به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 25
  1. #11
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 14 تیر 97 [ 22:56]
    تاریخ عضویت
    1392-12-18
    نوشته ها
    524
    امتیاز
    13,135
    سطح
    74
    Points: 13,135, Level: 74
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 115
    Overall activity: 2.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    2,154

    تشکرشده 1,301 در 451 پست

    Rep Power
    102
    Array
    سلام مجدد خدمتتون دارم اقای به دنبال خوشخبتی....
    ممنونم بابت دعای بسیار خوبتون...امین...

    گفتم که من حس کردم و مطمئنم زندگی خوبی دارید و هدفتون از این تاپیک برای بهتر شدن موضوع هستش و کلا از تاپیکای این چنینی که برای بهبود روابطه خوشم میاد...بعضی تاپیکا واقعا مشکلات بزرگی ادم درش می بینه که واقعا ناراحت میشه...

    راستش من با تصمیماتی که راجب موارد 1تا3گرفتید موافقم تقریبا... ولی با تصمیم 4 کاملا مخالفم...همون طور هم که خودتون هم می دونید... می دونم شما نیازی به تشکر اونا ندارید بابت مثلا همین کار اخرتون و... ولی خب به نظرم راجب خانواده ی همسرتون اولا اینو به عنوان یک واقعیت غیر قابل تغییر بپذیرید که توقع چنین کارایی که به زعم شما حداقل خواسته های شماست و هیچ هزینه ای هم نداره ولی خیلی با ارزشه برای شما رو نداشته باشید...از طرفی هم می دونم شما این کارا رو برای تشکر و.. این چیزا نه خودتون و نه خانوادتون انجام ندادید بلکه این روش زندگی شماست که به نظرم خیلی هم پسندیده هستش(هر چند ته ذهنتون دوست دارید یه حرکت مثبتی ببنید چون حتم دارم خود شما با کمترین کار مثبتی که بقیه در حقتون انجام می دند تا مدت ها قدر دانشون هستید و این روش زندگی شماست)... درسته وقتی ادم فیدبک یا به قول شما بازخورد کارشو می بینه خوشحال تر و دلگرم تر میشه مثل همین تشکر و قدر دانی های خانمتون که به نظرم ایشون خیلی خوب بلدند این کارو و افرین به ایشون و جای تبریک به شما داره و باعث میشه دفعه های بعد شما دنبال راه حل های نوع تری باشید و همین بیش تر مهمه شاید دیگه..ولی راجب این مورد 4 به نظرم اصلا و ابدا چیزی نگید به خانمتون...نهایت نهایتش یه وقتایی که خیلی روابططون از نظر عاطفی اوج گرفته خیلی غیر مستقیم یک داستان مشابه یا همچین چیزی رو ایجاد کنید به همسرتون بگید بعدش خواسته دلتونو مطرح کنید که مثلا فلانی با این عنوان به نظرت مثلا فلان کار (همون کاری که مد نظر شماست) رو انجام می دادند به نظرت بهتر نبود بعدش متوجه افکار خانمتون می شید که مثلا ایشون می بنید واقعا این چیزا رو مهم نمی دونند و دلیلی بر بی احترامی یا بی ارزشی به شما و خانوادتون نیست یا چی...بازم تاکیید می کنم راجب مورد 4 اصلا مستقیم نگید چون یه جورایی خودتونو کوچیک کردید... یک جورایی محبت خالصانه تر میشه دیگه بدون هیچ قید و شرطی!

    از صمیم قلب براتون ارزوی خوشبختی دارم.شما دل پاکی دارید برای ما هم لطفا دعا کنید.

    ان شاالله هر روز خوشبخت تر باشید.

  2. 3 کاربر از پست مفید فدایی یار تشکرکرده اند .

    هلیاجون (شنبه 28 آذر 94), به دنبال خوشبختی (شنبه 28 آذر 94), ستاره زیبا (شنبه 28 آذر 94)

  3. #12
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 09 اردیبهشت 98 [ 15:58]
    تاریخ عضویت
    1393-11-09
    نوشته ها
    179
    امتیاز
    7,738
    سطح
    58
    Points: 7,738, Level: 58
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    132

    تشکرشده 652 در 153 پست

    Rep Power
    59
    Array
    این پستی که میزارم بدون کم و کاست نوشته خانومم هست و من نیز قبل از این که بخونم اینجا کپی کردم تا نظرات یکسویه نباشه و کاستی های بنده نیز برای ارائه راهکار مورد توجه قرار بگیره

    سلام به همه­ی دوستان. من همسر آقای "به دنبال خوشبختی" هستم.
    ابتدا باید بگم که از خوندن نظرات دوستان کاملا شک شدم. هیچ وقت فکر نمیکردم روشنگر راهی باشم که کسی با دختری شبیه من ازدواج نکنه! یا اینکه یک خانواده بی فرهنگ دارم که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه و ... .
    با خوندن پستهای یکطرفه همسرم و نظرهای مبتنی بر اون، منم نظرم اینه که بیچاره پسر مردم نصیب چه هیولایی شده. طلاقش بده بره خودتو راحت کن. به نظرم تو یه سایت مشاوره، شایسته هست که کمی متعادل تر به قضیه نگاه کنیم تا خدای ناکرده باعث دلسردی کسی نسبت به زندگیش نشیم.
    خواستم اتفاقات زندگی مشترکمونو به صورت موردی بگم که شاید کمی منصفانه تر به قضیه نگاه کنید.
    اتفاق اول: ما با هم آشنا شدیم. صحبت کردیم و به توافق رسیدیم. مشکل خاصی با هم نداشتیم. من از ایشون خوشم اومده بود. سر مهریه هم صحبت کردیم. من به مهریه اعتقادی نداشتم. گفتم یک سری حقوق رو میخوام. که با بعضیهاش موافقت کردن و با بعضیها شدیدا مخالفت که حتی اونهایی که موافق بودن رو هم هنوز نگرفتم. خودمم دیگه اصرار خاصی نکردم.
    اتفاق دوم: با خانواده م مطرح کردم. پدرم خواست که قبل از خواستگاری با ایشون صحبت کنه. من هم چون از تم سوالات پدرم که اصلش مذهبی بود، باخبر بودم، بهشون گفتم چه چیزهایی برای پدرم مهمه و ایشون با آمادگی کامل، مثل همیشه خیلی آراسته، با یه جعبه شیرینی خیلی خوب تشریف آوردن به شهر ما و یک قرار خیلی خوب با پدرم در پارک معروف شهرمون گذاشتن. همه چیز خوب بود. (پدرم اصلش بخاطر مذهبی بودن شوهرم با قضیه ازدواجمون موافقت کرد. اما بعد از ازدواجمون یکی دوبار سربسته گفت تو به شوهرت گفته بودی قراره چه سوالایی ازش بپرسم؟ و یک بار اشاره کرد که چرا تو خونه مون یه رکعتم نماز نخونده؟ نمیدونم چرا شوهرم این کارو انجام میده. نمیدونم چرا اونجا نمیخونه. )
    اتفاق سوم: (که بعدا باخبر شدم.) ایشون به شهرشون رفتن. پدر و مادرشون گویا تازه باخبر شده بودن که پدرم با ایشون بیرون از خونه قرار گذاشتن. بسیااااار ناراحت شدن واین ناراحتی رو به پسرشون انتقال دادن و اولین دید منفی رو ایجاد کردن. من اینجا به همسر عزیزم انتقاد دارم. اگر ایشون از حساسیت خانواده شون اطلاع داشتن، نباید بهشون میگفتن. همونطور که من بعضی جاها این کارو انجام دادم.
    اتفاق چهارم: با پدر و مادرشون تشریف آوردن خواستگاری. مشکلی نبود. خوب بود.
    اتفاق پنجم: خانواده شون اصرار داشتن که مراحل خیلی سریع پیش بره. چون طرف خودشون، رسم بر این بوده. خلاصه از این ور پدر بنده میخواست زمان بیشتری بگیره و از اون طرف خانواده ایشون میخواستن سریع مراحل پیش بره. مادرشون زنگ زدن که راه دوره. خطرناکه. ما موقع برگشت نزدیک بود تصادف کنیم. من که اگه زیاد بشه دیگه نمیام! جلسه دوم که یه جورایی بله برونم بود، دو هفته بعد بود.
    اتفاق ششم: یکی از بدترین روزهای زندگیم بود. روز بله برون. که اگه یکی از دوستای پدرم نبود، قطعا اون آخرین دیدارمون بود. صحبت بر سر مسئله کم ارزش مهریه. خانواده ایشون میگفتن رسم ما 60، 70 سکه ست و السلام. (گفتن مهریه اون عروسمون 68 سکه هست. البته به اضافه یک قطعه زمین که اصلا هیچکدوم حرفی ازش نزدن که اگه میزدن شاید مسیر زندگی ما عوض میشد و اون بحث ها اتفاق نمیفتاد. بعدها که اتفاقی فهمیدم، بهم گفته شد، اونجور که پدرت داشت روز خواستگاری از مال و اموال ما میپرسید، زمینو میخواست واسه خودش برداره! یعنی تیر خلاصی بود به من.) شیربها هم تعیین شد که من میدونستم همه اینها حرفه و همون روزی که همسرم زنگ زد که شماره حساب پدرتو بگیر، پدرم گفت من میخوام چیکار، شماره حساب خودتو بده. خلاصه سر مهریه صحبت بالا گرفت ما از 500، 600 تای خودمون اومدیم 300، اونام از 110 بالاتر نیومدن. گفتن برین خودتون دو تا تصمیم بگیرین. ما هم گفتیم 200 تا. میانه رو گرفتیم. لازم به ذکره واسه من اصلا مهریه مهم نبود. تا اینکه مادرشون عصبانی شدن. صداشون رفت بالا. شروع کردن به گویش خودشون حرف زدن. برادر بزرگ ایشون صداشو برد بالا و از جاش بلند شد و رفت بیرون! ما همه مونده بودیم! من کاملا منگ بودم و سرم بشدت درد گرفته بود. بعد که به خودم مسلط تر شدم، دیدم روسریم خیلی رفته عقب. چیزی که همسرم بهش حساسه و درستش کردم. مادرم رفت دنبال برادرشون و با احترام آوردش بالا. بقیه مونو کارد میزدی، خونمون در نمیومد. من مبادی آداب، منی که همش بهم میگفتن بلندتر صحبت کن، بشنویم، باید این اتفاقات تو خواستگاریم میفتاد. خیلی دلزده شدم.خیلی. خلاصه اوضاع آروم شد. حلقه انداختن. دلم میخواست بگم بذارید واسه یه جلسه دیگه. ولی واقعا دلم نمیخواست همسر عزیزم ذره ای ناراحت باشه. همسرم تو راه اس داد که مادرم گفته مادرت شبیه فرشته هاست. قدرشو بدون. همون مادری که الان همسرم ازش شاکیه. من اون شب حالم خیلی بود. پدر و مادرم خیلی نگرانم بودن و مدام بهم سر میزدن. از پارچه ای که سرمو ببندن و قرص و ... . واقعا احساس میکردم شخصیتم خورد شده. صبح زود حرکت کردم سمت شهر محل کارم. آهنگ شکنجه گر داریوش رو گوش میدادم و داغون بودم. اما تصمیم گرفتم دیگه روش تمرکز نکنم.
    این اتفاق باعث شد دید من و خانواده من به کلی عوض شه و مسیر ارتباطات دو خانواده رو کاملا دگرگون کرد. پدرم تا چند روز قبل از عقد میگفت با هم صحبت کنین. فقط همدیگه رو بشناسین و بسیار نگران بود. یکی از دلخوری های همسرم اینه که ما به همه گفته بودیم و شما هنوز مطمئن نبودین. در این زمینه به جفتشون حق میدم.من جای پدرم بودم، شاید این زمان بیشترو با قبول نکردن حلقه میدادم. اما شاید تقصیر من بود. علاقه به همسرم باعث شد تو روز بله برون، وقتی از چشمای بابام داشت خون میبارید، تو گوش مامانم گفتم به بابا بگو بی خیال شه. مامان در گوش بابا گفت. بابا یه نگاهی به من انداخت و روند صعودی عصبانیتش رو متوقف کرد و آروم شد. مامان بابام کامل متوجه بودن که من آقای به دنبال خوشبختی رو میخوام.
    اتفاق هفتم: پدرم تحقیق نیومد!! البته ما از خوبی همسرم مطمئن بودیم. من یک سال باهاش همکار بودم. میگفت من برم تحقیق، اونقدری که تو تو محل کارت شناختیش، نمیتونم بشناسمش. البته قرار بود بیاد. اما نمیدونم چی شد منصرف شد. من دوست داشتم بخاطر حفظ کلاس منم که شده بیاد. نیومد!
    اتفاق هشتم: روز عقد: همه چیز خوب بود. بعدش همسرم سرش درد میکرد و ما آتلیه نرفتیم. بعدش همسرم گفت یکی به پدرش گفته پدرزن پسرت داشت میپرسید شما واقعا زمین دارید یا نه! از آدم عاقل بعیده این حرفو روز عقد بزنه. چند وقت پیش به پدرم این حرفو گفتم وشدیدا تکذیب کرد. گفت دیگه وقتی کار از کار گذشته واسه چی باید بپرسم و شدیدا ناراحت شد. شاید اگه جای پدر عزیز همسرم بودم، اون حرفو اونم تو روز عقد به همسرم نمیگفتم.
    اتفاق نهم: عیدی. من به رفتار پدر و مادرم انتقاد دارم. باید زنگ میزدن تشکر میکردن. ولی یه انتقاد هم به پدر و مار همسرم دارم. چه خوب بود با توجه به زمینه بدی که بوجود اومده بود،و با توجه به اینکه همسرم به تنهایی عیدی رو آورده بود، اصلا رو حساب بزرگتر بودن ده ساله پدر من زنگ میزدن و عیدو تبریک میگفتن و عذرخواهی بخاطر اینکه مثلا باید جایی برن و نمیتونن خودشون بیان. اونوقت پدر و مادر من میگفتن پس بذارید یه روز که خودتونم بتونید تشریف بیارید زیارتتون کنیم. هیچ بزرگتری سعی نکرد روابط رو بهبود ببخشه. اصلا زنگی زده نشد. نه اونا نه ما.
    اتفاق دهم: خانواده م در تمام طول این مدت که من به اتفاق همسرم مشغول خریدن جهیزیه بودم، اصلا نیومدن ببینن من دارم چیکار میکنم. خیلی از دستشون ناراحت بودم. اصلا نشون ندادن که پشتم هستن. همسرم اگه آدم بدی بود، حتما به صورت بدی به روم می آورد. البته خیلی از این موضوع ناراحت بود. از اونور خانواده ش کلی شاکی بودن و خیلی به همسرم میگفتن و بازم دید منفی بهش میدادن. یادمه روزایی که کاملا اعصابشو خورد کرده بودن و این موضوع به من منتقل میشد و این یه درد دوطرفه بود برای من. واقعا عذاب میکشیدم.از اونور شاکی بودن که چرا در انجام کارهامون از اونا کمک نمیگیریم. همسرم تو این قضیه هم خیلی اذیت شد و عصبی. من واقعا تو اون دوره ازشون راضی نبودم. انتظار نداشتم اعصاب همسرمو خورد کنن. البته وقتی متوجه این قضیه شدم که ناراحتن، از نظراتشون استفاده کردم. من مشکلی نداشتم اونا با ما خرید و ... بیان. اما واقعا فشرده داشتیم کار میکردیم. خودمون از پا در اومده بودیم. چه برسه به اونا. در هر صورت این قضیه نباید تبدیل به مشکل میشد.
    اتفاق وحشتناک یازدهم: پسرعموهای همسرم با خانواده و مادربزرگشون داشتن میرفتن مشهد. ماشینی که مادربزرگ پدری همسرم توش بود، اول راه تصادف میکنه و مادربزرگ و شوهرخواهر همسرم بستری میشن. بقیه هم رفتن مشهد. پدرم به همسرم زنگ میزد و جویای احوال میشد. اما به خانواده همسرم نه. فقط فکر میکنم یکبار زنگ زدن به مادر همسرم که نزدیک عروسی بود و بعد از جویا شدن احوال، پرسیدن کارتهارو پخش کنیم یا نه. مادر همسرم با لحن بدی گفتن با همونی که هماهنگ میکردین هماهنگ کنین. منظور همسرم بود. پدرم کلا سعی میکنه آروم برخورد کنه. اونجا هم حرفی نزد. فقط به من زنگ زد گفت محیط بیمارستان، مادرشوهرتو عصبی کرده. اگه حرفی زد، به دل نگیر و به هیچ وجه جوابشو نده. گذشت تا چند روز مونده به عروسی، مادرشوهرم گفت من عروسی نمیام! این که در دلم چه احساسی پیدا کرده بودم و همسرم هم حق رو به مادرش میداد و میده، بماند. با گریه زنگ زدم به پدرم گفتم اینا دارن منو دیوونه میکنن. مادرش عروسی نمیاد. میخواد تو بیمارستان مراقب مادر شوهرش باشه. این شاید اولین و آخرین باری بود که از خانواده همسرم پیش خانواده م شکایت کردم. پدرم شدیدا سعی کرد آرومم کنه. به مادر شوهرم زنگ زد و برخورد خوبی باهاش نشد. بعدها شوهرم دلیل این کارو عمه هاش آورد که اونا میگن این بلا رو سر مادر ما آوردن حالا رفتن عروسی. اینهارو هم بگم که ما از یک ماه مونده به عروسیمون دیگه داشتیم تنها کارامونو میکردیم. گله به حقی که همسرم داره اینه که مادرت اینا نیومدن شهر ما و یه گوشه از کارو بگیرن. من شدیدا بهش حق میدم. ما کارتای عروسیمونو داشتیم خودمون دو تا مینوشتیم. هیچ کسم دور و برمون نبود. واقعا حس بدی بود. خونواده من شبیه مهمونا اومدن. شب قبل از عروسی!
    اتفاق دوازدهم: دو روز مونده به عروسی، کمک بهمون رسید. فرداش بالاخره مادرش هم اومد. یه ذره جو عروسی شد. تو روز عروسی هیچ کس حال نداشت. ناهماهنگی بود. تا جایی که یادمه از وسط سن رقص رفتم سر جام نشستم و تو راه به خودم میگفتم عروسیم خراب شد. آخر مجلس فیلمبردار داشت به بابام میگفت مارو دست به دست بده. همسرم جلوی همه داد زد ول کن خانم این مسخره بازیارو. آآآآآبروم رفت. منو کشید و برد. من هیچ عکسی با لباس عروس با پدر و مادرم ندارم. شک بودم. گفت مادربزرگش فوت شده. یکی دو روز قبل. تو اون حال شوهرم با عصبانیت سرم داد زد کلاهتو بکش جلو آرایشت معلوم نشه. هنگ بودم. حسم گفتنی نیست. افتضاح بودم. رفتیم خونه همه خوشحال بودن! میخواستم بمیرم. مادرشوهرم شروع کرد رقصیدن. فقط دوست داشتم همه چیز زودتر تموم شه. همسرم ازم خواست برم با مادرش برقصم. دلم خیلی واسش سوخت. میدونستم خیلی این مدت تحت فشار بوده. قبول کردم. خلاصه تموم شد و رفتیم طبقه پایین خونه خودمون. من رفتم تو اتاق. داداش بزرگم اومد آرومم کرد. وااااقعا دلم میخواست باهاشون برم خونه. ازشون خواستم اون شبو بمونن. به هیچ وجه تحمل نداشتم تنها بمونم. بعدها شوهرم اعتراض کرد که آخه کی شب عروسی خونه عروس و داماد میمونه؟ نمیدونم چرا حال وحشتناک منو درک نکرده بود. گویا میخواست منو از غصه بکشه.
    اتفاق دوازدهم: در مورد استقلالم در خونه پدر شوهر:دوست عزیزی فرمودن که احتمالا بنا به خواست من به خونه مستقل رفتیم. خیر. همسرم از همون ابتدا موافق این قضیه بودن. میگفتن عروس و مادرشوهر نباید پیش هم باشن. اما نه به هرقیمتی. شما فکر میکنین من امر میکنم و همسرم میگن چشم؟ خیر برادر من. همسرم قبل از این خونه، یه خونه کوچیک و نقلی داشت. من دلم میخواست به هر قیمتی شده بریم اول زندگی اونجا زندگی کنیم. قویا میگفتم طلاهای منو بفروشیم، پول مستاجرو بدیم بره. اما گفت نه و ما یک سال اونجا موندیم. بعدش با کمک هم یک جای کاملا بهتر، خونه خریدیم. من به نظرم همسرم اینجا راحتتره. اگه جور دیگه ای هست، من متوجه نشدم. در مورد استقلالی که همسرم اشاره کردن، من در طول زندگیم در شهرهای کوچیک زندگی نکرده بودم. اونجا واقعا منو اذیت میکرد. عصرها که از سر کار میرفتم خونه، مادر همسرم و یه عده از خانم ها جلوی در کوچه مون نشسته بودن و مشغول به صحبت بودن. من اصلا این صحنه رو دوست نداشتم. وقتی میرفتم خونه نمیتونستم تو اتاق خوابمون استراحت کنم. صداشون از کوچه میومد. همه با صدای خیلی بلند، از پنجره خونه شون، از این سر کوچه به اون سر کوچه صحبت میکردن و اینا برای من تعریف نشده بود. حتی یه مدت شبها ساعت 12 و 1 شب، این جمع رو داشتن و من واقعا عصبی میشدم. نمیتونستم بخوابم. کلا کوچه اونجا مثل حیاط یه خونه بود انگار. من واقعا با اون محیط ناسازگار بودم. البته اعتراضی نمیکردم. چون اصولا وارد نبود و کاریش نمیشد کرد. البته گاهی اوقات واقعا از همسرم توقع داشتم یه اشاره ای بکنه که ایشونم این کارو نمیکردن. ولی از انصاف نگذریم، به جز این موارد و تیکه هایی که چند بار بهم پرونده شد و واقعا ناراحت شدم و گویش متفاوتشون، مشکلی نداشتم. ولی آرامشی که اینجا دارم رو به هیچ وجه اونجا نداشتم.
    قضیه کتری واسم جالب بود که همسر جان اینجا مطرح کردن. من در طول زندگی مشترکمون فقط یکبار اونجوری قهر کردم. واسه افطار هم مامانش آش آورده بود. فکر نمیکردم نخوره. نهایتم آخرش قبل از اینکه همسرم بیاد جلو واسه آشتی خودم پاشده بودم واسش سحری درست کردم. البته تشکر میکنم که پیشقدم شد واسه آشتی.
    و این که من به همسرم گفتم سوزن؟!! بهتره جمله رو یکبار دیگه بخونید. البته این جمله رو هم همسرم به زبان خودشون نوشتن. من ادبیاتم با همسرم اینطوری نیست.
    قضیه داداشم رو فقط این قسمتشو بگم. بعدا باید بیشتر با همسرم صحبت کنم و البته نظرهای شما هم حتما کارگشا خواهد بود. من اصلا متوجه نشدم که همسرم حرف پدرو شنیده. خودم تشخیص دادم که بهتره داداشم نیاد و اینکه اون شب یه جور داشت خواهش میکرد که بیاد. گفت خودم میام و میرم. به جون خودم قسم اصلا نگفت بریم دنبالش. اصرارش برای اینکه بیاد هم بخاطر این هستش که تو اتاقشون 14 نفرن و شب نمیتونه اونجا بخوابه. نمازخونه شونم سرده. علاوه بر این، این که نمیخواد خوابگاه بگیره رو من بهش گفتم. احتمالا اشتباه کردم. داداش من هفته ای سه شب، ساعت هشت شب میاد خونه ما،صبح زود میره. بهش گفتم اگه ترم بعدم برنامه ت اینطوره، واسه چی هزینه خوابگاه بدی. هزینه خوابگاه و غذا از حقوقشون کم میشه گویا. ولی در مورد این مسئله باید بیشتر فکر کنم. همسرم با اینکه قصدش خیر بود، ولی ... .
    همسر عزیزم یه سوال از شما دارم. میتونم بپرسم از اول ازدواجمون چه چیزهایی برای مادر عزیز خودت و مادر من خریدیم؟
    و این که مادر منو با یکی از همکارها مقایسه کردی و واقعا دلگیر شدم ازت. هر کس اخلاق خاص خودشو داره. اون همکار ما معروفه به این که از حرف کم نمیاره. با همه شوخیای +18 میکنه. این احتمال رو بده که چنین مادرزنی، در زندگی دخترش دخالت هم میکنه. احتمالا احساسی که الان دارم رو میتونی زمانی درک کنی که خدای نکرده یک روز، مادر عزیزتو با تموم سادگی و بی ریاییش با رئیسم مقایسه کنم. البته من بهت حق میدم که مادرم باید خیلی بیشتر از اینها هوای منو میداشت و خودم بسیار زیاد دلگیرم.
    من سعی کردم اگه اتفاق بدی افتاده، اگه از کسی دلگیرم، روش تمرکز نکنم. اگه خانواده هامون نمیتونن صلح جاری کنن، ما این کارو بکنیم. نه اینکه از اونا تاثیر بگیریم و با پر و بال دادن به این خاطرات بد، کیفیت زندگی مشترکمونو کاهش بدیم یا خدای ناکرده، دلسرد شیم از زندگی. من خیلی سعی کردم این خاطرات بد، منو احاطه نکنه. احترام و محبت، نه منو اذیت میکنه، نه کس دیگه ای رو. فقط اوضاع و بهتر میکنه که بازخوردش به خودمون برمیگرده.
    اتفاق اول و آخر: عاشقانه همسرم رو دوست دارم. به انتخابم میبالم و اگه صد بار دیگه هم به گذشته برگردم و قرار باشه ازدواج کنم، همسر عزیزم رو انتخاب میکنم.
    شما عزیزان رو با پیشنهادهایی که به همسرم میدین، تنها میذارم. چون صحبتش شده بود، از همسرم خواسته بودم لینک این تاپیک رو بهم بده. اگه لازم بود، همسرم بهم میگه که بیام بخونم یا نه.
    دل آرام گیرد به یاد خدا

  4. 5 کاربر از پست مفید به دنبال خوشبختی تشکرکرده اند .

    sahar67 (یکشنبه 29 آذر 94), فدایی یار (دوشنبه 30 آذر 94), نیکیا (شنبه 28 آذر 94), ستاره زیبا (یکشنبه 29 آذر 94), شیدا. (یکشنبه 29 آذر 94)

  5. #13
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 مهر 01 [ 02:59]
    تاریخ عضویت
    1393-11-15
    نوشته ها
    823
    امتیاز
    34,196
    سطح
    100
    Points: 34,196, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,683

    تشکرشده 2,882 در 761 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    235
    Array
    سلام ،

    اول اینکه با خوندن تاپیکهایی که زن و شوهر باهم حضور دارن ، دلیل تاکید زیاد همدردی به اینکه زنو شوهر نباید با هم عضو باشن یا اگه هستن نام کاربری همو ندونن ، مشخص میشه.

    دوم ، اینجا سایت مشاوره است ، اما گاهی باید قضاوت کرد ، و همواره کسی که تنها به قاضی بره ، راضی برمیگرده فلذا خانم به دنبال خوشبختی شما بزرگواری بفرمایید کمی حق بدید و هم چشم پوشی کنید.

    سوم ، کاربران این سایت همدیگرو تا حدود کمی میشناسن ، اون شناخت کم اینطور حاصل میشه : با صحبتها و پیشنهادات کاربر به کاربران دیگر در مورد مشکلاتشون. شناخت ما هم از آقای به دنبال خوشبختی بخاطر راهنمایی ایشون به دیگر عزیزانه، مبنی بر اینکه تاکیدشون روی احترام بوده ، و تاکید زیاد روی شناخت روحیات زنان ، ما بر این باور بودیم که ایشون تمام تلاششون بر آرامش خاطر و رضایت همسرشونه که البته اینطور هم هست.

    چهارم اینکه از تمام صحبتها این بر میاد که همه اتفاقات سوء تفاهم هست و اصلا نمیشه اسم مشکل رو براش بکار برد ، چون کمی اختلاف فرهنگی مشخصه که اون هم حتی آدما ، با همفرهنگ خودشون هم به مشکل میخورن چه برسه به وجود اختلاف کوچک فرهنگی. ولی اگه روی این چند تا اتفاق کوچیک زوم کنیم حتما کار دستمون میده چون کش رو هرقدر بکشی کش میاد و نهایتا پاره میشه و دست خودمون درد میگیره.

    پنجم اینکه چقدر خوب که شما هر دو برای جلب نظر دیگری تلاش میکنید و به هم اینطور علاقه مندید ، زندگیتون شیرینه و تمام این صحبتها کاملا طبیعیه ، هر کسی با برترین شخصیت و قشنگ ترین زندگی اگه بخواد جزئیات زندگیشو مرور کنه حتما به یکسری نکات آزاردهنده میرسه که فقط باید رد بشه و حتی نگاه هم نکنه.

    نکته آخر ، اینجا اصلا همسر آقای به دنبال خوشبختی زیرسوال نرفتن ، بلکه تاکید به حفظ تعادل روی رفتار خود ایشون بوده ، و اقای خوشبختی وقتی با همون اندک نقد همسرش مواجه شدن واکنش نشون دادن واز همسرشون دفاع کردن که نشانه رضایت ایشون از همسرشه ، اما ایشون نتونستن توی این دفاع به جز تعریف از همسر ، نکته اصلی رو به ما منتقل کنن، که همسرشون اون نکته رو کاملا منتقل کردند.

    براتون آرزوی شادکامی دارم.
    ای خواجه درد نیست... وگرنه طبیب هست

    ای بی خبر.. از خورشیدِ پشتِ ابر !


    ویرایش توسط گیسو کمند : شنبه 28 آذر 94 در ساعت 18:02

  6. 5 کاربر از پست مفید گیسو کمند تشکرکرده اند .

    sahar67 (یکشنبه 29 آذر 94), نیکیا (شنبه 28 آذر 94), به دنبال خوشبختی (شنبه 28 آذر 94), ستاره زیبا (یکشنبه 29 آذر 94), شیدا. (یکشنبه 29 آذر 94)

  7. #14
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    درود بر جناب خوشبختی و همسر محترمشان

    اول اینکه با خوندن تاپیکهایی که زن و شوهر باهم حضور دارن ، دلیل تاکید زیاد همدردی به اینکه زنو شوهر نباید با هم عضو باشن یا اگه هستن نام کاربری همو ندونن ، مشخص میشه.
    راهکارهایی که به شما بعنوان آقا داده میشه با راهکارهایی که به همسرتان داده میشه متفاوت هستش بهتره این تایپیک توسط یکنفر از شما دنبال بشه و بر طبق همین قانون همدردی حرکت کنید.

    اول جناب خوشبختی عزیز:
    در مورد پست اول شما خوب متوجه شدی مسئله تفاوت فرهنگی هستش که وجود داره کاری که خود من انجام میدم و نتیجه هم گرفتم اینه البته خانواده و ما همسرمان فرهنگ مشترک داریم در مورد وظایفی که مطرح کردید در مورد خانوادشون مثلا همچین اتفاقی بیوفته توی خانواده من با همسرم هماهنگ میکنم براش توضیح میدم و مراسمات و مراحلی که باید طی بشه را توضیح میدم اینطوری همسرم در جریان کامل قرار میگیرن و بعد به روش و فرهنگ خاص خودشون توضیح میدن به خانواده خودشان بقول معروف اینجا بنده یا همسرم میشیم مشاور و راهنما تا حالا هم اصلا مشکلی نداشتیم خداروشکری

    در مورد وجود برادر همسرتان در منزل شما خیلی خلاصه بگم بنده خودم متاهل هستم و 4تا داماد هم داریم توصیه شخصی من اینه حفظ فاصله همراه با احترام بهترین روش هستش برای اینگونه روابط حرف من نشانه این نیست که خدایی نکرده شما و یا برادر همسرتان مسئله یا مشکلی دارید نه توصیه من بخاطر حفظ رابطه مناسب داماد با خانواده همسر هست

    این توصیه برای شما چون فقط پست اول و آخر همسر محترمان را خواندم.

    بنظر من تفاوت فرهنگ ها نداشتن مهارت های ارتباطی داشتن توقع از یکدیگر و خانواده هاست بهتره مقالات سایت را مطالعه کنید صحبتی دارید همراه با احترام مستقیم بیان بشه بصورت صحیح و درست.

    ولی نظر شخصیم اینه:شما دوتا خوشی زده زیر دلتون بیش از اندازه از همدیگه توقع و انتظار دارید بابا زندگی مشترک یعنی همین الان احساسی که همسرت داره ناراحتی و دلخوری از همون اول تا الان بنظر من این توی ذات خانوم ها هستش و یکچیز کاملا عادیه اولا سخت بود ولی الان بعضی وقتها دلم واسه غر زدنها و گیر دادن های خانومم تنگ میشه چون این توی وجودشه دوسشدارم برای همین غر زدنش برام شیرینه شما و همسرت همدیگه رو دوست دارید این عالیه از اون صبحانه بردنت واسه خانومت توی اداره مشخصه یعنی من یکی ظرف بشورما اینکارو انجام نمیدم اونم چی جلوی همکارهای مردمان. خلاصه بخوام بگم میشه این:

    زندگی مشترک یعنی همین عشق و محبت و ابراز علاقه و بردن صبحانه برای همسر و درست کردن غذا و پوشیدن لباس و آرایش کردن با عشق و دست در دست همدیگه قدم زدن و در آغوش گرفتن یکدیگر تا قهر کردن و دلخوری و صدا کلفت کردن و ناراحتی و ناز کردن و از این اتفاقهایی که افتاده زندگی مشترک یعنی همین مشکل شما نیست زندگی من و همسرم هم همینجوریه زندگی خیلی از زوجین که همانند شما عاشقانه همدیگه رو دوست دارن هم همینطوریه کاری که یمشه کرد بالا بردن آگاهی و مهارت برای بهتر شدن کیفیت زندگی
    از صفر تا 100 بخوای نمره بدی خودت و همسرت چند میدین به زندگیتون؟!! مطمئنا بالای 80 نمره میدی
    زوج مناسب نمره ای که میدن از 55 به بالاست از نظر مشاورین یعنی زوج خوبی هستند توی زندگی مشترک.سایت همدردی رو بخون واسه چی تاکید میشه از طرف مشاورین زندگیتان را حفظ کنید با چنگ و دندان و همیشه این جمله رو بکار میبرن:حفظ این زندگی مشترک هر چند مشکل انرژی خیلی کمتری ازت میبره تا درست کردن یه زندگی مشترک جدید

    رابط شوهرتان با خانواده شما کاملا معمولیه میشه گفت خوب هست و همینطور رابطه شما با خانواده شوهرت و رابطه دوتا خانواده هم با توجه به تفاوت های فرهنگی از نظر من بعنوان شخص سوم خوبه
    شما توقعتان بالاست و از اون مهمتر من جای شما دوتا آدم بالغ و باسواد بودم میشستم و حساب میکردم بخاطر چیزهایی که دارم باید خدارو شکر کنم شما همدیگه رو دارید به همدیگه علاقه داردی عاشق هم هستید از این بالاتر آخه چی میخواین؟ لازم نیست بهترین باشیم لازم نیست نمره 100 داشته باشیم همینکه تلاشمان را میکنیم بنظرم خیلی خوبه خودم رو قبل شما میگم

    پ.ن: آقا من یکی چهار چنگولی موندم چجوری جلوی اونهمه همکار مرد واسه خانومت لقمه میگیری میبری!!!یعنی واقعا نمیترسی از تیکه هایی که بهت میندازن و پشتت حرف میزنن!خدایی به من یکی پول هم بدن اینکارو نمیکنم یعنی دفعه اول وقتی خوندم اینکارو میکنی خدایی با سر میخواستم برم توی دیوار .
    بیخیال مشکلات مهم اینه همدیگه رو دارید بقیش حله فدات شم
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !

  8. 5 کاربر از پست مفید khaleghezey تشکرکرده اند .

    sahar67 (یکشنبه 29 آذر 94), فدایی یار (سه شنبه 01 دی 94), به دنبال خوشبختی (شنبه 28 آذر 94), ستاره زیبا (یکشنبه 29 آذر 94), شیدا. (یکشنبه 29 آذر 94)

  9. #15
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 08 اردیبهشت 96 [ 21:40]
    تاریخ عضویت
    1393-10-03
    نوشته ها
    345
    امتیاز
    7,833
    سطح
    59
    Points: 7,833, Level: 59
    Level completed: 42%, Points required for next Level: 117
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    299

    تشکرشده 738 در 270 پست

    Rep Power
    80
    Array
    سلام

    من اوج این مشکلاتو با پوستو استخونو درک کردمو کشیدم از بحث های سر مهریه و بی احترامی های اولش تا دلخوری های بعدشو ارتباط کمرنگ خونواده ها قبل و بعد ازدواج

    اقای به دنبال خوشبختی شما هیچ وقت از خانومتون مپرسیدین دلیل این بی مهری های خونوادشونو!!!

    به خونواده ی خودتون مخصوصا مادرتون حق دادین که اونطور بخوان با خونواده ی همسرتون صحبت کنن اما حق ندادین که خونواده ی ایشون دلگیر بشن؟؟؟
    اگرچه به نظرم باز کردن این قضایا بعد این مدت کار درستی نیست

    یه توصیه خواهرانه
    به کل فراموش کنید اونچه پیش امد و گفته شد
    توقعات رو کم کنید
    بخاطر دل همدیگه از خیلی چیزها چشم پوشی کنید
    و جمله معروف این سایت بخاطر شخص سوم زندگیتونو خراب نکنید

    وقتی گلایه های بعضی افراد رو از خونواده های طرفشون اینجا میبینم بعضی وقتها دلم میگیره که من از چه چیزهایی گذشتمو چه رفتارهایی دیدمو سکوت کردم تازه تو این سایت متهم هم میشدم که دارم از بالا به خونواده شوهرم نگاه میکنم اونوقت افراد دیگه نمیتونن از ساده ترین و پیش پا افتاده ترین مسایل نسبت به خونواده ها بگذرن

    خانوم و اقای به دنبال خوشبختی دلتونو بزرگ کنید و به قول مادربزرگها یه کم پوست کلفت بشید از قضاوتهای یک جانبه دوری کنید و در نهایت اونکاری رو بکنید که به نفع زندگی دو نفرتونه

    اقای به دنبال خوشبختی بحث ها و بی احترامی های اول ازدواج از یاد و خاطر خونواده عروس خیلی دیر پاک میشه و من اگر جای شما بودم یه کم سعی رو بر دلجویی میگذاشتم

    شما هردوتون بسیار فهیمید و همدیگرو خیلی دوس دارید و منی که خودم معنی عشق رو تو زندگیم با تمام وجودم لمس کردم میدونم که همین عشق میتونه خیلی چیزهارو در خودش ذوب کنه مشکلاتتونو باهم در میان بذارید نترسید ازینکه مبادا طرف مقابلتون ناراحت بشه حرفاتونو بگید چون با نگفتن فقط مشکلات بزرگتر میشه و یه جایی در باز میکنه که شاید نشه دیگه حلش کرد

    و اما راجع به اینکه برادر همسرتون یه مدت بیاد پیشتون
    خانوم به دنبال خوشبختی من خواهرم دو سال پیش ما بود و اگر الان برگردم عقب محال بود که بذارم این اتفاق بیفته به راحتی با اینکار احترام بین همسر و برادرتون از بین میره ارتباط زیاد و شبانه روزی بسیار بسیار اسیب زاست و اولین ضررش متوجه خودتون و برادرتون میشه حرف از احوال پرسی و گاهی دعوت کردن نیست حرف از زندگی با شما و دو سه روز در هفتس

    اینجا فرصت این وجود نداره که کاملتر بگم که چه اتفاقاتی افتاد که من به این نتیجه رسیدم اما به نظرم به نفعتون نیست اینکار

    امیدوارم همیشه در کنار هم عاشقانه زندگی کنید
    شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن
    زندگی شگفت انگیز است اگر بدانید که چطور زندگی کنید

  10. 5 کاربر از پست مفید sahar67 تشکرکرده اند .

    khaleghezey (شنبه 28 آذر 94), فدایی یار (سه شنبه 01 دی 94), به دنبال خوشبختی (شنبه 28 آذر 94), ستاره زیبا (یکشنبه 29 آذر 94), شیدا. (یکشنبه 29 آذر 94)

  11. #16
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 28 اردیبهشت 98 [ 01:14]
    تاریخ عضویت
    1394-9-11
    نوشته ها
    74
    امتیاز
    3,516
    سطح
    37
    Points: 3,516, Level: 37
    Level completed: 11%, Points required for next Level: 134
    Overall activity: 20.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    8

    تشکرشده 111 در 59 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    چون خودم هم شاهد این بحث ها و ناراحتی های بعد اون ،در مراسم خواهرم بودم فقط خواستم بگم ا ین اتفاقات پیش میاد و بهتره راجع ناراحتی هاتی هاتون با هم صحبت کنید و توضیحات طزف مقابل بشنوید شاید مساله اصلا اونطور که شما برداشت کردین نباشه . و اینکه من حس کردم اقای بدنبال خوشبختی خیلی روی رفتار خانواده همسرشون حساس شدن و بهتره تفاوت ها بپذیرن و گذشته راهر دو فراموش کنند
    و اینو بدونین هیچ کس نمیتونه خانوادشو تغییر بده مهم اینه که هر دو از هم راضی و خوشنود هستین(تمرکزتون روی این موضوع باشه).

  12. 5 کاربر از پست مفید mahtaban تشکرکرده اند .

    khaleghezey (سه شنبه 01 دی 94), فدایی یار (سه شنبه 01 دی 94), به دنبال خوشبختی (شنبه 28 آذر 94), ستاره زیبا (یکشنبه 29 آذر 94), شیدا. (یکشنبه 29 آذر 94)

  13. #17
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 11 آذر 02 [ 15:25]
    تاریخ عضویت
    1394-4-15
    نوشته ها
    127
    امتیاز
    7,810
    سطح
    59
    Points: 7,810, Level: 59
    Level completed: 30%, Points required for next Level: 140
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    46

    تشکرشده 95 در 52 پست

    Rep Power
    25
    Array
    سلام دوستان و آقای به سوی خوشبختی.درکت میکنم!!!!چون خودمم تو همین موقعیت گیر کردم اونم اول ازدواج !!!! برادر شوهرم اومده خونمون چون کارش اینجاست و البته یه مدت هم بیکار شده حتی دنبال کار نمیره .بهترین شانسم سرکار رفتنمه که خونه نیستم الحمدلله.شما که مردی.بیچاره من که همون چند ساعتم باید با حجاب کامل تو خونه باشم.یه رو صبح برادر شوهرم اومد خونمون و موند که بره سرکار.
    بهترین راه همون حرف زدنه.البته خوب حرف زدن مهمه.اینو گفتم چون من خودم همیشه گند میزنم تو حرف زدن.

  14. 2 کاربر از پست مفید fariba293 تشکرکرده اند .

    khaleghezey (سه شنبه 01 دی 94), به دنبال خوشبختی (یکشنبه 29 آذر 94)

  15. #18
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 09 مرداد 95 [ 14:09]
    تاریخ عضویت
    1394-3-31
    نوشته ها
    288
    امتیاز
    5,658
    سطح
    48
    Points: 5,658, Level: 48
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 92
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    502

    تشکرشده 446 در 203 پست

    Rep Power
    59
    Array
    سلام...

    چقدر از صحبتهای خوب اقای به دنبال خوشبختی لذت بردم... امیدوارم همیشه زندگی خوب و شیرینی داشته باشید...

    شما رو از این نظر با شوهرم مقایسه کردم... شوهر من هم خیلی خیلی روابط با دیگران به خصوص خانوادم براش مهمه.. و شوق و اشتیاقشو میبینم وقتی میبینم با پدرم تلفنی صحبت میکنه یا اینکه چقدررررررر خوشجال میشه وقتی پدرم بهش زنگ میزنه..

    از اول زندگی ما تا به الان اینطور بوده و من همیشه به خاطر رفتارهای خوب شوهرم در برابر خانوادم خوشجال بودم تا اینکه:

    به دو دلیل اساسی ای رفتارها داشت از بین میرفت و در بعضی موارد شوهرم رفتاری رو نشون میداد که مشخص بود خودش هم از ابراز اون رفتار راضی نیست ولی ظاهرا نشون ندادن اون رفتار سخت تر بود.

    1- به خاطر اومدن باجناق جدید... چون میدید تمام توجه ما از اون به سمت باجناق جدید رفته... و اینو خودش تو جلسه مشاوره اعتراف کرد و من به اشتباه خودم و خانوادم پی بردم.. و الان دارم تمام تلاشمو میکنم که جبران کنم

    2- به خاطر رفتارهای اشتباه من نسبت به خانوادش... برای همین من علت اینکه شما نسبت به خانواده همسرت رفتار خوبی داری رو رفتارهای خوب همسرت میدونم .

    جالا اینکه شما با وجودی نداشتن این مشکلات بار هم مانعی برای داشتن رابطه صمیمی بین خودتون و خانواده همسرتون میبیند من این دلایل به ذهنم میرسه:

    1- مشکلاتی که بین شما و همسرت از نظر سطح توقعات وجود دارد. این مورد بین من و همسرم وجود داشته... مثلا من هم چون خانواده شوهرم شهر دیگه ای هستن وقتی میریم اونجا چند روزی میمونیم ...

    یادمه یه بار قرار بود من و شوهرم که از هم دور بودیم پیش خانواده شوهرم بریم و اونجا همدیگه رو ملاقات کنیم. (توی دوران عقد و حتی گاهی همین الان هم اتفاق میفته) من تمام سعیم این بود که با شوهرم تنها باشم ولی او ن برعکس من دلش میخواست با خانواده دور هم باشیم واین باعث میشد من نتونم رابطه محکمی با خانوادش داشته باشم.. چون دلیل بخشی از رفتارهای شوهر رو خاناودش میدونستم (هرچند ته دلم میدونستم اون بنده های خدا بی تقصیرن)

    پس به نظر من چون نیازهای شما با همسرتون تامین نمیشه و یکی از علت هاش خانواده همسرت هستن شما نمیتونی رابطه خوبی با اونها داشته باشی.

    2- اختلاف فرهنگی.. ادم ها در نحوه نشون دادن علاقه و محبتشون به دیگران خیلللللللللللللللی با هم فرق میکنن...شوهر من از اینکه چرا خانواده من به انداره خانواده خودش زنک نمیزنن گله وشکابت داشت... من کاری که کردم این بود که اول شوهرم رو متقاعد کنم که ادما از این نظر با هم متفاوتن... چون خانواده من گاهی وقتا هفته ای یگبار به خود من که دختشرشونم زنگ میزنن ... ایا این دلیل میشه که من بگم پس منو دوست ندارن؟؟؟.......... مسلما نه...

    و کار دوم من صحبت با خانوادم بود.. بهشون گفتم که شوهر من دوست داره بیشتر بهش زنگ بزنید... لطفا بیشتر زنک بزنید.. و اونها هم با کمااااااال میل قبول کردن... و خدا ر وشکر این هم حل شد.

    مطمئنم مشکل شما هم حل میشه ...........

  16. 4 کاربر از پست مفید نارجیس تشکرکرده اند .

    khaleghezey (سه شنبه 01 دی 94), sahar67 (یکشنبه 29 آذر 94), به دنبال خوشبختی (یکشنبه 29 آذر 94), شیدا. (یکشنبه 29 آذر 94)

  17. #19
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    سلام به خانم "به دنبال خوشبختی"

    خوب پیش بینی آقای سعید هم درست از آب دراومد و خانم خوشبختی هم به این تاپیک تشریف آوردند.

    آقای به دنبال خوشبختی، بهتون آفرین می گم ... بخاطر انتخابی که داشتید.
    پست همسرتون یکی از بهترین پستهای این تالار از زبان یک خانم در مورد دلخوریها و دلخوشی های زندگی مشترکش بود.
    خیلی زیبا، منصف، هوشیارانه و جراتمندانه حرفشون را زدند.

    همه ی ما گاهی از دست خانواده و پدر و مادرمون دلخور می شیم.
    ناراحت یا حتی عصبانی می شیم ...
    (کما این که خانم خوشبختی دلگیریهاش از خانواده خودش را هم بیان کرد)
    اما در نهایت عشقی که به خانواده مون داریم غالب می شه و دلخوریها را کنار می ذاریم.
    (عروس: دلگیر شدم که مثل مهمون یک شب قبل عروسی اومدن ..... اما ... باز هم شب عروسی وقتی ناراحت هستم به آغوششون پناه می برم و ازشون می خوام پیشم بمونن ...
    داماد: دلگیر شدم که مثل مهمون یک شب قبل عروسی اومدن، پس نمی خوام بیشتر از این بمونن. تفاوت دلگیری از خانواده خود و خانواده دیگری ...

    دلگیر شدن ما از خانواده مون مثل بچه ای می مونه که مادرش سرش داد می زنه و بچه گریه می کنه و می ره تو آغوش مادر که آرومش کنه. اگه ارتباط درستی با خانواده مون داشته باشیم رفتار ما همینطوره، حتی در صورت ناراحتی از خودشون به خودشون پناه می بریم. همسرتون رفتار غیرعادی نداشته. رفتار سالم و طبیعی با خانواده اش داشته. اگر غیر از این بود شما با یک خانم که ارتباط درستی با خانواده اش نداره ازدواج کرده بودید. دختری که در خانواده سالم بزرگ شده، رفتار سالم نشون می ده و می تونه همراه شما در مسیر خوشبختی باشه).

    امیدوارم بتونید دلخوریهایی که از خانواده همدیگه دارید
    مثل دلخوریهایی که از خانواده خودتون دارید یا داشتید، فراموش کنید.
    تفاوتهای دو خانواده را بپذیرید و خودتون را انطباق بدید.

    و البته تمرکز این تاپیک روی مشکلات کوچیک بین شما دو نفر نبود
    به نظرم فقط در مورد رفتار و ویژگیهای شخصیتی آقای " به دنبال خوشبختی" بود.
    یا حداقل نگاه من به تاپیک اینطور بود.

    خوشبخت باشید
    اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
    مادر ترزا

  18. 5 کاربر از پست مفید شیدا. تشکرکرده اند .

    khaleghezey (سه شنبه 01 دی 94), sahar67 (یکشنبه 29 آذر 94), فدایی یار (سه شنبه 01 دی 94), گیسو کمند (یکشنبه 29 آذر 94), به دنبال خوشبختی (یکشنبه 29 آذر 94)

  19. #20
    سرپرست سایت

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,001 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array
    با سلام

    هردوی شما بلوغ خوبی دارید و خوب همدیگر را انتخاب کرده اید

    مشکلاتتون در رابطه با خانواده های همدیگر که ناشی از تفاوت است و نباید ارزش گذاری شود و فقط به دید تفاوت دیده شود ... الحمدلله مشکلات حاد و آسیب زایی نیست و قابل مدیریت از سوی شما دو نفر هست اگر اولویت اول را در استحکام رابطه خودتون دو نفر بدانید و این مهم باشد ، که می شود مبنای چشم پوشی و صبوری و اغماض شما در برابر آنچه مطلوبتان نیست چه از سوی خانواده های خودتان باشد چه دیگری ...

    هرچقدر شما قوی تر ، با مهارت تر و صمیمی تر باشید فضای زندگی شما این مشکلات را ناچیز خواهد نمود ....

    اما با وجود صمیمیت و عشقی که بین شما دونفر هست و خیلی زیبا نشان دادید ..... مانع اینکه این مشکلات در نظر شما
    اهمیت نداشته باشد و موجبات رنجش و .... را فراهم نکند که اگر حل نشود با انباشتش بهمن خواهد ساخت که آواری بر زندگیتان شود .... کمالگرایی شما دوتاست .... هردو کمالگرا هستید و البته آقای بدنبال خوشبختی که حتی نام کاربریشون هم گویاست کمی بیشتر گرفتار کمالگرایی هستند .....که این مسئله هم قابل حل است کافیه هردومقالات مربوط به کمالگرایی را بخوانید و به راهکارها توجه کنید تا حل شود ...
    همچنین بطور خفیف خطای شناختی همه یا هیچ هم در هردو با دوز کمی بیشتر در آقای به دنبال خوشبختی مشهود هست که در این رابطه هم مقالات مربوط به خطاهای شناختی را بخوانید و نکته دیگر توقع مداری شما از همدیگر در رابطه با خانواده های شماست .... توقع مداری موجب خیلی مسائل می شود از جمله کوه شدن کاه مشکلات ..... برای این هم لینکهایی که می دهم را با دقت بخوانید و به کار ببندید تا با درایت و عشقی که بینتان هست هردو به هم کمک کنید که از این مانع احساس رضایت با نمره بالا از زندگی ، به خوبی گذر کنید :

    http://www.hamdardi.net/thread-22541.html#post208270

    http://www.hamdardi.net/thread-22541.html#post208272

    http://www.hamdardi.net/thread-22541.html#post234788

    درمان شخصیت کمالگرا (شخصیت وسواسی)

    آنها كه از خودشون راضي نيستند، بخونند!(شخصيت كمالگرا)

    خوب هایی که از زندگی لذت نمی برند (تیپ شخصیتی کمال گرا)

    خطاهای شناختی و مشکلات ما



    موفق باشید








  20. 7 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    khaleghezey (سه شنبه 01 دی 94), sahar67 (یکشنبه 29 آذر 94), گیسو کمند (یکشنبه 29 آذر 94), نارجیس (دوشنبه 30 آذر 94), به دنبال خوشبختی (یکشنبه 29 آذر 94), باغبان (یکشنبه 29 آذر 94), شیدا. (یکشنبه 29 آذر 94)


 
صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. ابهام در وضعیت رابطه - لطفا برای تصمیم گیری راهنمایی کنید
    توسط Kelin در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 18
    آخرين نوشته: سه شنبه 23 آذر 95, 09:44
  2. چطور معیارام رو بهینه کنم از وضعیت سطحی به وضعیت عمقی
    توسط poorhashem در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: چهارشنبه 13 دی 91, 00:18
  3. وضعیت بدی دارم برای جدایی لطفا کمکم کنید
    توسط parnian11 در انجمن متارکه و طلاق
    پاسخ ها: 8
    آخرين نوشته: پنجشنبه 30 شهریور 91, 16:51
  4. یک موقعیت استثنایی رو از دست دادم
    توسط s@h@r در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: شنبه 25 شهریور 91, 22:50
  5. همنوایی (تابعیت از جمع) و تاثیرات مخرب آن
    توسط Serok در انجمن خودآگاهی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: سه شنبه 31 مرداد 91, 01:18

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 09:58 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.