سلام دوستان،الان حدود دو ماه از ایجاد این تاپیک میگذره...
هروقت میام این تاپیکو میخونم انرژی مثبت میگیرم، از همه دوستانی که کامنت گذاشتم تشکر می کنم که با نوشته هاشون منو راهنمایی می کنن و بهم روحیه میدن.
اوضاع نسبت به گذشته کمی بهتر شده ولی باز آرامش طولانی رو نتونستیم تجربه کنیم و چند روز یکبار دوباره سر مسعله ای درگیری پیش میاد ... خانم قدم های مثبتی برداشت و من هم سعی کردم کارهای مد نظر خانم رو در حد توان انجام بدم. خانم که حسابی از خانواده من دلگیر بودن به خاطر من پدرم رو دعوت کردن اما پدرم نپذیرفت، خانم خیلی ناراحت شد و گفت که دیدی میگم اینا منو نمی خوان و منو دوس ندارن... باز خودش یه روز گفت حالا که اونا نمیان بیا ما بریم خونشون و یه شب شام رفتیم خونه پدرم .... بعدش دوباره پدرم رو دعوت کرد و اونا اومدن منزل ما... و من هم علی رغم میلم چندبار رفتم خونه پدرزن و شبو به خاطر خانمم اونجا خوابیدم. تا اینکه خانم به مناسبت استخدام شدنش گفت می خوام پدر تو و پدرمو دعوت کنم تا با هم آشتی کنن... منم قبول کردم و ایشون به خونوادش تماس گرفتن و دعوت کردن ولی من که با پدرم تماس گرفتم گفت نمیام... دلیلش هم این بود که اگه قراره سازشی برقرار بشه باید خواهرات هم باشن من بدون اونها نمیام... خلاصه من گفتم که این کارش درست نیست شما کاری به رابطه خانمم با خواهرام نداشته باش، ایشون هم میگفت که من به رابطه اونا کاری ندارم اما وقتی شما(من و همسرم) دعوا رو راه انداختید و پای دخترا و دامادای منو شما وسط کشیدی اخرش هم کلی نسبت بد بهشون دادند الان درست نیست من اونها رو تنها بزارم و خودم تنهایی پاشم بیام آشتی، اینطوری اونها دلخور میشن، گفتم خودت زنگ بزن به خانمم و بش بگو.... خانم هم که زیربار دعوت خواهرام نرفت و مهمونی به هم خورد. خلاصه اون شب خانم خیلی ناراحت شد و مرتب گریه میکرد که دیدی گفتم خانوادت برای من و خانوادم ارزشی قایل نیستن و منو و خانوادمو با این کارشون کوچیک کردن... شب قبلش دعوای شدیدی داشتیم... صبحش تو اداره با همکاراش دعوا شده بود و عصرش هم که این جریان پیش اومد، خلاصه شب با ناله و ناراحتی خوابید نصف شب میشنیدم که نماز خونده بود و گریه و زاری می کرد. صبحش پاشد گفت بیا طلاقم بده چون نه خانوادت منو میخوان و نه تو میتونی جلوشون وایستی... منم کلی باش صحبت کردم و از فشار شدیدی که از طرف خانم از یک طرف و خانوادم از طرف دیگر روی من هست باش صحبت کردم و اینکه حس میکنم دارم له میشم این وسط، منم گفتم حالا که میخوایم به جدایی فکر کنیم بیا ارام باشیم چندوقت دیگه با آرامش تصمیم بگیریم، گفتم که شما که تصمیمتو گرفتی به منم زمان بده رو این مسعله فکر کنم و باش کنار بیام... خلاصه خواستم آرومش کنم گفتم بیا با هم بریم خونه پدرت شبم اونجا بخوابیم...
دیروز عصر من و خانم خیلی ناراحت بودیم.... من گفتم میخوام از دست تو و خانواده تو و خانواده خودم فرار کنم و تنهایی برم یه جای دور مسافرت، خانم گفت اگه میشه چند روز برو خونه بابات منو تو خونه تنها بزار نیاز دارم به تنهایی،بماند تا الان هیچکدوم اجرایی نشده!! عصری حالش خیلی خراب بود مدام گریه میکرد و میگفت انگار دیوونه شدم انگار حرفای اونشبت راست بود دیوونه شدم... منم بغلش کردم و ارومش کردم و غروب بردمش پیش مشاور. خیلی دلم سوخت و ناراحت شدم از این حالش... توی دلم به خودم و خونوادم بد گفتم، از طرفی چون نمی تونم روابط بین خانم و خونوادمو مدیریت کنم عصبیم... به شدت نسبت به رابطه با خواهرام واکنش نشون میده میگه دوست ندارم تا زنده ام ببینمشون.... حتی زیر بار حرف پدر خودش هم نمیره...
بعضی وقتا فک میکنم جداشم و اونقدر از زندگی متاهلی اذیت شدم که فکر میکنم دیگه ازدواج نکنم و چون بچه دوس دارم از پرورشگاه یک بچه بیارم بزرگش کنم. دوباره نسبت به خانمم عذاب وجدان میگیرم طلاقش بدم، میگم تو این شرایط سخت باید کنارش باشم ولی نمی دونم این شرایط تا کی طول میکشه شاید تا آخر عمر. دیروز فکر میکردم که خوب منی که میخوام برم پرورشگاه بچه بیارم خوب همین خانم رو فرض می کنم بچمه و میخوام بزرگش کنم، من پدر و اون دختر... حس خوبی پیدا کردم ...
خانمم تازگیا ناراحت که میشه سردرد شدید میگیره و خون دماغ میشه، نگرانشم، غروب میخوام ببرمش دکتر...
تا نگاهی دوباره حق یارتون باشه..
علاقه مندی ها (Bookmarks)