به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 23 , از مجموع 23
  1. #21
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 20 تیر 95 [ 06:38]
    تاریخ عضویت
    1393-7-25
    نوشته ها
    93
    امتیاز
    5,105
    سطح
    45
    Points: 5,105, Level: 45
    Level completed: 78%, Points required for next Level: 45
    Overall activity: 6.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    1,451

    تشکرشده 105 در 52 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نمیدونم درسته اینو بگم یا نه ولی فراموش کردن خیلی سخته.
    یه روز احساس میکنی دیگه برات تموم شده ، رها شدی ، آزادی ، اونقدر قوی شدی که تونستی اون رابطه رو با تموم خوبی ها و بدی هاش کنار بذاری. اما یه روز دیگه ...
    همه ش فکر اون آدم میاد تو ذهنت ممکنه اولش با همین فکر شروع بشه که چه خوب شد اون رابطه تموم شد و دوباره با همین جمله دروازه ی فکرت به اون آدم باز میشه ، حرفاش ، صمیمیتی که باهاش داشتی ، دعواها ، بدی هاش ، مهربونیاش و همینطور فکر میکنی فکر میکنی تا میرسی به حالتی که احساس میکنی دیگه نمیتونی
    دوریش و تحمل کنی.از خواستنش لبریز شدی. همونطور که خودت نوشتی با تمام وجودت فریادش میزنی. میخوام بگم به این احساساتت اطمینان نکن. مدت ها طول میکشه که واقعا ازش رها بشی.
    منم با مردی بودم مثه تو در حد چت و اس ام اس فرقش اینه که تو این رابطه اون متاهل بود
    اونم چند ماه اول منو با محبت هاش وابسته کرد اما از یه جایی به بعد دیگه مثه قبل نبود.
    حس میکنم میخواست تموم بشه. انگار من براش مثه یه تفریح ، سرگرمی بودم. فقط میخواست یه مدت هیجانی به زندگیش داده باشه.
    من سه سال باهاش حرف میزدم. یک سال و نیم بدون هیچ قصد و نیتی فقط با هم حرف میزدیم و من کم کم احساس کردم که تمام وقتم و دارم با این آدم میگذرونم. اگه چندروز بهم پیام نمیداد
    احساس بی قراری و بی تابی میکردم. بهش علاقه مند شده بودم. فکر میکردم اونم بهم علاقه داره که البته چندبارم ابراز کرده بود. اما من پنهانی و فقط تو قلبم دوستش داشتم.
    میدونستم متاهله و آینده ای باهم نداریم. سعی کردم بدون اینکه حرفی از احساسم بزنم ازش فاصله بگیرم اما نتونستم. بالاخره یه روز احساسم و باهاش در میون گذاشتم و ازش خواستم دیگه با هم حرف نزنیم. اما این شروع یه رابطه از جنس دیگه ای بود ، (نمیتونم بگم عاشقانه چون برخلاف تصورم فقط من عاشقش بودم و برای اون حکم نفس تازه کردن و سرگرمی و داشت)
    وقتی بهش گفتم به جای اینکه سعی کنه ازم فاصله بگیره برعکس تظاهر کرد که اونم بهم علاقه مند بوده ، گفت حتما خودت هم احساس کردی و از فرداش مدام بهم ابراز علاقه میکرد. من دختر سردی بودم ، سخت میتونستم احساسم و بروز بدم ولی اون تشویقم میکرد که از احساسم حرف بزنم. مثه بچه ها میگفت دوستم داشته باش ، مسخره ست انگار یه بازی بود. به هر حال مدتی گذشت تا من احساس کردم که خیلی بیشتر از قبل یه حضورش و حرف زدن باهاش وابسته م. اما به خاطر تاهلش نباید ادامه میدادم. بارها جدا شدیم ولی من نمیتونستم طاقت بیارم. دوباره برمیگشتم و همه چیز سر جای اولش برمیگشت.
    بار آخری که برگشتم سخت قبولم کرد. گفت خسته شده از این همه رفتن ها و برگشتنا،
    ازم خواست اگه دوستش دارم دیگه تا وقتی من ازدواج نکردم و اون شرابطش و داره ( منظورش تا وقتی که میتونست پنهانی و بدون اطلاع خانومش باهام ادامه بده ) با هم بمونیم.
    و من قبول کردم. کم کم حرف به مسائل جنسی کشیده شد ، البته نمیگم من تمایلی نداشتم.
    بهش علاقه مند شده بودم. تنها مردی بود که میتونستم بهش احساسی از این جنس داشته باشم.
    میگفت این رابطه علاقه مون به هم بیشتر میکنه. البته از هم خیلی دور بودیم و خدارو شکر امکانش وجود نداشت اما دوست داشت که چت نامتعارف داشته باشیم.
    فکر میکنم یه مدت بعد از اون بود که احساس کردم هیجان رابطه مون براش تموم شده.
    دیگه ترجیح میداد تموم بشه و بی دردسر از هم جدا بشیم. بخصوص که با وجود ابراز علاقه های زیادی که اون اوایل بهم میکرد میگفت همسرش رو هم عاشقانه دوست داره.
    به هر حال وقتی احساس کردم دیگه تمایلی به ادامه نداره ازش خواستم جدا بشیم.
    هر چند هنوزم دوستش داشتم ولی از بی توجهی و بی محبتیش و اینکه بهم اهمیت نمیداد خسته شده بودم.
    جالبه دیگه مثه قبل حوصله ی شنیدن حرفام و درد و دلام و نداشت ، فقط زمانی توجهش بهم جلب میشد که اونطوری که دوست داشت باهاش چت میکردم. چندبار بهش گفتم دوست دارم باهام حرف بزنه ، بذاره منم راجع به اتفاقات زندگیم یا هر چیز دیگه ای که دوست دارم باهاش حرف بزنم ولی میگفت وقت این حرفارو ندارم. گاهی وقتا میشد ده بیست روز فقط در حد سلام و چطوری و این حرفا حرف میزدیم. چون میگفت کار دارم و اگه من یه روزی از این بیشتر میخواستم باهاش حرف بزنم پیشم نمیموند ( چون روزا تا وقتی میرفت خونه تو یاهو میومد پیشم ولی من حق حرف زدن نداشتم ، فقط وقتی میومد و وقتی میخواست بره چند کلمه باهام حرف میزد)
    الان که به اون روزا فکر میکنم میبینم با اینکه باهام حرف نمیزد ولی چقدر دوستش داشتم که مدت ها فقط دلم و رو به یه چراغ روشن توی یاهو مسنجر خوش کرده بودم و همین که میومد اونجا انگار واقعا کنارم احساسش میکردم.
    به هرحال جدا شدیم و این بار منم دیگه دوست نداشتم برگردم چون اونقدر باهام حرف نزده بود و کم بهم توجه کرده بود که مثه خودش سرد شده بودم.
    الان یه روزایی احساس میکنم که چه خوب شد که تموم شد ، میگم یه تجربه بود و تو این رابطه از خودم شناخت بیشتری پیدا کردم ، فهمیدم چقدر میتونم تحت تاثیر احساساتم قرار بگیرم و عمل کنم ، چقدر میتونم ضعیف باشم اگه به افکار و احساساتم اجازه بدم که بهم غلبه کنن و با خودم میگم اونم بخشیدم.
    اما یه روزایی هم برعکس به این فکر میکنم که چقدر اذیتم کرد ، به خاطر خانومش چقدر بهم تذکر میداد فلان جا پیام نده ، این کارو نکن اون کارو نکن.
    دوستم نداشت. به دروغ بهم ابراز محبت کرد ، منو وابسته ی خودش کرد. تو این مدت یه روزایی که با هم بحثمون میشد و اون سرد باهام برخورد میکرد ،من آتیش میگرفتم. همون لحظه احساس میکردم قلبم داره از جاش کنده میشه ، تو معده م احساس سوزش شدیدی میکردم. خوابم به هم میریخت ، بی اشتها میشدم و تو مدتی که با هم قهر بودیم کارم فقط میشد گریه. چون بهم واقعا علاقه نداشت روی رابطه مون کنترل داشت. یعنی میتونست مدت ها منو ندیده بگیره ، میتونست هر چقدر دوست داشته باشه باهام حرف نزنه تا وقتی که من خودم به سمتش برم و به اصطلاح غرورم بشکنم.
    فکر میکنم ، فکر میکنم . اونقدر فکر میکنم که دلم میخواد دوباره باهاش حرف بزنم. با اینکه فقط بدیاش و به خاطرم میارم ولی همینا باعث میشه حال و هوای اون رابطه دوباره در من زنده بشه. دوباره به سمتش کشیده بشم.
    میخوام بگم که تنها راهی که میتونی فراموشش کنی اینه که اصلا به خودت نه فرصت و نه اجازه ی فکر کردن به اون آدم بدی. نه فکر منفی نه فکر مثبت. نباید هیچ فکری در مورد اون آدم به ذهنت راه بدی.
    الان ما جدا شدیم. من از هر از گاهی این طوفان های فکری به ذهنم هجوم میارن و گاهی وقتا نمیتونم جلوش و بگیرم و میرم باهاش حرف میزنم و بالافاصله بعدش احساس آرامش میکنم. البته دیگه به هیچ وجه نمیخوام اون روزا برام تکرار بشه و مثه اون روزا هر روزم و باهاش بگذرونم. فقط گاهی که دوریش برام سخت میشه با هم حرف میزنیم.
    تنها شانسی که آوردم اینه که اون مرد بی رحمی نیست . خودش میدونه در حق من اشتباه کرده و برای همین تا هر وقت که بتونم با این قضیه کنار بیام و فراموشش کنم ، هر زمانی که بهش احتیاج داشته باشم میاد و باهام حرف میزنه . احساساتم و آروم میکنه.
    نمیدونم شایدم میترسه هجوم این افکار دیوونه م کنه و کنترلم و از دست بدم و برای زندگی مشترکش مشکل درست کنم. هر چند ادعا میکنه از روی علاقه ای که بهم داره ناراحتی من براش مهمه. به قول خودش تنها دغدغه زندگیش ناراحتی من از خودشه به خاطر کاری که با روح و روانم کرد. میگه من هیچوقت تو زندگیم کسی و از خودم ناراحت نکردم.
    ولی ناخواسته باعث شدم تو این همه اذیت بشی.
    بگذریم . من الان خدارو شکر حالم خوبه و مثه قبل بهش وابسته نیستم.
    انشاالله خدا بهت کمک کنه حال تو هم خوب بشه عزیزم.

  2. 2 کاربر از پست مفید maryam240 تشکرکرده اند .

    anisa (شنبه 03 مرداد 94), manima (شنبه 03 مرداد 94)

  3. #22
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 23 دی 94 [ 11:32]
    تاریخ عضویت
    1394-4-10
    نوشته ها
    25
    امتیاز
    763
    سطح
    14
    Points: 763, Level: 14
    Level completed: 63%, Points required for next Level: 37
    Overall activity: 1.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    13

    تشکرشده 26 در 13 پست

    Rep Power
    0
    Array
    مریم عریز. ممنونم که برام از تجربه خودت نوشتی. خیلی خیلی جالب بود همه اون حس همزاد پنداری که می تونستم با نوشتت داشته باشم. کندن از یه رابطه خیلی سخته مخصوصا اگه طولانی مدت باشه. سه سال زمان کمی نیست یه عمره برای خودش.
    من این روزا خیلی زیاد خودم رو سرگرم کار و زندگی کردم اونقدر که حتی وقت کم میارم برای نفس کشیدن. همه راه های ارتباطی رو باهاش بستم وقتی که توی ذهنم میاد خودم رو با یه کاری سرگرم میکنم که برای همیشه از ذهنم بره و البته مقاومت زیادی نمی کنم چون میدونم اگه بخوام به زور این کار انجام بشه نتیجش برعکس میشه.
    اون آدم هم با من همین کارو کرد. با دوستت دارم های الکی که فقط از روی هوا و هوسه منو به خودش وابسته عاطفی کرد. این طرف من شخص سالمی نیست. بهترین حسن قضیه همین جاست وگرنه اگر سرش به تنش می ارزید به مراتب کار من سخت تر بود :)
    این مدت تعطیلات سفر بودم. سفر خیلی خوب کنار خانواده و همسر و دخترم. آرامش خیلی خاصی داشت. مدام به همسرم نگاه می کردم و با خودم میگفتم این همون آدمیه که پای همه نخواستن های من ایستاد. هیچوقت به من بی احترامی نکرد. رفتارش با من مثل ملکه ها بود. درسته که اشتباهات رفتاری خیلی زیاددددددد داره ولی خب کیه که مشکل نداشته باشه؟ درسته که ازدواج ما از روی اجبار و به خاطر شرایط بد من بود ولی من یه آدم بالغ بودم که انتخاب کردم و باید بالغانه پای انتخابم وایسم. درسته که هزار تا مساله هنوز توی زندگیم هست ولی دلیل نمیشهه که من خلا اون رو با یه آدم هرزه پر کنم.
    این روزا سعی کردم همسرم عاشقانه دوستش داشته باشم و بهش توجه کنم. حسم بهش خیلی خوب بود. اونم بعد از مدتها بی تفاوتی رفتارش باهام خیلی خوب شده بود. ..
    توی روزای سفر یه خواب عصرگاهی داشتم و وقتی از خواب بیدار شدم دیدم که اون آدم با یه شماره دیگه برام اس زده و زنگ زده....میدونم که خیلی به من فکر میکنه. این رو حتی از دور هم احساس می کنم. اولش حالم بد شد از دیدنش و حس تهوع بهم دست داد و بعد به قول تو تمام بدیها و خوبی هاش جلوی چشمام اومد.بعد تمام اون حسی که مثلا عشق بود !!!. توی ذهنم باهاش حرف میزدم و با خودم میگفتم آخه این چه حس لعنتیه که من دارم. من اون شماره جدید رو هم بلاک کردم. هیچ جوابی ندادم. امروز صبح وقتی توی ماشین نشستم دوباره یه آهنگ باعث شد اون آدم جلوی چشمام بیاد. ولی الان هیچ حس خاصی توش نیست. مدام با خودم مرور میکنم و هرچی بیشتر میگردم بیشتر می فهمم که چقدر بد بوده.
    توی یه گروه دوستی تلگرام همسرم عکسای سفر رو گذاشته بود بعد یکی از دوستا اومده بود به شوخی بهش گفته بود خداییش چطوری مخ این دختر رو زدی؟؟؟ این اولین بار نیست و شاید آخرین بار هم نباشه . اینکه همه یه جورایی بهم میگن که خیلی از همسری سر هستم. این حس خیلی آزارم میده. ریشه خیلی از مسائل من توی این قضیه هست. با همه اینا .........
    من هیچوقت و هیچوقت دیگه به سمت اون آدم نمیرم. شاید یه روز از همسر جدا بشم و تمام عمر تنها بمونم ولی دیگه حاضر نیستم وقتم رو با کسی پر کنم که لیاقت نداره. من ارزش وجودی خودم رو خیلی بیشتر از این میدونم که وقتم رو با اون هدر بدم. حالا اگه گاهی مثل یه خاطره توی ذهنم میاد من نمی تونم جلوش رو بگیرم فقط می تونم ازش درس بگیرم. اون آدم با همه بدیهاش بهم نشون داد که چقدر آدمهای خوب اطرافم هستند. چقدر خوشبختی های کوچیک و بزرگ دارم که می تونم باهاشون خوش باشم. قدر خودم رو بیشتر از هر زمانی دونستم.
    یه متنی دیروز خوندنم خیلی بهم چسبید
    تو یک زنی..
    زیبا باش!
    لباس خوب بپوش، ورزش کن، مواظب هیکل و اندامت باش!
    هر سنی که داری خوب و زیبا بگرد!
    همیشه بوی عطر بده!
    مطالعه کن و اگاهیتو بالا ببر
    خودت رو به صرف قهوه ای یا چایی در یک خلوت دنج مهمان کن!
    برای خودت گاهی هدیه ای بخر!
    وقتی به خودت و روحت احترام می گذاری احساس سربلندی می کنی
    آنوقت دیگراز تنهایی به دیگران پناه نمی بری و اگرقرار است انتخاب کنی کمتر به اشتباه اعتماد می کنی
    یادت باشد...
    برای یک زن عزت نفس غوغا می کند!!

    آره دوستم اون چیزی که باعث شد من به سمت اون آدم لاابالی برم عزت نفس پایین بود و الان که اونو پیدا کردم دیگه حاضر نیستم از دستش بدم.
    حتی اگه قرار باشه با همسر بمونم یا نباشم اونی که تا آخرین لحظه عمر با منه خودم هستم . برای خودم اونقدر وقت و ارزش میزارم که از بودن با خودم احساس کمال داشته باشم.
    البته منکر این نمیشم که این حس می تونه در گذر زمان تغییر یا تعدیل بشه اما مهم اون حرکت به سمت رشد هست که من حسش می کنم
    از خدا میخوام که بتونی کیس مناسب خودت رو پیدا کنی و همه اینا بره توی خاطرات دور دور....

  4. #23
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 20 تیر 95 [ 06:38]
    تاریخ عضویت
    1393-7-25
    نوشته ها
    93
    امتیاز
    5,105
    سطح
    45
    Points: 5,105, Level: 45
    Level completed: 78%, Points required for next Level: 45
    Overall activity: 6.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    1,451

    تشکرشده 105 در 52 پست

    Rep Power
    0
    Array
    مدام به همسرم نگاه می کردم و با خودم میگفتم این همون آدمیه که پای همه نخواستن های من ایستاد. هیچوقت به من بی احترامی نکرد. رفتارش با من مثل ملکه ها بود.

    اینایی که نوشتی خصوصیات کمی نیست. اگه بازم نگاه کنی خوبی های بیشتری تو همسرت می بینی.

    توی روزای سفر یه خواب عصرگاهی داشتم و وقتی از خواب بیدار شدم دیدم که اون آدم با یه شماره دیگه برام اس زده و زنگ زده....


    یه لحظه به ذهنم اومد که شاید کار همسرت بوده باشه. اون از رابطه تون با خبره.
    ممکنه اینجوری بخواد مطمئن بشه تو اون آدم و واقعا کنار گذاشتی. پس سعی کن بیشتر مراقب باشی. البته این یه حدسه ، ولی احتمالش وجود داره.

    توی یه گروه دوستی تلگرام همسرم عکسای سفر رو گذاشته بود بعد یکی از دوستا اومده بود به شوخی بهش گفته بود خداییش چطوری مخ این دختر رو زدی؟؟؟ این اولین بار نیست و شاید آخرین بار هم نباشه . اینکه همه یه جورایی بهم میگن که خیلی از همسری سر هستم. این حس خیلی آزارم میده. ریشه خیلی از مسائل من توی این قضیه هست. با همه اینا .........
    عزیزم اینطوری که نوشتی از روی عکس این نظرو داده ، مشخصه که قضاوت اون آدم از روی ظاهر تو و همسرت بوده
    یعنی تو از نظر ظاهری بالاتر از همسرت هستی که اتفاقا این از نظر خیلی از زنها نه تنها بد نیست بلکه میتونه یه حسن باشه. بهتره که زن توی زیبایی و ظاهر از همسرش بالاتر باشه
    اینجوری مرد به همسرش راغب تره و احتمال اینکه به رابطه با دخترهای دیگه فکر کنه کمتر.
    من اگه جای تو بودم برعکس از این موضوع خوشحال میشدم ، چون با خودم میگفتم همسرم با دیدن و شنیدن نظرات این آدما قدر منو بیشتر میدونه و میفهمه که با کم کسی ازدواج نکرده ، بله

    البته میدونم که منظور تو فقط زیبایی چهره نیست و آراستگی همسرت هم برات مهمه و ناراحتی که زیاد رعایت نمیکنه. اما حتی اگه بخوای میتونی به این مسئله هم یه جور مثبت نگاه کنی. مردی که زیاد به خودش نمیرسه کمتر پیش میاد که توجه زن های دیگه رو جلب کنه.

    توی همین تالار تایپیک هایی خوندم از زنانی که نوشتن شوهرانشون خیلی به ظاهر خودشون اهمیت میدن ، در عین اینکه بی توجه به همسر و دنبال رابطه های دیگه با دخترها
    هستن. یه تایپیک خوندم از خانومی که شوهرش با یه بچه ولش کرده بود و تو یه شهر دیگه دنبال دوست دختر و زن صیغه ای و این مسائل رفته بود. خانومه نوشته بود هر وقت برای دیدن دخترم میاد میبینم طوری به خودش رسیده که انگار یه مرد مجرده و کوچکترین توجهی هم به من نمیکنه.

    نمیدونم برنامه ی ماه عسل و میدیدی یا نه اما تو این برنامه زن و شوهرایی میان که آدم با خودش میگه چه جوری اینا با عشق دارن کنار هم زندگی میکنن؟
    مثه قصه ی سولماز و احسان که با وجود معلولیت سولماز همسرش عاشقانه کنارش مونده بود یا خیلی ماجراهای دیگه.
    یه مردی بود که همسرش دچار یه بیماری شده بود که مفاصلش به مرور زمان از بین رفته بود ولی شوهرش کنارش مونده بود و کمک کرده بود خانومش تا دکترا ادامه بده. زنی که مسلما خیلی از کارهایی که خانوم ها تو خونه انجام میدن و مسئولش هستن و نمیتونه انجام بده.
    تو زمونه ای که خیلی از مردا با وجود همه ی کارهایی که همسرشون تو زندگی به خاطر اونها و رضایت خاطرشون انجام میدن بازم ناراضی هستن و به راحتی دست به خیانت میزنن چطور یه مرد پای زنی میمونه که حتی یه شام ساده هم نمیتونه برای شوهرش آماده کنه. در حالی که خیلی از ما اگه بخواد همسرش و رها کنه بهش حق میدیم.
    اگه این آقا هم میخواست اینطوری فکر کنه که من از همسرم سرترم هیچوقت میتونست اینجوری عاشقونه کنارش زندگی کنه ؟

    عزیزم شاید خیلی از مشکلات تو با همسرت به نگاه خودت برمیگرده. شاید لازم باشه نگاه خودت و تغییر بدی تا خوشبختی واقعی و احساس کنی.

    حتی اگه این سرتر بودن توو جنبه های فکری ، اخلاقی ، اجتماعی و غیره باشه و تو بهتر از همسرت باشی بازم ناراحت شدن به این خاطر تا جایی که همسرت و نتونی دوست داشته باشی از نظر من دلیلی نداره. چه اشکالی داره تو بهتر باشی ؟ چرا این ناراحتت میکنه ؟
    اتفاقا تو اینجوری باید خیلی باهوش تر و بهتر عمل کنی.
    یه زن باهوش با وجود اینکه خودش و برتر می بینه و با وجود همه ی آگاهی ای که نسبت به کاستی های همسرش داره هرگز اجازه نمیده شوهرش اینو حس کنه ، بلکه طوری رفتار میکنه که کم کم همسرش و در جهت خواسته ها و توانمندی هایی که از همسرش انتظار داره سوق بده.
    با خوب دیدن ، باور کردن ، احترام گذاشتن و بالا بردن همسرش میتونه اون و به سمتی ببره که میخواد.

    حرفام طولانی شد. البته میدونم که اینجوری بودن آسون نیست ولی آدم برای زندگیش باید تلاش کنه حتی اگه به اون نتیجه ای هم که میخواد نرسه اما این تلاش در جای خودش ارزشمنده و مهم ترین اثرش هم اینه که به خود آدم عزت نفس میده.
    تو با این دید که همسرت و عوض کنی باهاش زندگی نکن ، همینجوری که هست بپذیرش ، دوستش داشته باش ، کم کم می بینی خیلی از این مسائل و میتونی ازش بگذری و خیلی جاها هم همسرت وقتی محبت و رفتار تورو ببینه برای بهتر شدن تلاش میکنه حتما.

  5. 3 کاربر از پست مفید maryam240 تشکرکرده اند .

    manima (شنبه 03 مرداد 94), parsa1400 (یکشنبه 04 مرداد 94), فرشته مهربان (شنبه 03 مرداد 94)


 
صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. عشق يا خيانت؟؟؟
    توسط سياه در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 8
    آخرين نوشته: یکشنبه 31 اردیبهشت 91, 21:37
  2. تو کجایی تا شوم من چاکرت؟؟؟
    توسط montazer_313 در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: سه شنبه 04 تیر 87, 14:26

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 09:06 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.