نوشته اصلی توسط
نارجیس
سلام... مرسی شیدا جون حق با شماست... ولی اخه راه حلش چیه؟
همین الان با شوهرم سر این مساله بحث کردیم و شوهرم خونه را در حالی که گریه میکردم ترک کرد... قضیه مال دیشبه که با دوستامون رفته بودیم پارک... اونجا شوهرم یه سوال از همه پرسید که جواب بدن... سوال این بود: اگر به شما بگن فقط 24 ساعت از عمرتون باقی مونده باشه چیکار میکنید؟
خوب کسی که این سوال رو میپزسه جتما برای خودش جواب خاصی داره که براش مهمه... اول شوهرم خودش جواب داد و گقت من اولین کاری که میکنم اینه که یه بلیط میگیزم و با خانومم میزیم پیش خانواده ام و من اونجا بهشون میگم که چقدر دوستشون دارم و بهشون ابراز علاقه میکنم و میبوسمشون.. بعد میرم بالای یه کوه و تا اخر همونجا میشینم و به فکر فرو میرم و به دور از تمام مشکلات و تنش های زندگی نفس راحتی میکشم... دیگه اونجا دغدغه کار و مشغله های دیگه ندارم... من گفتم سعی میکنم از همه حلالیت بخوام و کارهای خوب انجام میدم...
من از جرف شوهرم خیلی ناراحت شدم... شب که اومدیم خونه سعی کردم به روی خودم نیارم تا اول مطمئن بشم.. بهش گفتم بحث جالبی بود میشه کامل تر نظر خودتو بگی... دیدم دوباره همونا رو گفت...من هم بهش گفتم راستش من هم میرفتم پیش خانوادم و تا اخر پیش اونها میموندم.. دیدم اولش چیزی نگفت و بعدش کفتم دیگه شوهرو بیخیال میشدم... تا اینکه تا به ایتجا رسید گفت؟ بله؟ و فهمیدم ناراحت شد.... بهش گفتم خوب چطور شما وقتی اون حرفو میزنی من ناراحت نمیشم ولی تو ناراحت شدی...
کقت من گفتم هر جا برم با خانومم میرم... بهش گقتم اخه تو دست گذاشتی دقیقا رو نقطه ضعف من (میدونم اینجا رو نباید بهش میگفتم هر جند واقعا همین بود... من اینجا دارم تاپیک میزنم برای اینکه شوهرم بهم محبت کلامی نمیکنه بعد دغدغه شوهرم اینه که بره به خانوادش محبت و ابراز علاقه کنه )
خلاصه با ناراحتی شب رو خوابیدیم و صبح وقتی دید ناراتم اومد پیشم.. ازم پرسید چرا ناراحتی؟گفتم من که میدونم حرفهایی که دیشب زدی ته دلت نبود و همش همینا نبود... کفت نه.. قسم میخورم که همش عین واقعیت بود.... اخه شما بگید من نباید ناراحت میشدم........تازه بعدش حرفی زد که دیگه منو به نقطه جوش زسوند.. گقت خوب بود میگفتم با دوست دختر برم بهشون سر بزنم؟؟ بهش گفتم بار اخرت بود با من از این شوخی ها میکنی.. پس همین الان بگو اشتباه کردم.. تحت فشارش گذاشتم تا گفت باشه باشه اشتباه کردم ولی بعدش کللللللی عصبانی شد و گفت ببین از دیشب سر یه موضوع بیخود چیکار کردی؟؟ منم گریه کردم.. بعد از گریه بهش گفتم تو بلد نیستی چطوری باید برحورد کنی... بهش گفتم مطئن باش هر خانم دیگه ای هم جای من بود ناراحت میشد..... بهش گفتم من نمیتوونم بهت بگم مشکل کار کجاست پس لطفا برو پیش مشاور تا اون بهت بگه... برو بهش بگو خانم من ایراد میگیزه از حرفهام و ...
خلاصه بعدش رفت بیرون و من همچنان گریه میکردم
دوستان من الان خونه تنهام و نمیودنم باید چیگار کنم.... شوهرم محبت و ابراز علاقه اشو از من که زنش هستم دریغ میکنه و در عوض تو فکرش این میگذره که چطوری به خانوادش ابراز علاقه کنه ...
شما بگید من جساسم؟؟
الان پنج شش روزه از سفر برکشتم .. تا حالا رابطه مون باهم خیلی خوب بود ( به شرطی که من حرفی نزنم) ولی اون اصلااااا ابراز علاقه بهم نکرده و محبتشو ازم دریغ میکنه... تنها کاری که بلده اینه که باهام شوخی های بیمزه میکنه و من هم باید مثل احمق ها بخندم تا رابطه رو حفظ کرده باشم...
میدونم اشتباه داشتم ولی اون اصلا به من و نیازهام توجه نمیکنه..... و اگر چیزی بگم عصبانی میشه... و وضع بدتر و بدتر میشه...
لطفا راهنمایی کینید که دارم میمیرم....همش یاد حرفهای دیشبش می افتم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)