نمیدونم درسته اینو بگم یا نه ولی فراموش کردن خیلی سخته.
یه روز احساس میکنی دیگه برات تموم شده ، رها شدی ، آزادی ، اونقدر قوی شدی که تونستی اون رابطه رو با تموم خوبی ها و بدی هاش کنار بذاری. اما یه روز دیگه ...
همه ش فکر اون آدم میاد تو ذهنت ممکنه اولش با همین فکر شروع بشه که چه خوب شد اون رابطه تموم شد و دوباره با همین جمله دروازه ی فکرت به اون آدم باز میشه ، حرفاش ، صمیمیتی که باهاش داشتی ، دعواها ، بدی هاش ، مهربونیاش و همینطور فکر میکنی فکر میکنی تا میرسی به حالتی که احساس میکنی دیگه نمیتونی
دوریش و تحمل کنی.از خواستنش لبریز شدی. همونطور که خودت نوشتی با تمام وجودت فریادش میزنی. میخوام بگم به این احساساتت اطمینان نکن. مدت ها طول میکشه که واقعا ازش رها بشی.
منم با مردی بودم مثه تو در حد چت و اس ام اس فرقش اینه که تو این رابطه اون متاهل بود
اونم چند ماه اول منو با محبت هاش وابسته کرد اما از یه جایی به بعد دیگه مثه قبل نبود.
حس میکنم میخواست تموم بشه. انگار من براش مثه یه تفریح ، سرگرمی بودم. فقط میخواست یه مدت هیجانی به زندگیش داده باشه.
من سه سال باهاش حرف میزدم. یک سال و نیم بدون هیچ قصد و نیتی فقط با هم حرف میزدیم و من کم کم احساس کردم که تمام وقتم و دارم با این آدم میگذرونم. اگه چندروز بهم پیام نمیداد
احساس بی قراری و بی تابی میکردم. بهش علاقه مند شده بودم. فکر میکردم اونم بهم علاقه داره که البته چندبارم ابراز کرده بود. اما من پنهانی و فقط تو قلبم دوستش داشتم.
میدونستم متاهله و آینده ای باهم نداریم. سعی کردم بدون اینکه حرفی از احساسم بزنم ازش فاصله بگیرم اما نتونستم. بالاخره یه روز احساسم و باهاش در میون گذاشتم و ازش خواستم دیگه با هم حرف نزنیم. اما این شروع یه رابطه از جنس دیگه ای بود ، (نمیتونم بگم عاشقانه چون برخلاف تصورم فقط من عاشقش بودم و برای اون حکم نفس تازه کردن و سرگرمی و داشت)
وقتی بهش گفتم به جای اینکه سعی کنه ازم فاصله بگیره برعکس تظاهر کرد که اونم بهم علاقه مند بوده ، گفت حتما خودت هم احساس کردی و از فرداش مدام بهم ابراز علاقه میکرد. من دختر سردی بودم ، سخت میتونستم احساسم و بروز بدم ولی اون تشویقم میکرد که از احساسم حرف بزنم. مثه بچه ها میگفت دوستم داشته باش ، مسخره ست انگار یه بازی بود. به هر حال مدتی گذشت تا من احساس کردم که خیلی بیشتر از قبل یه حضورش و حرف زدن باهاش وابسته م. اما به خاطر تاهلش نباید ادامه میدادم. بارها جدا شدیم ولی من نمیتونستم طاقت بیارم. دوباره برمیگشتم و همه چیز سر جای اولش برمیگشت.
بار آخری که برگشتم سخت قبولم کرد. گفت خسته شده از این همه رفتن ها و برگشتنا،
ازم خواست اگه دوستش دارم دیگه تا وقتی من ازدواج نکردم و اون شرابطش و داره ( منظورش تا وقتی که میتونست پنهانی و بدون اطلاع خانومش باهام ادامه بده ) با هم بمونیم.
و من قبول کردم. کم کم حرف به مسائل جنسی کشیده شد ، البته نمیگم من تمایلی نداشتم.
بهش علاقه مند شده بودم. تنها مردی بود که میتونستم بهش احساسی از این جنس داشته باشم.
میگفت این رابطه علاقه مون به هم بیشتر میکنه. البته از هم خیلی دور بودیم و خدارو شکر امکانش وجود نداشت اما دوست داشت که چت نامتعارف داشته باشیم.
فکر میکنم یه مدت بعد از اون بود که احساس کردم هیجان رابطه مون براش تموم شده.
دیگه ترجیح میداد تموم بشه و بی دردسر از هم جدا بشیم. بخصوص که با وجود ابراز علاقه های زیادی که اون اوایل بهم میکرد میگفت همسرش رو هم عاشقانه دوست داره.
به هر حال وقتی احساس کردم دیگه تمایلی به ادامه نداره ازش خواستم جدا بشیم.
هر چند هنوزم دوستش داشتم ولی از بی توجهی و بی محبتیش و اینکه بهم اهمیت نمیداد خسته شده بودم.
جالبه دیگه مثه قبل حوصله ی شنیدن حرفام و درد و دلام و نداشت ، فقط زمانی توجهش بهم جلب میشد که اونطوری که دوست داشت باهاش چت میکردم. چندبار بهش گفتم دوست دارم باهام حرف بزنه ، بذاره منم راجع به اتفاقات زندگیم یا هر چیز دیگه ای که دوست دارم باهاش حرف بزنم ولی میگفت وقت این حرفارو ندارم. گاهی وقتا میشد ده بیست روز فقط در حد سلام و چطوری و این حرفا حرف میزدیم. چون میگفت کار دارم و اگه من یه روزی از این بیشتر میخواستم باهاش حرف بزنم پیشم نمیموند ( چون روزا تا وقتی میرفت خونه تو یاهو میومد پیشم ولی من حق حرف زدن نداشتم ، فقط وقتی میومد و وقتی میخواست بره چند کلمه باهام حرف میزد)
الان که به اون روزا فکر میکنم میبینم با اینکه باهام حرف نمیزد ولی چقدر دوستش داشتم که مدت ها فقط دلم و رو به یه چراغ روشن توی یاهو مسنجر خوش کرده بودم و همین که میومد اونجا انگار واقعا کنارم احساسش میکردم.
به هرحال جدا شدیم و این بار منم دیگه دوست نداشتم برگردم چون اونقدر باهام حرف نزده بود و کم بهم توجه کرده بود که مثه خودش سرد شده بودم.
الان یه روزایی احساس میکنم که چه خوب شد که تموم شد ، میگم یه تجربه بود و تو این رابطه از خودم شناخت بیشتری پیدا کردم ، فهمیدم چقدر میتونم تحت تاثیر احساساتم قرار بگیرم و عمل کنم ، چقدر میتونم ضعیف باشم اگه به افکار و احساساتم اجازه بدم که بهم غلبه کنن و با خودم میگم اونم بخشیدم.
اما یه روزایی هم برعکس به این فکر میکنم که چقدر اذیتم کرد ، به خاطر خانومش چقدر بهم تذکر میداد فلان جا پیام نده ، این کارو نکن اون کارو نکن.
دوستم نداشت. به دروغ بهم ابراز محبت کرد ، منو وابسته ی خودش کرد. تو این مدت یه روزایی که با هم بحثمون میشد و اون سرد باهام برخورد میکرد ،من آتیش میگرفتم. همون لحظه احساس میکردم قلبم داره از جاش کنده میشه ، تو معده م احساس سوزش شدیدی میکردم. خوابم به هم میریخت ، بی اشتها میشدم و تو مدتی که با هم قهر بودیم کارم فقط میشد گریه. چون بهم واقعا علاقه نداشت روی رابطه مون کنترل داشت. یعنی میتونست مدت ها منو ندیده بگیره ، میتونست هر چقدر دوست داشته باشه باهام حرف نزنه تا وقتی که من خودم به سمتش برم و به اصطلاح غرورم بشکنم.
فکر میکنم ، فکر میکنم . اونقدر فکر میکنم که دلم میخواد دوباره باهاش حرف بزنم. با اینکه فقط بدیاش و به خاطرم میارم ولی همینا باعث میشه حال و هوای اون رابطه دوباره در من زنده بشه. دوباره به سمتش کشیده بشم.
میخوام بگم که تنها راهی که میتونی فراموشش کنی اینه که اصلا به خودت نه فرصت و نه اجازه ی فکر کردن به اون آدم بدی. نه فکر منفی نه فکر مثبت. نباید هیچ فکری در مورد اون آدم به ذهنت راه بدی.
الان ما جدا شدیم. من از هر از گاهی این طوفان های فکری به ذهنم هجوم میارن و گاهی وقتا نمیتونم جلوش و بگیرم و میرم باهاش حرف میزنم و بالافاصله بعدش احساس آرامش میکنم. البته دیگه به هیچ وجه نمیخوام اون روزا برام تکرار بشه و مثه اون روزا هر روزم و باهاش بگذرونم. فقط گاهی که دوریش برام سخت میشه با هم حرف میزنیم.
تنها شانسی که آوردم اینه که اون مرد بی رحمی نیست . خودش میدونه در حق من اشتباه کرده و برای همین تا هر وقت که بتونم با این قضیه کنار بیام و فراموشش کنم ، هر زمانی که بهش احتیاج داشته باشم میاد و باهام حرف میزنه . احساساتم و آروم میکنه.
نمیدونم شایدم میترسه هجوم این افکار دیوونه م کنه و کنترلم و از دست بدم و برای زندگی مشترکش مشکل درست کنم. هر چند ادعا میکنه از روی علاقه ای که بهم داره ناراحتی من براش مهمه. به قول خودش تنها دغدغه زندگیش ناراحتی من از خودشه به خاطر کاری که با روح و روانم کرد. میگه من هیچوقت تو زندگیم کسی و از خودم ناراحت نکردم.
ولی ناخواسته باعث شدم تو این همه اذیت بشی.
بگذریم . من الان خدارو شکر حالم خوبه و مثه قبل بهش وابسته نیستم.
انشاالله خدا بهت کمک کنه حال تو هم خوب بشه عزیزم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)