سلام به دوتا دختر گل.......بخدا میدونستم همین روزاست که یکی بیاد و اینجا منو دعوا کنه.....میدونم....بخدا همه حرفاتون درسته..اگه دارم قصه زندگیمو از این دید براتون تعریف میکنم..بخدا قسم فقط و فقط واسه اینه که حق کشی نکنم...یعنی اینکه جوری وانمود نکنم که شماها مجبور بشید یک تنه به قاضی برید....اگه میگم شوهرم..شوهرم.....اگه در برابر بدی هایی که ازش میگم.....صد برابر از خوبیاشم میگم....دو دلیل داره...اولا اینکه واقعا شوهرم ذات پاکی داره......دوما که انگار یه جورایی نمیخوام بدی هاش رو باور کنم.....ازش یه بت بزرگ ساختم.....گفتین کلاس برو....ورزش کن....به خودت برس..منفعل نباش....تمام این کارها رو انجام دادم....اگه همزمان میگم اره شوهرم اینجوریه..اونجوریه...چون دارم میبینم...بر خلاف اینکه نمیخواد اعتراف کنه..اما گاهی اوقات توی رفتار نشون میده شدت وابستگی به منو.....عزیز دلم.....چیزی که اینجا از همه چیز پنهون مونده وجود دخترم هست..اخه جدا شدن از شوهرم که به همین سادگیا نیست.. واسه این دنیا یه دونه ماندگار کافیه...نمیخوام دخترم ماندگار بعدی باشه.....
دارم تمام کارایی که گفتین رو انجام میدم...پس انداز....ادامه تحصیل...ورزش....ولی یه سوال ازتون دارم.....با حس درونی خودم چه کنم.....؟؟
و یه سوال دیگه دارم اول خودتون رو بزارید جای من و جواب بدین...اگه توی موقعیت همین چند روز پیش من بودید..اگه مثل یه خانم داری به حرفای همدردی های عزیزت گوش میدی....کوچکترین چیزی از حرفاشون هم از تو نمیندازی......به خود رسیدن..پس انداز کردن.و....و....و....و....!!
بعد صبح از خواب بیدار میشی تا گوشیت رو چک کنی..شماره اون خانم توی گوشیت سیو شده.....به شوهرت اعتراض میکنی.....انکار میکنه....بعد که یه خورده داد و بیداد میکنی که چرا داره اینجوری میکنه...شروع میکنه به مغلطه و کتکاری.....جواب منو لطفا بدید....شما چکار میکردین؟؟؟؟ صبوری؟؟؟؟ که ده ساله....داد و بیداد....که اخرش با دست و پاش دهنتون رو ببنده.....شکایت کنم ازش؟؟؟ پیش کی؟؟ چی بگم؟؟ بگم شماره یه خانم توی گوشیم سیوه....خوب اونم راحت میگه شماره توی گوشی تو سیوه...چرا مدعی من شدی؟؟؟؟؟ حق دارین دعوام کنین.....حقمه..زیادی دلسوز و احساساتیم...اما بخدا اونجوری هم نیست که به حرفاتون توجه نکنم......شخصیتم از وقتی اومدم توی این سایت هزار برابر تغییر کرده.....دنیا هم روی یه پاشنه نمیچرخه...بالاخره تغییر میکنه..همینطور که اگه شوهرم نبود تا صبح جوون میدادم.....از بس بهش وابسته بودم......اما الان بر عکس شده....دقیقا همون روزای اولی که شماها راهنماییم میکردین.....شبایی که جامو عوض میکردم...فوری پا میشد میومد کنارم....بهانه شم این بود اره توی خواب ترسیدم....اما یه شب شوهرم اعتراف کرد....گفت که شبا بدون تو خوابم نمیبره....وجودت بهم ارامش میده.....وقتی شنیدم این حرفو...خیلی خوشحال شدم....اولین چیزی که اومد توی ذهنم.....این سایت بود...اینجوری هم میگین بخدا نیست.......پیشرفت زیاد کردم به لطف شما دوستان....
علاقه مندی ها (Bookmarks)