به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 72
  1. #11
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 مرداد 00 [ 08:55]
    تاریخ عضویت
    1392-5-14
    نوشته ها
    202
    امتیاز
    10,223
    سطح
    67
    Points: 10,223, Level: 67
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 227
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    18

    تشکرشده 260 در 112 پست

    Rep Power
    34
    Array
    سلام
    ممنونم از دوستان.
    مدتیه خیلی حواس پرت شدم هرجا میرم محاله چیزی رو جا نذارم، یا گوشیمو نمیبرم یا یادم میره گوشیمو بیارم ، یا وسایل دخترمو جا میذارم یا توی خونه وسایلی که جابجا کردم رو فراموش می کنم. شوهرم هم خیلی از این بابت شاکیه. خب حق داره. از وقتی صحبتای بفرآو رو خوندم خیلی توی فکر رفتم. من قبلا اینجوری نبودم.
    خیلی دوست دارم شاغل بشم ولی توی شهر کوچیک ما کار درست و حسابی نیست. اگر هم باشه مادرشوهرم رو دارم. تازه دخترم هم هست. از بی پول یخسته شدم. حتی نمیتونم یه کفش راحتی هم واسه خودم بخرم. هر پولی که از پایان نامه هم درمیارم مجبورم بدم واسه مناسبتی (مثل کادوی تولد، کادوی ازدواج و ...)
    شوهرم هم که یه کارمند سادس با هزار جور قسط واقعا میدونم که هیچی نداره . اون بیشتر زیر فشاره.
    کمتر غصه میخورم یعنی وقتی ندارم واسه این کار. حتی تمرکزم رو هم از شوهرم برداشتم. کاری باهاش ندارم. هرجا بره بیاد... ولی چند شب پیش که رفته بود خونه برادرش شام خورده بود خیلی ناراحت شدم. آخه اونها اصلا نمیان به مادرش سر بزنن یا تلفنی هم زنگ نمیزنن ولی شوهرم مرتب میره اونجا. نمیتونم بگم نرو چون بدتر میشه. بیخیالش اصلا، اونقدر بره که سیر بشه.

    امروز عصری دختر برادرشوهرم اومد تا رسید گفت مامانم گفته به مادربزرگ بگو گوشواره ای که قولشو بهم دادی باید بهم بدی. خیلی ناراحت شدم واسه مادرشوهرم بیچاره خودش زندس دارن دوتا تکه طلایی که داره هم ازش میگیرن. مادرشوهرم ناراحت میشه گاهی میبینم ااشک هم میریزه مخصوصا وقتی درباره وسایلش باهاش حرف میزنن ولی چیزی بروز نمیده. امروز هم خیلی ناراحت شد ولی خب برادرشوهرم هم هی میگفت اگر قولش دادی باید بهش بدی.
    خیلی دلم بحالش سوخت. ده روز یا هفته ای یه بار به زور واسه یکساعت میان میشینن اونوقت....
    مادرشوهرم به همه نوه هاش که دنیا اومدن طلا داده بود به دختر من فقط 20 هزارتومن داد که هزاربار پشت سر هم میگفت ندارم و این حرفا میخواستم بهش برگردونمش ولی اینکارو نکردم. به همه عروساش طلاهای خوب داد واسه من یه انگشتری که خیلی ضعیف بود فقط اسمش طلا بود ولی من هیچوقت نشد که برم به شوهرم بگم که اینجوری یا اونجوری.

    چون میدونم اینها مشکلات من نیست مشکلات من فراتر از اینهاست.

    صحبتهای خانم رنگین منو به فکر برد واقعا ایندفعه واسه جدایی جدی شده بودم حتی میخواستم با خانوادم هم درمیون بذارم ولی به شک افتادم که نکنه اشتباه کنم و ...
    میدونم شوهرم دوستم نداره میدونم دلش فکرش و ذهنش جاهای دیگست.
    سالی یه بار رابطه برقرار می کنه که زبون من بسته باشه. هفته ای دو هفته ای شاید دستای منو موقع خواب بگیره.
    اون تمام زندگیش مادرشه. منم تمام زندگیم دخترمه. بازم بخاطر اون میمونم. دیگه نمیدونم باید چیکار کنم.
    اینقدر توی خونه فعالیتم زیاده که شبها از درد زانو و کف پا خوابم نمیبره ولی از خستگی بیهوش میشم ولی دم نمیزنم. وقت نمیکنم به خودم هم برسم.
    کاش خدا منم ببینه. امیدم به خداست همه چیزو سپردم به خودش.

    - - - Updated - - -

    سلام
    ممنونم از دوستان.
    مدتیه خیلی حواس پرت شدم هرجا میرم محاله چیزی رو جا نذارم، یا گوشیمو نمیبرم یا یادم میره گوشیمو بیارم ، یا وسایل دخترمو جا میذارم یا توی خونه وسایلی که جابجا کردم رو فراموش می کنم. شوهرم هم خیلی از این بابت شاکیه. خب حق داره. از وقتی صحبتای بفرآو رو خوندم خیلی توی فکر رفتم. من قبلا اینجوری نبودم.
    خیلی دوست دارم شاغل بشم ولی توی شهر کوچیک ما کار درست و حسابی نیست. اگر هم باشه مادرشوهرم رو دارم. تازه دخترم هم هست. از بی پول یخسته شدم. حتی نمیتونم یه کفش راحتی هم واسه خودم بخرم. هر پولی که از پایان نامه هم درمیارم مجبورم بدم واسه مناسبتی (مثل کادوی تولد، کادوی ازدواج و ...)
    شوهرم هم که یه کارمند سادس با هزار جور قسط واقعا میدونم که هیچی نداره . اون بیشتر زیر فشاره.
    کمتر غصه میخورم یعنی وقتی ندارم واسه این کار. حتی تمرکزم رو هم از شوهرم برداشتم. کاری باهاش ندارم. هرجا بره بیاد... ولی چند شب پیش که رفته بود خونه برادرش شام خورده بود خیلی ناراحت شدم. آخه اونها اصلا نمیان به مادرش سر بزنن یا تلفنی هم زنگ نمیزنن ولی شوهرم مرتب میره اونجا. نمیتونم بگم نرو چون بدتر میشه. بیخیالش اصلا، اونقدر بره که سیر بشه.

    امروز عصری دختر برادرشوهرم اومد تا رسید گفت مامانم گفته به مادربزرگ بگو گوشواره ای که قولشو بهم دادی باید بهم بدی. خیلی ناراحت شدم واسه مادرشوهرم بیچاره خودش زندس دارن دوتا تکه طلایی که داره هم ازش میگیرن. مادرشوهرم ناراحت میشه گاهی میبینم ااشک هم میریزه مخصوصا وقتی درباره وسایلش باهاش حرف میزنن ولی چیزی بروز نمیده. امروز هم خیلی ناراحت شد ولی خب برادرشوهرم هم هی میگفت اگر قولش دادی باید بهش بدی.
    خیلی دلم بحالش سوخت. ده روز یا هفته ای یه بار به زور واسه یکساعت میان میشینن اونوقت....
    مادرشوهرم به همه نوه هاش که دنیا اومدن طلا داده بود به دختر من فقط 20 هزارتومن داد که هزاربار پشت سر هم میگفت ندارم و این حرفا میخواستم بهش برگردونمش ولی اینکارو نکردم. به همه عروساش طلاهای خوب داد واسه من یه انگشتری که خیلی ضعیف بود فقط اسمش طلا بود ولی من هیچوقت نشد که برم به شوهرم بگم که اینجوری یا اونجوری.

    چون میدونم اینها مشکلات من نیست مشکلات من فراتر از اینهاست.

    صحبتهای خانم رنگین منو به فکر برد واقعا ایندفعه واسه جدایی جدی شده بودم حتی میخواستم با خانوادم هم درمیون بذارم ولی به شک افتادم که نکنه اشتباه کنم و ...
    میدونم شوهرم دوستم نداره میدونم دلش فکرش و ذهنش جاهای دیگست.
    سالی یه بار رابطه برقرار می کنه که زبون من بسته باشه. هفته ای دو هفته ای شاید دستای منو موقع خواب بگیره.
    اون تمام زندگیش مادرشه. منم تمام زندگیم دخترمه. بازم بخاطر اون میمونم. دیگه نمیدونم باید چیکار کنم.
    اینقدر توی خونه فعالیتم زیاده که شبها از درد زانو و کف پا خوابم نمیبره ولی از خستگی بیهوش میشم ولی دم نمیزنم. وقت نمیکنم به خودم هم برسم.
    کاش خدا منم ببینه. امیدم به خداست همه چیزو سپردم به خودش.

  2. 2 کاربر از پست مفید دلسا تشکرکرده اند .

    آبی آسمان (چهارشنبه 20 خرداد 94), رنگین (چهارشنبه 20 خرداد 94)

  3. #12
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 مرداد 00 [ 08:55]
    تاریخ عضویت
    1392-5-14
    نوشته ها
    202
    امتیاز
    10,223
    سطح
    67
    Points: 10,223, Level: 67
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 227
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    18

    تشکرشده 260 در 112 پست

    Rep Power
    34
    Array
    این روزا احساس های بدی دارم.
    همش احساس می کنم داره ازم سوءاستفاده می شه. شوهرم فقط و فقط منو واسه پرستاری مادرش میخواد مثل اینکه یه خدمتکار تمام وقت داره. حق اعتراض ندارم.
    نباید عصبانی باشم
    بای همیشه خوش اخلاق باشم
    نباید از ش پول بخوام.
    باید مادر خوبی باشم.
    ولی خودش حق دار توی خونه عصبی باشه. داد بزنه. ایراد بگیره.
    بدخلقیهاش توی خونه هست و شب نشینی و خوش گذرونیهاش سر جاشه.
    خیلی دلم میخواد دلیل اینکه همش میره خونه برادرش رو بدونم. برادری که خودش و زنش ماهی یه بار شاید بیان.
    مادرش خونه همین برادرش بود، شوهرم روز، شب، صبح، عصر اونجا بود. الان مادرش خونه خودمونه پس چرا اینجا نمیمونه؟ دلیل اینکه باز میره اونجا چیه؟
    وقتی مادرش اونجا بود همش میگفت زن داداشم گناه داره آدم وقتی یه مریض توی خونه داشته باشه روحیه اش داغونه. یا اینکه زن جوونیه مادرم رو میارم خونه خودمون شاید بخواد جایی بره (درضورتی 8 سالی از من بزرگتره)
    درسته عمر دست خداست ولی اگر مادرش اونجا مونده بود تا الان مرده بود. من خودم رفتم آوردمش خونمون. اینجا که اومد خوب شد، سرحالتر شد، آلزایمرش کمتر شد.
    دیگه دیالیز نرفت. و و و که مه از حالش تعجب کردن . باز رفت اونجا باز حالش بدتر شد. ایندفعه شوهرم رفت آوردش. بازم کمی حالش بهتر شد.
    میخوام شاد باشم. میخوام خوشحال و سرحال باشم دنبال بهانه هم نیستم ولی واقعا سخته که بخوای با یه آدم مریضی که همش در حال آه و ناله هست شاد باشی.
    گاهی اینقدر از دست ناشکری هاش عصبی میشم که داد میزنم. غر میزنم.
    من از شوهرم انتظار ندارم در قبال نگهداری از مادرش بهم پاداش بده یا قدردانی کنه تنها انتظارم اینه که درکم کنه.
    شرایطم خیلی سخته.
    پریشب بود فکر کنم که باز رفته بود خونه برادرش خیلی عصبی شدم و توی لاک خودم رفتم اونم عصبی شده بود. میخواستم بیام اینجا و بنویسم ولی خودمو کنترل کردم تا کمی آرومتر بشم. خیلی خیلی فشار بهم وارد میشه.
    می خواستم بهش پیام بدم که از هم جدا بشیم ولی خودمو کنترل کردم.
    خیلی دوست دارم باهاش حرف بزنم ولی نمیدونم چطوری باید سر حرف رو باز کنم. اصلا چی باید بگم؟
    به محضی که میخوام شروع کنم می دونم عصبی میشه و داد و بیداد م یکنه.
    حوصله موندن و ساختن رو ندارم فکر نکنم بعد طلاق وضعم ازین بدتر بشه. حداقل توی خونه پدرم از مادرم مواظبت می کنم که پاش هم درد میکنه. نه از مادرشوهرم که هرچی بیشتر بهش می رسم و بهش خوبی می کنم انتظارت ازم بالاتر میره و این میشه وظیفم درصورتی که واسه جاریم لطف بی نهایت بود.

  4. کاربر روبرو از پست مفید دلسا تشکرکرده است .

    رنگین (شنبه 23 خرداد 94)

  5. #13
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 مهر 01 [ 02:59]
    تاریخ عضویت
    1393-11-15
    نوشته ها
    823
    امتیاز
    34,196
    سطح
    100
    Points: 34,196, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,683

    تشکرشده 2,882 در 761 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    235
    Array
    از ماست که برماست،

    اینایی که میگن عمرا جدا نشو ، میدونن که شما چند ساله داری اینجا مینویسی؟ میدونن این آسیبی که الان بهت وارد شده بدترم میشه حتی بدتر از آسیب جدایی ، دلسا تو اگه میخواستی عوض شی 4 سال زمان کمی نیست

    دلسا خودت میدونی که چقدر دوست دارم مشکلت حل شه ولی عزیزم انگار تو اصلاح شدنی نیستی ، ناراحت نشو من به جاشم باهات همدردی کردمو حتی واست نذر کرده بودم اگه یادت باشه،

    دلسا حتی تاپیکهاتم بی رمق و بی حسه ، کاملا میشه فهمید که تو چهجور آدمی هستی ، یک زن ساکت بی اعتماد به نفس ، بدون هیییییچ جذابیتی حتی اگه از لحاظ ظاهری خیلی زیبا باشی ،

    سالهاست که میخوای با شوهرت حرف بزنی ولی هنوز نتونستی یعنی چی!!!!

    بعد از این همه تازه تونستی رابطه شوهرت و بچه اتونو خوب کنی ، آخه مگه آدم چقدر زندست که بخواد واسه هر مساله پیش پا افتاده ای این همه تلاش کنه ، حتی واسه اینکه همسرش با کودک 3 سالش بخواد ارتباط

    بگیره یا شبها دیرتر از 11 شب از خونه ی دوستاش و از خوش گذرونی نیاد

    کاملا مشخصه که شوهرت چرا میره اونجا چون بهش بیشتر خوش میگذره با زن داداشش ارتباط میگیره و انرژی میگیره و از اومدن به خونه فراریه چون اون خونه بوی غربت میده سرشار از انرژیهای منفیه ببخشید چون توی

    این خونه یه مادر مریض و یه زن بی حال و افسرده است

    دلسا اگه من جای تو بودم و خیلی از زنهای این تالار شک نکن که با شرایط همسرت صدبار از اون آدم جدا شده بودیم ، مشکل همسرت خیلی بزرگ بود و تو خیلی صبوری کردی که تحمل کردی ،

    چند بار تاپیک جدید باز کردی که میخوای از نو شروع کنی و شاد باشی ولی بعدش کم آوردی و گفتی به دلیل شرایطی که توش هستی و اینکه هییچ محرکی نداری مخصوصا از طرف همسرت ، نمیتونی به هدفت برسی یا در مسیر رسیدن به شادی حرکت کنی

    دلسا مرگ یه بار شیونم یه بار ، به خدا من به جای تو خسته شدم به جای همسرت خسته شدم ، همسرت خیلی بهت ظلم کرده خیلی بی انصافی و بی غیرتی کرده ولی آخه تا کی ؟

    شما همین الانشم طلاق عاطفی گرفتید چرا قبول نمیکنی ، مگه میشه زن و شوهری که فقط 3 - 4 ساله ازدواج کردن 6 ماه یکبار یا 1 سال یک بار رابطه ج ن س ی داشته باشن!!!

    مگه میشه زنی نتونه بعد از 4 سال با شوهرش یه درد دل ساده بکنه
    ، اینو قبول کن نمیشه از 3چرخه اندازه موتور هندا توقع داشت حالا هی بیان بگن تلاش کن میتونی همه این تلاش کن ها رو قبلا بهت گفتن حالا یا تونستی یا نتونستی دیگه

    مگه میشه همه آرزوی داشتن یه مردو داشته باشن ولی اون مرد و همسرش از هم اینقد دور باشن !!

    یه فکری بکن یا با همینی که هست بساز بی توقع

    یا یک شبه تغیر کن (پرانرژی شاد عاشق هدفدار یکمی خودخواه باش ) بابا مگه تو نیاز نداری چرا یه ذره خودتو دوست نداری آخه

    یا جدا شو و خودتو خلاص کن دیگه

    ولی هر کدوم از این کارها رو میخوای بکنی ، یک بار شوهرتو بشون پشت کامپیوترت بده از اولین تاپیکتو تا آخرینش بخونه ، دلسا به خدا شوهرت حتی تو رو اندازه 30 درصدم نمیشناسه و این تنها راه شناخت شوهرت از توست

    تو که پشت شوهرت بد نگفتی تازه گفتی به روش نیاوردی خود ارضایی و .. چون نخواستی تحقیر شه

    بده بخونه همونایی که 1 نصفه شب مینوشتی رفته پیش اون دوستش تا اینهایی که از حال الانت مینویسی

    نترس نه تحقیر میشه نه چیزی چقدر میخوای حرفاتو چال کنی چیزی درست شد؟ نه ، باور کن دلسا شوهرت بیاد و این همه حرف و از زبون تو بخونه خیلی مسائلو از نزدیک درک میکنه

    اینکه تو همه ی اون پسر بازیهاشو میدونستی و دم نزدی بخاطر اینکه نخواستی تحقیرش کنی

    تو مادرشو خیلی دوست داری و از جان و دل ازش پرستاری میکنی

    تو اتفاقا احساسات داری ولی توانایی گفتنشو نداری

    تو از لحاظ مال تامین نمیشی
    از لحاظ عاطفی و احساسی تامین نمیشی
    از لحاظ جنسی تامین نمیشی
    از لحاظ روحی تفریح و خوش گذرونی که کلا وجود نداره
    ویرایش توسط گیسو کمند : یکشنبه 24 خرداد 94 در ساعت 10:47

  6. #14
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 29 خرداد 01 [ 15:58]
    تاریخ عضویت
    1393-6-21
    نوشته ها
    88
    امتیاز
    6,971
    سطح
    55
    Points: 6,971, Level: 55
    Level completed: 11%, Points required for next Level: 179
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    5

    تشکرشده 73 در 45 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام . حرف دل همه ما رو زدي كاربر يك قرباني(اسم كاربريتون رو دوست ندارم).ميدونين قرباني كسي هست كه هيچ اختياري درمقابل از بين رفتن نداره ولي ماها ميتونيم شما هم ميتونين ما بايد براي داشتن شرايط بهتر تلاش كنيم اگر هم صددرصد موفق نشديم يك درصد هم خوب هست.به هر حال حرفاي اين كاربر عزيز خيلي جامع و كامل بود. دلسا جان يعني چه كه شما نميتوني با شوهرت حرف بزني؟خب توي اين مدت زندگيتون فرصتي پيش نيومده مگه؟شوهر من هم زود عصبي ميشه ولي توي 13 سال زندگي تا حالا فكر كنم ميلياردها بار حرفام رو بهش زدم اصلا دق ميكنم خودم هم با خنده ميگم بهش اولش كه بزار اينم بگم اگه توي دلم بمونه ميتركم.بايد قلقش رو بدست مياوردي.بايد اونقدر جرات داشته باشي ازش بپرسي چرا ميره خونه برادرش؟چرا تنهايي؟ميگي كه زن برادرش هم هست؟اصلا توي مغزم نميگنجه.شوهرت بايد به اصرار تو خودش هم با تو و بچه ات برين خونه برادر متاهلش.حالا اتفاقي يك چند بار عيبي نداره ولي هميشه كاملا بي معني هست.علتش رو پيدا كن.نترس تو اگه با احترام و مودبانه حرف بزني هيچ اتفاقي نميافته تو حد خودت رو رعايت كن.سرت رو انداختي پايين مثل زناي قديمي نشستي ميگي ميترسم دعوا بشه بپرسم ازش.اگه ميترسي سر و صدا بشه نامه بنويس براش بگو دوستش داري زندگيت و اونو و از اون هم بپرس هرچي ميخواي بپرس اصلا ازش بپرس چيكار كني شوهرت به زندگي دلگرم بشه حتما تو كه حرفات رو نميزني اونم هميشه سكوته.مشكل زندگيت خود خودت هستي اول بايد پاشي و بايستي اگه خودت نتونستي از يك نفر كه مطمن هستي كمك بگير با شوهرت حرف بزنه بايد شوهرت دردش رو بگه بايد تو به حرف بياريش.

  7. کاربر روبرو از پست مفید elsay تشکرکرده است .

    گیسو کمند (یکشنبه 24 خرداد 94)

  8. #15
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 مرداد 00 [ 08:55]
    تاریخ عضویت
    1392-5-14
    نوشته ها
    202
    امتیاز
    10,223
    سطح
    67
    Points: 10,223, Level: 67
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 227
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    18

    تشکرشده 260 در 112 پست

    Rep Power
    34
    Array
    ممنون دوستان
    من که میگم به هیچ دردی نمیخورم. از خودم بدم میاد که حتی یه مسئله پیش پا افتاده رو هم نمیتونم به شوهرم بگم.
    اصلا من واسه خاطر مادر اون کاسه داغتر از آش هستم.
    واسه برادرش رفته بودن خواستگاری وقتی بله رو گرفتن اونوقت به ما گفتن من چون شوهرم ناراحت نشه می گفتم مادرت می خواسته خودش بهت بگه، در صورتی که همیشه میگفتن تا فلانی نفهمه وگرنه دخالت می کنه.
    مادرش اوایل ازدواج خیلی دلمو می شکست ولی من با اینکه میتونستم به شوهرم شکایت کنم یا جوابشو بدم سکوت می کردم.
    اگر شوهرم باهام دعوا می کرد اون باهام بدرفتاری می کرد.
    بعد یه مدت دید که نه من جوابشو می دم و نه چیزی بروز میدم نه به کسی چیزی می گم بیخیال شد و باهام خوب شد یعنی تونستم اعتمادشو جلب کنم. نمی گم زن بدیه. اتفاقا زن خوبیه. خیلی خیلی هم منفعله.
    خدایی دخترش هم اینجور که من بهش میرسم نمیتونه برسه.
    غذای اون جداست خودمون هم جدا. نباید نمک، روغن، حبوبات، گوشت قرمز مصرف کنه. تمام نکاتشو رعایت می کنم. غذاش یه ذره روغن نداره، اونوقت شوهرم من میگه مادرم چون غذای چرب می خوره سرش درد می کنه. مادرش هم که اینها رو میفهمه حساس میشه مرتب میگه چرب نیست؟ با اینکه چربه ولی میخورم. یا اینکه خونه فلان پسرم اصلا غذاشون چرب نیست...

    من میدونم شوهرم واسه مادرش که سرش درد میکنه ناراحته و این حرفا رو میزنه، خب منم واسه مادرش ناراحت میشم که مدام سر درد داره، شوهرم همش خونه نیست من همش پیششم و ناله ها و گلایه هاشو می شنوم. ولی کاری هم از دستم بر بیاد واسش می کنم ولی شوهرم تشکر که نمی کنه همش همینو تکرار می کنه.

    من تا میام کمی خوب بشم و تغییر کنم یا یه چیزی از شوهرم می بینم که بهم می ریزم یا اینکه بازخوردی نمی بینم و باز میشم همون آدم افسرده . من به خودم حق میدم ناراحت باشم. چون شوهرم که بهم اهمیتی نمیده، اصلا منو نمی خواد، نمی بینه، نمی بوسه، نوازش نمی کنه، تحقیرم می کنه، بی احترامیم می کنه، حرفاشو می بره پیش زن داداشاش، خوش گذرونی و شب نشینیاش رو می بره خونه دوستش، یه کلمه حرفی نمیزنه
    فقط وقتی بی پوله بهم می گه وگرنه هروقت که پول داره نمیاد بگه میخوام فلان چیزو بخرم یا فلان کار رو کردم.
    دقیقا یه خدمتکارم.
    بهش میگم بهم پول میدی، میتونه آروم بگه باشه یا مقدار کمی میتونم بهت بدم داد میزنه که ندارم از کجا بیارم، هزارجور بدهکاری هاش رو رو می کنه.
    منم دلم میشکنه. ماهی 50 تومن به من و دخترم میده بنظرش خیلی ما ولخرجیم.
    اینقدر تشنه محبتم که همش یه چیزی تو گلومه.
    من خودمو دوست ندارم. از خودم بیزارم. نمیدونم چی می خوام.
    نمی دونم
    من حتی نمیتونم یه کرمی واسه صورتم بخرم. درد کف پام دیوونم می کنه ولی دم نمیزنم.
    از بس با کسی حرف نزدم که دلم داره می ترکه.
    هیچکس دور و برم نیست که باهاش درد دل کنم و ازش راهنمایی بخوام
    اونهایی که بلدن و زرنگن راز دار نیستن. اوایل ازدواج بااشون حرف زدم ولی تاوانشو دادم چون حرفشو زدن.
    یا اینکه از ضعفام خوشحال شدن و به نفع خودشون استفاده کردن.

    من ضعفام خیلی زیاده. نمیدونم اصلا چرا زنده ام.
    اگر طلاق هم بگیرم بازم یه جور دیگه افسرده میشم. از اینکه تنها باشم خوشم نمیاد. (البته الان تنهاترم)
    دلم میخواد یه قرصی چیزی بهم بدن تا خوب بشم. دلم میخواد چشمامو ببندم و ببینم همه چی روبراه شده.

    روز بروز داریم از هم دورتر میشیم و گره زندگیمون کورتر میشه. الان راحت تر میشه بازش کرد تا یه مدت دیگه ولی حوصله و انگیزه ندارم.
    یه حس دافعه خیلی قوی بهش پیدا کردم. اگر خونه نباشه و نبینمش راحت ترم.
    دیشب مصمم بودم بهش پیام بدم ولی از شانس من خونه موند و نرفت بیرون.

  9. #16
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 مهر 01 [ 02:59]
    تاریخ عضویت
    1393-11-15
    نوشته ها
    823
    امتیاز
    34,196
    سطح
    100
    Points: 34,196, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,683

    تشکرشده 2,882 در 761 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    235
    Array
    من که میگم به هیچ دردی نمیخورم. از خودم بدم میاد که حتی یه مسئله پیش پا افتاده رو هم نمیتونم به شوهرم بگم. اینو که 3 ساله داری میگی

    من میدونم شوهرم واسه مادرش که سرش درد میکنه ناراحته و این حرفا رو میزنه، خب منم واسه مادرش ناراحت میشم که مدام سر درد داره، شوهرم همش خونه نیست من همش پیششم و ناله ها و گلایه هاشو می شنوم. ولی کاری هم از دستم بر

    بیاد واسش می کنم ولی شوهرم تشکر که نمی کنه همش همینو تکرار می کنه. شوهرت تو رو نمیشناسه تو واسش یه موجود گنگی چرا اجازه نمیدی اینجا رو بخونه لمست کنه یکم بشناستت، یه دلیل محکم بگو؟

    خوندن اینجا یعنی یه دور مرور زندگیش از نزدیک با تمام جزئیات ، یعنی شناخت تو ، یعنی درک کردن تو و تمام احساسات و دردی که کشیدی از نزدیک ،


    اینقدر تشنه محبتم که همش یه چیزی تو گلومه. 4سال وضعیتت اینطوری بوده بدون هیچ پیشرفتی و حتی هر روز بدترم شده اگه کاری نکنی 40سال دیگه ام همینه

    من خودمو دوست ندارم. از خودم بیزارم. نمیدونم چی می خوام. چقدر این جمله رو تکرار میکنی آدمو خسته میکنی ، مطمئنا مثل همین جمله ام رفتار میکنی و مطمئنا دیگرانم از همین خسته شدن پس دیگران نباید تغیر کنن تو باید تغییر میکردی

    من حتی نمیتونم یه کرمی واسه صورتم بخرم. درد کف پام دیوونم می کنه ولی دم نمیزنم. از ماست که بر ماست

    هیچکس دور و برم نیست که باهاش درد دل کنم و ازش راهنمایی بخوام ؟؟؟؟ اینجا بهت کم راهنمایی شد ؟ کدومشو عمل کردی؟

    اونهایی که بلدن و زرنگن راز دار نیستن. اوایل ازدواج بااشون حرف زدم ولی تاوانشو دادم چون حرفشو زدن. خدارو شکر این یه مورد و متوجه شدی و جلوشو گرفتی هر چند الان همونها با این رفتارت بیشتر و بیشتر پی به حرفای خودت میبرن

    دیشب مصمم بودم بهش پیام بدم ولی از شانس من خونه موند و نرفت بیرون. اینهمه اینجا همه بهت راهنمایی دادن بازم میخواستی پیام بدی، میخواستی بگی نمیخوای زندگی کنی ؟ خوب حضوری بگو ، تلفن برای کارهای ضروریه نه واسه اینکه

    بخوای تکلیف زندگیتو با یه خط اس ام اس معلوم کنی ، فقط جواب سوالی که بالا پرسیدمو بگو
    ویرایش توسط گیسو کمند : پنجشنبه 28 خرداد 94 در ساعت 11:44

  10. #17
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 دی 96 [ 22:59]
    تاریخ عضویت
    1392-11-30
    نوشته ها
    297
    امتیاز
    6,423
    سطح
    52
    Points: 6,423, Level: 52
    Level completed: 37%, Points required for next Level: 127
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    625

    تشکرشده 345 در 183 پست

    Rep Power
    51
    Array
    میشه دلایلتو واسه طلاق نگرفتن بگی؟
    مثلا خونه بابات چیش بده که اینجا خوبه؟

  11. #18
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 مرداد 00 [ 08:55]
    تاریخ عضویت
    1392-5-14
    نوشته ها
    202
    امتیاز
    10,223
    سطح
    67
    Points: 10,223, Level: 67
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 227
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    18

    تشکرشده 260 در 112 پست

    Rep Power
    34
    Array
    سلام
    سلام گیسو کمندعزیز (اسم جدیدتون مبارک. این اسمتون بیشتر بهتون میاد)
    شوهرت تو رو نمیشناسه تو واسش یه موجود گنگی چرا اجازه نمیدی اینجا رو بخونه لمست کنه یکم بشناستت، یه دلیل محکم بگو؟
    من اگر میخواستم بهش بگم از همه چیزش خبر دارم که همون وقتی که فهمیدم ازش جدا میشدم. دوست ندارم بدونه از تمام پسربازیا و دختربازیاش خبر دارم. چون اینجوری غیرمستقیم مجوز بهش میدم که با هر کار اشتباهیت من باز باهات میمونم.
    اینجا بهت کم راهنمایی شد ؟ کدومشو عمل کردی؟ دوستان اینجا بسیار به من لطف داشتن و از هیچ راهنمایی دریغ نکردن. 100 % اون موارد که ازم خواسته بودن باهاش صحبت کنم رو انجام ندادم. ولی بقیه اش رو نمیگم 100 درضد ولی 40-50 درصد بکار بستم. (کم کردن وابستگی، کم کردن تمرکزم نسبت به همسرم، وقت گذاشتن بیشتر واسه خودم و دخترم، صبور بودن و شاید چند مورد دیگه) می دونم کمه ولی واسه من بد نبود با یه روحیه داغون و افسرده. تلاش هام کم بود.

    من توی گروه های مجازی خیلی راحت جواب میدم. شاید بشه گفت تا حدودی هم حاضر جواب هستم. شیطنت می کردم. سریع جواب میدادم. شوخی می کردم. اصلا فاز غم نداشتم. ولی واسه رودررو صحبت کردن نمیتونم. مهارت گفتگو با جنس مخالف کمه.

    آقای عباسپور
    قوی ترین دلیل جدانشدنم دخترمه. دوست ندارم دخترم از باباش دور باشه. چون اون و پدرش روابط خیلی خوبی دارن. یا اینکه من با اینهمه سختی که توی این پنج سال کشیدم نمی خوام دخترمو به امان خدا ول کنم و برم.
    خونه پدر من جای بدی نیست. از لحاظ درامد کمی سختمه که اونم میتونم یه کار گیر بیارم و خرج خودمو دربیارم.

    برادر شوهر بزرگم چندباری به خودم و پدرم توهین کرده. مستقیم توی خونه خودم و توی روم. میگه شما بداصل هستین. درصورتی که همه میدونن عکس قضیه صادقه. میخواد خودشو بالا ببره مارو زمین میندازه. شما نمیدونم چی هستین. من بخاطر احترام بزرگتریش چیزی بهش نمیگم وگر نه جوابشو دارم که بدم. از دیروز که تو خونه خودم جلو مادر و برادر شوهر دیگم اینو بهم گفت خیلی بهم ریختم. سمت چپ بدنم بیحس شده. اینقدر بهم فشار اومده که خواب درست و حسابی هم نرفتم. خیلی با خودم کلنجار رفتم که ب ه زنش بگم یا نه. بازم طبق معمول سکوت. من که نمیبخشمش. واگذارش کردم به خدا.
    پدر من واسم خیلی عزیزه. چون ساده دله و دروغ تو بساطش نیست چون ساکته و مثل خودشون پررو نیست چون وضع مالی خوبی نداره خوششون نمیاد ازش. پدر من 60 سالشه با این سن و سال هنوز داره توی سرما و گرمای داغ اینجا کارگری می کنه ولی آقا با 45 سال سن توی خونه است و دنبال حرفای خاله زنکی. من توی عمرم انسانی به این خاله زنکی ندیدم. فقط چشماش به دهن زنشه که چی میگه.
    حتی زنهای اطرافم هم اینقدر دنبال حرفای صدمن یه غاز نیستن. هر هفته با دخترش دارن میان و هی میگن گوشواره رو بده بهشون.
    چندوقت پیش شوهر من با اینکه حدود 17-18 سال ازش کوچیکتره واسه اینکه دعوا و آبروریزهاش رو بخوابونه 500 هزار بهش داد. پولی که سهم مو دخترمه. از همه چیز زندگیمون داریم میزنیم تا آقا توی خونه خودمون بهم توهین کنه. واگذارش می کنم به خدا که یه روزی یه جایی یادش بیاره که نباید بقیه رو تحقیر کنه.
    خدا رو شکر می کنم که شوهر من دنبال حرفای بی سر و ته نمیره. هیچ وقت نشده که بهش گله کنم یا حرفای این و اون رو نقل کنم واسش.

    چند شبی بود که شوهرم خودش میومد سمتم. ولی دیشب اینقدر بهم ریخته بودم که دیرتر از اون رفتم خوابیدم الان هم همه خوابن و من بیدارم. حتی نمیتونم واسه شوهرم هم بگم چون اون طرفدار برادرشه. همش میگه جای پدرمه منم نمیخوام بینشون اختلاف بیفته.
    هرچی اون بیشتر میره سمت خانواده خودش من ازشون دورتر میشم. چون روز به روز دارم بیشتر میشناسمشون.
    نمیدونم به گوشش برسونم که ازش ناراحت شدم یا نه.

  12. #19
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 مهر 01 [ 02:59]
    تاریخ عضویت
    1393-11-15
    نوشته ها
    823
    امتیاز
    34,196
    سطح
    100
    Points: 34,196, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,683

    تشکرشده 2,882 در 761 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    235
    Array
    ممنونم دلسا جان ، آره این اسمو خودمم بیشتر دوست دارم.

    چرا فکر میکنی که شوهرت میترسه از دستت بده؟ قراره چی رو از دست بده ؟ آرامشی که کنارت داره یا یک مشاور خوب زندگیشو یا شایدم کسی که بدون اون خوابش نمیبره و بهش وابسته است (همه میدونن تو زن خوب و زحمت کشی هستی برای همسرت و

    مادر نمونه ای برای دخترت ولی باید از بیرون به زندگیت نگاه کرد)تو خواب تر ازین حرفایی دلسا جان.

    "دوست ندارم بدونه از تمام پسربازیا و دختربازیاش خبر دارم. چون اینجوری غیرمستقیم مجوز بهش میدم که با هر کار اشتباهیت من باز باهات میمونم."

    اولا دوست نداری که فکر کنه داری بهش مجوز میدی و.. ولی اشکال نداره اون حس کنه داره با یه موجود بی احساس زندگی میکنه که از زندگی مشترک هیچی نمیدونه و دور از جون شما انقدر احمق هست که هیچ کدوم ازین کاراشو نفهمیده یا اگه فهمیده خودشو

    زده به اون راه . یعنی اینطوری فکر کنه اشکالی نداره؟ که مطمئن باش همینطوری فکر میکنه .

    ثانیا به چه قیمت فکر نکنه به اصطلاح خودت داری بهش مجوز میدی هر کار بکنه ؟ به قیمت این همه دوری؟ به قیمت اینکه هیچ وقت نشناستت ؟ هیچوقت نفهمه داره با کی زندگی میکنه ؟ هیچ وقت یه ارتباط عاطفی نگیره؟

    ثالثا شوهرت همه چیزو فهمید و همه ی مشکلاتت حل شده فقط مونده همین برادر شوهرت ؟ که تردید داری شوهرتو باخبر کنی یا نه ؟ عزیزم تا جاییی که یادمه شما همیشه تردید داشتی

    من نمیگم جدا شو ، بالا هم 3 تا راه حل کلی واست نوشتم توی پست 13 ، ولی موندم روی چه حسابی میگی بچه اتو بهت نمیدن؟ اگه همسرت همه چیزو بفهمه و تو هم مهریه بخوای بچه رو میدن بهت اگه ندن کی میخواد نگهش داره؟ اینو فقط واسه این گفتم که

    از قبل داری به همسرت حق گرفتن بچه رو میدی و اینکه هر کس در پی هر چیه به همون میرسه اگه فکر میکنی مریضی، مریض میشی اگه از قبل به یک تصمیم از جانب دیگران فکر کنی شک نکن نهایتا اون تصمیم برات گرفته میشه

    چون اطرافیان میفهمن که با چه کسی طرفن ودامنه توقعات هر کس چقدره.

  13. #20
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 29 خرداد 01 [ 15:58]
    تاریخ عضویت
    1393-6-21
    نوشته ها
    88
    امتیاز
    6,971
    سطح
    55
    Points: 6,971, Level: 55
    Level completed: 11%, Points required for next Level: 179
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    5

    تشکرشده 73 در 45 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دلسا جان
    منم دو تا دختر گل دارم و به هيچ وجه حاضر نيستم دور از اونها زندگي بكنم شما رو تحسين ميكنم بخاطر روحيه والاي مادرانه اي كه دارين در مورد پست اخرت اگر خودت جراتش رو داشتي بايد همون موقع جواب برادر شوهرت رو ميدادي البته ديگه نبايد زياده روي باشه جوري كه اصطلاحا سرجاش مي نشوندي الان كه چند روز گذشته اگه به شوهرت بگي فكر ميكني چي بدست مياري؟تو كه تمام حرص و جوش و ناراحتي حرفاي برادرشوهرت رو كشيدي.الان ميخواهي مثلا چه اتفاق مثبتي بيافته.توي يك موقعيتي حرفات رو به خودش بزن نه به زنش كه صدتا هم بزاره روش بگه تا به گوش شوهرت برسه و ناراحت بشه .دلسا جان نگو كه از خودت بدت مياد تو خيلي هم خانم و صبور و بزرگواري والله مادرشوهر من اخر هفته ها خونه ماست همين چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه سه شب بود من كلا تمام اعصابم و روحم و كلا خودم داغون شده بودم تو چقدر قوي هستي دختر.ولي علت ترست از شوهرت رو نميفهمم چرا باهاش حرف نميزني ولي ميگي دو شب بود اومد سراغت بكش كناري و باهاش با محبت حرف بزن تو ميتوني تو مادر مهربون و نمونه اي هستي از اينكه گفتي بخاطر دخترت طلاق نميگيري از همين جا كه كيلومترها دور هستم دستانت رو مي بوسم دخترت و خودت فرشته زميني هستين تو بايد كنارش باشي دخترت تمام اميدش به مادرش هست ولي بزرگتر كه شد بايد تو براش الگو باشي الگوي يك زن شجاع.دخترهاي من كه كم كم بزرگ ميشن تمام دقتشون به من هست به كارهام و به حرفام ميخواي اونو هم مثل خودت بار بياري كه حرفش رو نتونه بزنه.توي پست قبليم گفتم لاقل براي شوهرت نامه بنويس اگر رو دررو نميتوني بحرفي.اولش بگو كه شوهرت و زندگيت رو دوست داري بهش بنويس كه ميخواهي تغيير كني(ننويس كه شوهرت رو ميخواي تغيير بدي)بگو خودت احساس ميكني كه هر چي تلاش ميكني به چشمت نمياد از شوهرت راهكار بخواه بگو چيكار كنم بهتر بشه زندگيمون بزار اونم حرف بزنه پيشنهاد بده وقتي ميگه غذاي مادرشوهرت روغني بايد بهش ثابت كني اونطور نيست من بودم خون به پا ميكردم تو هيچي نگفتي؟نه مثل من باش كه به قول يك دوست خوبم جوابم زير زبونم هست و يك ثانيه اي ميپره بيرون نه مثل تو كه ميگي هيچي نگفتم برادرشوهرم رو سپردم دست خدا اگر واقعا سپرديش ديگه نبايد يك ثانيه هم به حرفاش فكر كني و ناراحت بشي ولي مي بيني كه ناراحتي پس خودت هم قبول داري كه لاقل بايد يك دفاعي ميكردي از خودت همين تمرين خوبي بود برات.ولي اون ول كن بچسب به شوهرت اصلا كلمه طلاق رو پيشش نيار بگو ميخواي شروع دوباره كني شروعي كه نظر شوهرت برات مهمه بهش بگو با هم شروع كنيم طوري كه تو دوست داري و خوشحال ميشي مطمنم اگه شوهرت خوشحال باشه و راضي تو هم خوشحال ميشي و راضي البته مردا هيچوقت راضي كامل نميشن و گير دادناشون هميشگي هست ولي تو ميتوني وقت يبهش نزديك شدي با شوخي گيردادناشو كمتر كني.توي حرفات به دخترت اشاره كن و به آيندش كه بايد مادر شادي داشته باشه.به نظر من ميرسه تو شوهرت رو خسته كردي و اون خيلي از دستت خسته هست بايد دلش رو بدست بياري به ماردش فعلا كاري نداشته باش انگار اصلا خونه شما نيست(ميدونم اين جملم براي خودم هم قبول كردنش سخته)ولي خب قبل از اينكه خودت تغيير كني با شوهرت حرف بزن ببين چجور تغييري ميخاد بزار بدونه تو هم انگيزه اي براي زندگي كردن باهاش داري شايد اون خيلي بيشتر از تو حرف توي دلش داره كه با باز شدن زبون تو اونم حرف خواهد زد زود زود بيا اينجا و دوستانت رو بي خبر نزار


 
صفحه 2 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 08:41 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.