهرم عروس گلم منو صدا بزنه من مادرشوهرمو مادرجان
    با خواهرشوهرام دوست باشم و مثل خواهرم باشن
    منم دلم میخواست برم تو خونواده ای که افتخارکنن عروسشون منم دوسم داشته باشن باهم مهمونی بریم و خوش باشم اما .......

    حیف و صدها هزار حیف

    الان فقط خدارو شکر میکنم که هستن و همسرم دلش بهشون خوشه
    حتی اگر بهم اخم کنن که میکنن حتی اگر بهم توهین کنن که میکنن بازم خدارو شکر میکنم که هستن چون حتی تصور اینکه نباشن و همسرم غمگین باشه رو ندارم

    اگرچه اندازه ی زمینو اسمون ازشون دلگیرم و به اندازه ی دریای خزر بخاطر رفتاراشون اشک ریختم اما تو دلم میگم خدایا فقط باشن بودنشون برام کافیه خدایا حفظشون کن تا زمانی که همسرم دوباره بتونه یه دل سیر بغلشون کنه تا همسرم بتونه تو خونش میزبانشون باشه

    اقاو خانوم به دنبال خوشبختی اتفاقات زندگی شما یکصدم اتفاقات زندگی منم نیست پس میتونید به راحتی فراموش کنید اینکارو بکنید مدام مثل کارگردان های قهار به تصویر در نیارید اتفاقات افتاده رو

    دنبال متهم کردن ومحکوم کردن همدیگه نباشید یادتون باشه حتی اگه طرف مقابلتونم این وسط محکوم بشه بازم شکست شماست چون شما با دستای خودتون عزیزترین کس زندگیتونو شکست دادید به چه قیمتی؟؟

    تکرار این قضایا و به دل گرفتن مسایل و بروز ناراحتی به همسر حکم دادگاهی طرف مقابل رو داره حتی اگر قلبا نخواید اینکارو بکنید

    مگر میشه من عاشق همسرم باشم اما تو ذهنم مدام در حال جنگ با خونوادش!!!!!!!

    اگر عاشق همدیگه نبودین من جور دیگه ای فکر میکردمو قضاوت میکردم

    اما حالا که میگید همو دوس دارینو عاشق همید و بخاطر همدیگه اینهمه مشکلاتو پشت سر گذاشتین پس واقعا عاشقی کنید عاشق فقط خوبی معشوقو میبینه غیر اینه
    شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن
    زندگی شگفت انگیز است اگر بدانید که چطور زندگی کنید
    ویرایش توسط sahar67 : سه شنبه 01 دی 94 در ساعت 15:57

  10. 3 کاربر از پست مفید sahar67 تشکرکرده اند .

    mohamad.reza164 (سه شنبه 01 دی 94), فدایی یار (سه شنبه 01 دی 94), نیکیا (سه شنبه 01 دی 94)


 
صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. ابهام در وضعیت رابطه - لطفا برای تصمیم گیری راهنمایی کنید
    توسط Kelin در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 18
    آخرين نوشته: سه شنبه 23 آذر 95, 09:44
  2. چطور معیارام رو بهینه کنم از وضعیت سطحی به وضعیت عمقی
    توسط poorhashem در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: چهارشنبه 13 دی 91, 00:18
  3. وضعیت بدی دارم برای جدایی لطفا کمکم کنید
    توسط parnian11 در انجمن متارکه و طلاق
    پاسخ ها: 8
    آخرين نوشته: پنجشنبه 30 شهریور 91, 16:51
  4. یک موقعیت استثنایی رو از دست دادم
    توسط s@h@r در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: شنبه 25 شهریور 91, 22:50
  5. همنوایی (تابعیت از جمع) و تاثیرات مخرب آن
    توسط Serok در انجمن خودآگاهی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: سه شنبه 31 مرداد 91, 01:18

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 08:54 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.