به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 15 , از مجموع 15
  1. #11
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 09 مرداد 95 [ 14:09]
    تاریخ عضویت
    1394-3-31
    نوشته ها
    288
    امتیاز
    5,658
    سطح
    48
    Points: 5,658, Level: 48
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 92
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    502

    تشکرشده 446 در 203 پست

    Rep Power
    59
    Array
    سلام دوست خوبم.. مشکل شما کاملااا فراگیره و متاسفانه این ویژگی داره به طور وسیع در بین مردها شایع پیدا میکنه.. و تنها با حرف زدن مرد و بیان خواسته هاش به زن این مشکل قابل حل هست..

    پس باید کاری کرد که مرد حرررف بزنه... از خواسته ها و نیازهاش بگه... و از اتفاقاتی که توی روز براش میفته بگه تا زن احساس امنیت و ارامش بکنه...

    بله زندگی یک رابطه دو طرفه است ولی اگر یک طرف درست برخورد کنه میتونه خیلی خوب رفتارهای طرفش رو کنترل کنه و اونها رو هدایت کنه...

    پس 1- در درجه اول باید حس اعتماد را در شوهرت بوجود بیاری.
    این کارهایی که شروع کردی انجام بدی خیلی خوبه.. راستی یادم رفت بهت افرین بگم... امروز با خودن پست شما که دیدم داری تمام تلاشتو میکنی و راههای درست را انتخاب کردی واقعا خوشحال شدم... عزیزم با صبر و تحمل به همین روندی که دوستان بهت پیشنهاد دادن اادامه بده... نباید کم بیاری... محکم و با قدرت برای رسیدن به موفقیت جلو برو... پس تا میتونی حساسیت هات رو کم کن.... باید به شوهرت نشون بدی که کاملا بهش اعتماد داری... حرف ستاره زیبا خیلی قشنک بود که گفت بیا ازش تعریف کنن و بهش بگو که میدونم تو ادم رفاداری هستی...بهش بگو به خاطر سوء زنی که قبلا بهت داشتم ازت معذرت میخوام و من مطمئنم تو مرد خیلی خوبی هستی..

    اینها رو زمانی بگو که بهت نزدیگ شده وداره بهت محبت میکنه تا فکر نکنه اینا حرفهای دلت نیست...

    پس گام اول: جلب اعتماد شوهر به خودت... تا بتونه به راحتی حرفهاشو بهت بزنه و یتونی نیازها و خوسته هاشو از زندگی براورده کنی... فکر نکن وقتی تو نیاز شوهرت را براورده میکنی داری به نفع اون کار میکنی.. نه عزیزم. در واقع داری با این کارها به خودت امبتیار میدی... وقتی نیارهای شوهرت براورده بشه مطمئن باش زندگی خیلی قشنگ و عاشقانه ای خواهی داشت.

    2. حالا که تونستی اعتمادشو جلب کنی باید اونو نسبت به رفتارهای خودت کمی سوال برانگیز کنی ..یعنی گام دوم اینه که کارهایی بکنی که اون در مورد فعالبت های روزمره اش بدون اینکه تو ازش بخوای حرف بزنه..

    مثلا وقتی اون جرفی در مورد کارهاش نمیزنه تو هم زیاد در مورد کارهات حرف نزن.. باهاش خوب باش.. مهربون باش ولی وقتی گفت چه خبر بگو سلامتی... یا بگو اتفاق خاصی نیفتاد... دقیقا مثل خودش برخورد کن... اصلا هم ازش نپرس جه خبر یا امروز چیکار کردی؟ ...
    پس ذون رو نسبت به کارهای خودت کجنکاو کن.. مثلا یه روزی بهش زنگ بزن بگو ادرس فلان خیابون رو چطوری میتونم برم؟ وقتی سوال کرد بگو یه کاری داشتم که انجام داد م و تمام شد.. خودت اخلاقشو بهتر میدونی... اگر میتونی بدون اجازه از خونه بیرون بری.. یه روزی برو باشگاه ورزشی اسم بنویس و هر روز بیرون برو.. با دوستات قرار بذار باهاشون برو بیرون و در مورد اتفاقاتی که در طول روز برات میفته باهاش حرف نزن و فقط وفتی پرسید بگو سلامتی.. خوب بود.
    خلاصه کلام اینکه تو هم کاری کن ذهن اون درگیررررررررررر بشه تا یه روزی برسه که خودش بهت بگه چرا تعریف نمیکنی چی شده و کجا رفتی؟
    اونوقت تو بهش میگی مگه زن و شوهر باید ریز مسائلشونو به هم بگن؟؟ که اون میکه بلللللللللللله که باید بگن... پس لطفا بذار خودش پیش قدم بشه و اینقدر خودتو به آّب و آتیش نزن که بخوای دو کلمه حرف ازش بیرون بیاری...

    در نهابت اینکه یادت باشه این ویژگی خیلی از مردهاست و زیاد نباید بهش حساس باشی ولی میتونی تا حد زیادی اون رو تعدیل کنی...

    بار هم منتظر خبرهای خوبت هستم...

  2. #12
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 30 شهریور 01 [ 01:22]
    تاریخ عضویت
    1394-3-21
    نوشته ها
    12
    امتیاز
    5,742
    سطح
    48
    Points: 5,742, Level: 48
    Level completed: 96%, Points required for next Level: 8
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    0
    تشکرشده 2 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    نارجیس عزیزم ممنون از راهنماییهات، راستش من از وقتی پیامتو خوندم تصمیم گرفتم دیگه حرف خاصی بهش نزنم و این روند 3 روز ادامه داشت ولی شوهرم انگار نه انگار ، بعضی وقتا میپرسید چه خبر منم میگفتم سلامتی و بعد تموم ، روحیم داغون شده بود ولی سعی میکردم به روی خودم نیارم تا اینکه دیروز به اوجش رسید بعد از یه رابطه دوباره رفت تو لاکش ، دیگه دیوونه شدم دیگه نتونستم ناراحتیمو نشون ندم ، شوهرم وقتی دید ناراحتم همش ازم میپرسید چی شده؟منم دیگه طاقت نیاوردمو بهش گفتم چرا بهم توجه نمیکنی ؟ اونم کلی ناراحت شد گفت من دیگه چه جوری بهت توجه کنم! بهش گفتم دوست دارم بهم توجه کنی ازینکه انقدر تو لاک خودتی ناراحت میشمو هزار تا حرف تکراری که قبلا بهش گفته بودم ، شوهرم بعد ازینکه این حرفارو میزنم تا دو روز خیلی خوب میشه ولی کافیه من شاد و پر انرژی بشم اون دوباره سرد میشه ،این موضوع گذشتو باهم رفته بودیم جایی که دو ساعت راه بود موقع رفت توی ماشین تموم یه ساعت فقط آهنگ گوش کرد حتی یه کلمه هم حرف نزد ، موقع برگشت دوباره هیچ حرفی نزد دیگه تحمل این همه سکوت برام خیلی سخت شده بود ،تا اینکه دلمو زدم به دریا بهش با لبخند گفتم نمیخوای چیزی بگی؟ یهو بهم ریختو کلی ناراحت شد گفت از دیروزه چه حرفایی میزنی، من از صبحه باهات کلی حرف زدم ! در جا خشکم زد آخه اون حرفی نزده بود ازش پرسیدم کی؟ جواب داد ازت پرسیدم عکساتو ببینم ! فکر کنید این جملش در نظر اون یعنی بامن حرف زده اصلا حوصله صداشو دیگه نداشتم حوصله هیچ بحثو هیچ دلیلی از طرف اونو نداشتم بعد از دوباره کلی سکوت کردن سر راه یه جیگرکی واستادو چند تا سیخ جیگر خرید باهم خوردیمو هیچ حرفی نزدیم وقتی دوباره راه افتاد شروع کرد به دلجویی ولی حرفاش باعث شد یه دعوای اساسی باهم داشته باشیم منم وقتی عصبانی میشم کنترلمو از دست میدم و بهش گفتم خیلی پستی ، شوهرم خیلی ناراحت شد ولی سکوت کردو گفت میزارم به حساب اینکه مثل همیشه یه حرفی زدیو بعد پشیمون شدی، خلاصه رسیدیم خونه اون رفت دنبال بقیه کاراش منم از شدت ناراحتی خوابیدم تا ظهر ، وقتی بیدار شدم اصلا حوصله قهر کردنو ادامه ناراحتی نداشتم چند تا اس ام اس فرستادمو ازش معذرت خواهی کردم دیدم بلافاصله اومد خونه و بعد بغلم کردو همه چیز عادی شد ،
    ببخشید سرتونو درد آوردم ولی بحث های ما همیشه بی نتیجه میمونه و بعد به فراموشی سپرده میشه ، الانا ترجیح میدم ناراحتیامو بریزم توی دلم تا اینکه بخوام در موردش صحبت کنمو بی نتیجه رها بشه ، احساس میکنم شوهرم حرفامو درک نمیکنه راستش من خودم آدم کم حرفیم و ازون انتظار ماورایی ندارم فقط دوست دارم توجهش بهم بیشتر باشه بهم زیاد محبت کنه ، البته شوهرم واقعا آدمیه که همه ی خواسته هامو برآورده کرده ، تو همه ی کارا همراهم بوده ، از هیچ چیزی واسم کم نزاشته، و تنها مشکلم اینه که مدت زمان باهم بودنمون خیلی کمه ، کم حرف میزنیم، سرش خیلی تو گوشیه، روزا اگه ازش نخوام نمیاد خونه تا شب، بعضی وقتا احساس میکنم هیچ حسی به شوهرم ندارم ، ولی بعضی روزا انقدر عاشقشم که حدو مرز نداره ، همیشه آرزوم اینه که دخترام شوهری گیرشون بیاد که از محبت سیرابشون کنه ، نمیدونم والا شایدم من زیاده خواهم ، شوهرم دیروز بهم میگفت تو دوست داری که همه ستایشت کنن ، نمیدونم چیکار کردم که شوهرم اینطور فکر میکنه ولی به نظر خودم من با یه پیامک از طرف شوهرم خیلی خوشحال میشم، به من میگفت تو تعادل نداری یا خیلی مهربونی یا خیلی بداخلاق ، شاید راست میگه ولی به نظر خودم رفتار شوهرم روی رفتار من تاثیر مستقیم داره کافیه اون یه کار کوچیک کنه هرکاری از دستم بر بیاد واسش انجام میدم ولی وقتی ازش ناراحت میشم واقعا بهم میریزم البته جدیدا سعی کردم رفتارام رو بیشتر کنترل کنم
    دوستای عزیزم یه خرابکاری هم پریشب کردم تولد یکی از فامیلا بود تو راه که میرفتیم باید چند تا تماس با موبایل شوهرم میگرفتم هر دفعه شوهرم موبایلو میگرفت رمزشو میزد بعد گوشیو بهم میداد تا تماسمو داشته باشم منم اصلا به روی خودم نمیاوردم ، تقریبا هفت یا هشت باری که تماس میگرفتم هر دفعه شوهرم اینکارو میکرد ، من خیلی ناراحت شده بودم چون مشخص بود که دوست نداشت رمز موبایلشو بفهمم ،دیگه نتونستم طاقت بیارمو بهش گفتم احساس میکنم بهم بی اعتمادی چرا هر دفعه خودت رمزو میزنی ! اونم فوری گفت معلومه که نه، و فوری رمز موبایلشو بهم گفت ، بهش گفتم دونستن رمز موبایلت اصلا برام اهمیتی نداره مهم رفتار توه که ناراحتم میکنه ، گفت من همیشه رمز موبایلمو زود به زود عوض میکنم ، من گفتم ولی قبلا اینطور نبودی و این مخفی کاریت اعصابمو خرد میکنه چون همش فکر میکنم تو به من بی اعتمادی در صورتی که من از رفتار گذشتم خیلی پشیمونم ولی انگار تو هنوز باورت نشده ،ولی اون گفت نه اصلا اینطوری نیستو ازین حرفا
    فکر کنم خیلی خراب کاری کردم نه؟

  3. #13
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 12 شهریور 96 [ 00:37]
    تاریخ عضویت
    1394-4-23
    نوشته ها
    641
    امتیاز
    12,858
    سطح
    74
    Points: 12,858, Level: 74
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 392
    Overall activity: 26.0%
    دستاوردها:
    1 year registered10000 Experience Points
    تشکرها
    2,477

    تشکرشده 767 در 424 پست

    Rep Power
    111
    Array
    سلام عزیزم به نظر من بعد اعتمادسازی یعنی جلو خودش ودیگران این رو یبان کن البته احتمال شوهرت شخصیت درونگراداره اگه ازاول اینطوری بوده حتما دونگراست و همچنین ببین با خونوادشم اینطوریه کم حرفه یعنی درونکراست و باید بپذیری و دیگه ناراحت نشی ولی اگه میتونی باهاش پیش روانشناس برو یه مقدار میتون شخصیتش تغییر کنه البته اینکه میگی من تو عصبانیت کنترلم ازدست میدم این خیلیبده چون شوهرت هم کم کم مثل خودت رفتار میکنه و دیگه سکوت نمیکنه و باعثزده شدنش میشه میدونم بهتفشار میاد ولی باید همون لحظه خونسردیت حفظ کنی احساس میکنم بیشتر دعوا رو شما شروع میکنی و سرصدا میکنی همین برای سرد شدن یه رابطه کافیه پس بیشتر رو خودت کار کن من بهت گفتم سخنرانیهای دکتر حبشی رو گوش کن مخصوصا کلید مرد خیلی کمکت میکنه اگه روابطتون گرم بشه اونم بیشتر حس صمیمیت میکنه و حرفاشو کم کم میگه اگه همسرت اومد حرفی زد فقط گوش کن گوش دادن فعال گاهی سر تکون بده خوب نگاش که بفهمه داری بهش توجهدمیکنی وقتی حرفاش زد شما اصلا ایراد گیری نمیکنی فعلا فقط تایید میکنی مثلا گفت دوستم میگه فلان کار کنم اصلا نمیگی نه به ضرر مونه ممکنه ورشکست بشی ازین حرفا فقط مثل یه دوست صمیمی گوش میکنی کم کم که بهت اعتماد کرد بعد یه مدت میتونی راه حل هم بدی فقط زمان میخاد
    حتی من کسی رو میشناختم که شوهرش راجع به زنا و اینکه ازش درخاستدوستی داشتن به زنش میگفت چون اون خانوم اصلا اون لحظه هیچ نمیگفت فقط میذاشت حرف بزنه و اون مرد خیلی با زنش احساس صمیمیت داشت
    ولی اگه میتونی بریت مشاوره البته اون حرفی که شما زدی نه بد نبوده باشوهرت راحتباش راحتو صمیمی وبا احترام حرفاتو بگو ولی همیشه قبلش کلیاز خوبیاش تعریف کن و اینکه بهش افتخار میکنی و بعد حرفای دلت و اون چیزایی که ازش میخای بدونه غرغر خیلی ارومو با احترام بهش بگو مثلا بگوخیلی مهربونی اینقدر خوشم میاد مودبیتو دعواها سکوت میکنی ........بعد بگو خیلی خوشم میاد باهام میای مثلا مثل اوندفعه دردل میکنی خیلی خوبه که اینقدر مهارتهای زندگیرو بلدی میکم اغراق کن کار کوچیکخوبش رو
    اگه یوق

    - - - Updated - - -

    سلام عزیزم به نظر من بعد اعتمادسازی یعنی جلو خودش ودیگران این رو یبان کن البته احتمال شوهرت شخصیت درونگراداره اگه ازاول اینطوری بوده حتما دونگراست و همچنین ببین با خونوادشم اینطوریه کم حرفه یعنی درونکراست و باید بپذیری و دیگه ناراحت نشی ولی اگه میتونی باهاش پیش روانشناس برو یه مقدار میتون شخصیتش تغییر کنه البته اینکه میگی من تو عصبانیت کنترلم ازدست میدم این خیلیبده چون شوهرت هم کم کم مثل خودت رفتار میکنه و دیگه سکوت نمیکنه و باعثزده شدنش میشه میدونم بهتفشار میاد ولی باید همون لحظه خونسردیت حفظ کنی احساس میکنم بیشتر دعوا رو شما شروع میکنی و سرصدا میکنی همین برای سرد شدن یه رابطه کافیه پس بیشتر رو خودت کار کن من بهت گفتم سخنرانیهای دکتر حبشی رو گوش کن مخصوصا کلید مرد خیلی کمکت میکنه اگه روابطتون گرم بشه اونم بیشتر حس صمیمیت میکنه و حرفاشو کم کم میگه اگه همسرت اومد حرفی زد فقط گوش کن گوش دادن فعال گاهی سر تکون بده خوب نگاش که بفهمه داری بهش توجهدمیکنی وقتی حرفاش زد شما اصلا ایراد گیری نمیکنی فعلا فقط تایید میکنی مثلا گفت دوستم میگه فلان کار کنم اصلا نمیگی نه به ضرر مونه ممکنه ورشکست بشی ازین حرفا فقط مثل یه دوست صمیمی گوش میکنی کم کم که بهت اعتماد کرد بعد یه مدت میتونی راه حل هم بدی فقط زمان میخاد
    حتی من کسی رو میشناختم که شوهرش راجع به زنا و اینکه ازش درخاستدوستی داشتن به زنش میگفت چون اون خانوم اصلا اون لحظه هیچ نمیگفت فقط میذاشت حرف بزنه و اون مرد خیلی با زنش احساس صمیمیت داشت
    ولی اگه میتونی بریت مشاوره البته اون حرفی که شما زدی نه بد نبوده باشوهرت راحتباش راحتو صمیمی وبا احترام حرفاتو بگو ولی همیشه قبلش کلیاز خوبیاش تعریف کن و اینکه بهش افتخار میکنی و بعد حرفای دلت و اون چیزایی که ازش میخای بدونه غرغر خیلی ارومو با احترام بهش بگو مثلا بگوخیلی مهربونی اینقدر خوشم میاد مودبی تو دعواها سکوت میکنی ........بعد بگو خیلی خوشم میاد باهام میای مثلا مثل اوندفعه دردل میکنی خیلی خوبه که اینقدر مهارتهای زندگیرو بلدی یکم اغراق کن کار کوچیک خوبش رو بزرگ کن پنهان کاری شما خیلی خوب نیست کلا ازش تعریف تمجید ک

  4. کاربر روبرو از پست مفید ستاره زیبا تشکرکرده است .

    نارجیس (دوشنبه 09 شهریور 94)

  5. #14
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 30 شهریور 01 [ 01:22]
    تاریخ عضویت
    1394-3-21
    نوشته ها
    12
    امتیاز
    5,742
    سطح
    48
    Points: 5,742, Level: 48
    Level completed: 96%, Points required for next Level: 8
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    0
    تشکرشده 2 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    سلام بچه ها خواهش میکنم بهم بگید چیکار کنم کمک میخوام
    راستش امروز تولدمه من صبح ساعت 5.30 سالگرد تولدمه ،امزوز یهو از خواب بیدار شدم دیدم شوهرم سر نمازش سرش تو گوشیه ، من اول فکر کردم داره نماز شب میخونه ازش پرسیدم ساعت چنده گفت 5.15 ولی یهو متوجه شدم گوشی دستشه اونم اصلا به روی خودش نیاورد به کارش ادامه داد انگار که داره دعا میخونه منم با اینکه خیلی عصبی شده بودن هیچی نگفتمو سعی کردم بخوابم ولی اون بعد از چند دقیقه بدون اینکه حتی تولدمو بهم تبریک بگه دو رکعت نماز خوندو بهد رفت روی مبل خوابید دوباره دلم شکست که چرا با اینکه امروز تولدمه نیومد پیشم اعصابم خیلی خرد شده بود اصلا خوابم نمیبرد تا اینکه ساعت هفت پاشد رفت ورزش کنه در صورتی که یادم نمیاد آخرین بار کی بوده که ورزش کرده بازم به روی خودم نیاوردم بعد از ورزش اومد بغلم کردو بدون اینکه حتی بهم سلام کنه یا چیزی بگه خواست با من رابطه داشته باشه دلم میخواست بزنمش این همه بی توجهی داشت دیوونم میکرد ولی سعی کردم هیچی نگم ولی اون وقتی سردی منو دید پا شد رفت دیگه هیچی نگفت اینکارش باز دیوونم کرد میخواست بره سرکار ، اگه میرفت تا وقتی که برمیگشت ممکن بود طول بکشه و من اصلا نمیتونستم موضوع رو حل نشده بزارم بهش با ناراحتی گفتم تولدم مبارک اونم بعد ازینکه اینو گفتم گفت تولدت مبارکو شیرین زبونی ولی من دلم خیلی ازش پر بودو اصلا بهش محل ندادم پرسید چی شده ولی من قضیه موبایلشو به روش نیاوردمو دلیل ناراحتیمو بی ملاحظگی اون و تبریک نگفتنش بیان کردم اونم کلی معذرت خواهی کردو منم به روی خودم نیاوردم و همش به خودم تلقین میکردم که حتما داشته دعا میخونده خلاصه یه صبحونه عالی درست کردو منم چون نمیخواستم توی ذوقش بزنم خیلی خوشحالیمو نشون دادمو ازش تشکر کردم و بعدش رفت سر کار
    این قضیه گذشتو من اتفاق صبحو تقریبا داشتم فراموش میکردم الان میخواستم یه چرت بخوابم یهو یاد یه شماره افتادم که قبلا بهش مشکوک بودم یهو تصمیم گرفتم تا از یه شماره دیگه به اون شماره زنگ بزنم ببینم خانمه یا آقا ، آخه شوهرم قبلا بهش یه پیام مشکوک فرستاده بود با ترس و لرز زنگ زدم ولی در کمال ناباوری شنیدم یه خانم گوشیو برداشت دارم میمیرم اصلا نمیدونم چیکار کنم
    امشب قراره شام بریم بیرون اصلا نمیتونم به روی خودم نیارم نمیتونم ناراحتیمو نشون ندم از طرفی دوست ندارم شوهرم بفهمه رفتم سراغ گوشیش یا بهش مشکوکم چون مطمئنم یه جوری سر و تهشو بهم میدوزه دارم دیوونه میشم توروخدا بهم بگید چیکار کنم وقتم کمه هر لحظه ممکنه شوهرم از سرکار بیاد خونه
    وای خدایا اگه چیزی باشه چیکار کنم با دو تا بچه کوچیک نمیتونم روحیمو حفظ کنم

  6. #15
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 30 شهریور 01 [ 01:22]
    تاریخ عضویت
    1394-3-21
    نوشته ها
    12
    امتیاز
    5,742
    سطح
    48
    Points: 5,742, Level: 48
    Level completed: 96%, Points required for next Level: 8
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    0
    تشکرشده 2 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوستان ، شبتون بخیر، نمیدونم چرا تا الان کسی جوابی بهم نداده ، دلم خیلی از شوهرم گرفته ، نمیدونم اصلا چرا رفتارش اینطوریه ، با اینکه به خودم جرات دادم زنگ زدم و صدای خانمی شنیدم ولی تا امروز خودمو توجیه کردم شاید آقایی بوده و صداش دو رگه بوده و من اشتباه کردم، حتی تا الان به خاطر اینکه نظرم عوض نشه دوباره جرات نکردم زنگ بزنم نکنه که مطمئن بشم و با همین تردیدی که داشتم و دارم روز به روز سعی کردم بهتر باشم یا حداقل مثل همیشه، همش به خودم رسیدم خونه تمیز غذا آماده روی خوش ولی دارم دیوونه میشم مخصوصا با کاری که شوهرم امشب کرد اصلا نمیدونم چه جوری بیان کنم ولی خیلی سربسته بهتون بگم بعد ازینکه کلی به خودم رسیده بودمو بعد از یک ساعت که منتظر شدم بچه ها بخوابن با اینکه شوهرم نیت منو میدونست خیلی زود روی مبل خوابید در صورتی که من کنارش بودم و اینجور موقع ها اصلا ندیده بودم که خوابش ببره ، حالا بماند که چقدر غرورم شکست و بعد ازینکه بیدارش کردم بیاد سرجاش بخوابه بدون هیچ انتظاری با کمال پررویی خودشو زد به اون راه و سرم داد زد ، اگه میدیدم ناراحته یا خسته است یا اثری از غم و غصه یا خستگی روز توی چهرش میدیدم اولا اصلا خودمو بهش تحمیل نمیکردم ثانیا دلم خوش بود که این رفتارش به خاطر خستگیشه ولی از رفتارش واقعا شوکه شدم آخه چرا اینطوری شده نکنه واقعا خبریه ؟!خدایا خودت کمکم کن خسته شدم


 
صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 00:59 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.