سلام
ممنونم از دوستان.
مدتیه خیلی حواس پرت شدم هرجا میرم محاله چیزی رو جا نذارم، یا گوشیمو نمیبرم یا یادم میره گوشیمو بیارم ، یا وسایل دخترمو جا میذارم یا توی خونه وسایلی که جابجا کردم رو فراموش می کنم. شوهرم هم خیلی از این بابت شاکیه. خب حق داره. از وقتی صحبتای بفرآو رو خوندم خیلی توی فکر رفتم. من قبلا اینجوری نبودم.
خیلی دوست دارم شاغل بشم ولی توی شهر کوچیک ما کار درست و حسابی نیست. اگر هم باشه مادرشوهرم رو دارم. تازه دخترم هم هست. از بی پول یخسته شدم. حتی نمیتونم یه کفش راحتی هم واسه خودم بخرم. هر پولی که از پایان نامه هم درمیارم مجبورم بدم واسه مناسبتی (مثل کادوی تولد، کادوی ازدواج و ...)
شوهرم هم که یه کارمند سادس با هزار جور قسط واقعا میدونم که هیچی نداره . اون بیشتر زیر فشاره.
کمتر غصه میخورم یعنی وقتی ندارم واسه این کار. حتی تمرکزم رو هم از شوهرم برداشتم. کاری باهاش ندارم. هرجا بره بیاد... ولی چند شب پیش که رفته بود خونه برادرش شام خورده بود خیلی ناراحت شدم. آخه اونها اصلا نمیان به مادرش سر بزنن یا تلفنی هم زنگ نمیزنن ولی شوهرم مرتب میره اونجا. نمیتونم بگم نرو چون بدتر میشه. بیخیالش اصلا، اونقدر بره که سیر بشه.
امروز عصری دختر برادرشوهرم اومد تا رسید گفت مامانم گفته به مادربزرگ بگو گوشواره ای که قولشو بهم دادی باید بهم بدی. خیلی ناراحت شدم واسه مادرشوهرم بیچاره خودش زندس دارن دوتا تکه طلایی که داره هم ازش میگیرن. مادرشوهرم ناراحت میشه گاهی میبینم ااشک هم میریزه مخصوصا وقتی درباره وسایلش باهاش حرف میزنن ولی چیزی بروز نمیده. امروز هم خیلی ناراحت شد ولی خب برادرشوهرم هم هی میگفت اگر قولش دادی باید بهش بدی.
خیلی دلم بحالش سوخت. ده روز یا هفته ای یه بار به زور واسه یکساعت میان میشینن اونوقت....
مادرشوهرم به همه نوه هاش که دنیا اومدن طلا داده بود به دختر من فقط 20 هزارتومن داد که هزاربار پشت سر هم میگفت ندارم و این حرفا میخواستم بهش برگردونمش ولی اینکارو نکردم. به همه عروساش طلاهای خوب داد واسه من یه انگشتری که خیلی ضعیف بود فقط اسمش طلا بود ولی من هیچوقت نشد که برم به شوهرم بگم که اینجوری یا اونجوری.
چون میدونم اینها مشکلات من نیست مشکلات من فراتر از اینهاست.
صحبتهای خانم رنگین منو به فکر برد واقعا ایندفعه واسه جدایی جدی شده بودم حتی میخواستم با خانوادم هم درمیون بذارم ولی به شک افتادم که نکنه اشتباه کنم و ...
میدونم شوهرم دوستم نداره میدونم دلش فکرش و ذهنش جاهای دیگست.
سالی یه بار رابطه برقرار می کنه که زبون من بسته باشه. هفته ای دو هفته ای شاید دستای منو موقع خواب بگیره.
اون تمام زندگیش مادرشه. منم تمام زندگیم دخترمه. بازم بخاطر اون میمونم. دیگه نمیدونم باید چیکار کنم.
اینقدر توی خونه فعالیتم زیاده که شبها از درد زانو و کف پا خوابم نمیبره ولی از خستگی بیهوش میشم ولی دم نمیزنم. وقت نمیکنم به خودم هم برسم.
کاش خدا منم ببینه. امیدم به خداست همه چیزو سپردم به خودش.
- - - Updated - - -
سلام
ممنونم از دوستان.
مدتیه خیلی حواس پرت شدم هرجا میرم محاله چیزی رو جا نذارم، یا گوشیمو نمیبرم یا یادم میره گوشیمو بیارم ، یا وسایل دخترمو جا میذارم یا توی خونه وسایلی که جابجا کردم رو فراموش می کنم. شوهرم هم خیلی از این بابت شاکیه. خب حق داره. از وقتی صحبتای بفرآو رو خوندم خیلی توی فکر رفتم. من قبلا اینجوری نبودم.
خیلی دوست دارم شاغل بشم ولی توی شهر کوچیک ما کار درست و حسابی نیست. اگر هم باشه مادرشوهرم رو دارم. تازه دخترم هم هست. از بی پول یخسته شدم. حتی نمیتونم یه کفش راحتی هم واسه خودم بخرم. هر پولی که از پایان نامه هم درمیارم مجبورم بدم واسه مناسبتی (مثل کادوی تولد، کادوی ازدواج و ...)
شوهرم هم که یه کارمند سادس با هزار جور قسط واقعا میدونم که هیچی نداره . اون بیشتر زیر فشاره.
کمتر غصه میخورم یعنی وقتی ندارم واسه این کار. حتی تمرکزم رو هم از شوهرم برداشتم. کاری باهاش ندارم. هرجا بره بیاد... ولی چند شب پیش که رفته بود خونه برادرش شام خورده بود خیلی ناراحت شدم. آخه اونها اصلا نمیان به مادرش سر بزنن یا تلفنی هم زنگ نمیزنن ولی شوهرم مرتب میره اونجا. نمیتونم بگم نرو چون بدتر میشه. بیخیالش اصلا، اونقدر بره که سیر بشه.
امروز عصری دختر برادرشوهرم اومد تا رسید گفت مامانم گفته به مادربزرگ بگو گوشواره ای که قولشو بهم دادی باید بهم بدی. خیلی ناراحت شدم واسه مادرشوهرم بیچاره خودش زندس دارن دوتا تکه طلایی که داره هم ازش میگیرن. مادرشوهرم ناراحت میشه گاهی میبینم ااشک هم میریزه مخصوصا وقتی درباره وسایلش باهاش حرف میزنن ولی چیزی بروز نمیده. امروز هم خیلی ناراحت شد ولی خب برادرشوهرم هم هی میگفت اگر قولش دادی باید بهش بدی.
خیلی دلم بحالش سوخت. ده روز یا هفته ای یه بار به زور واسه یکساعت میان میشینن اونوقت....
مادرشوهرم به همه نوه هاش که دنیا اومدن طلا داده بود به دختر من فقط 20 هزارتومن داد که هزاربار پشت سر هم میگفت ندارم و این حرفا میخواستم بهش برگردونمش ولی اینکارو نکردم. به همه عروساش طلاهای خوب داد واسه من یه انگشتری که خیلی ضعیف بود فقط اسمش طلا بود ولی من هیچوقت نشد که برم به شوهرم بگم که اینجوری یا اونجوری.
چون میدونم اینها مشکلات من نیست مشکلات من فراتر از اینهاست.
صحبتهای خانم رنگین منو به فکر برد واقعا ایندفعه واسه جدایی جدی شده بودم حتی میخواستم با خانوادم هم درمیون بذارم ولی به شک افتادم که نکنه اشتباه کنم و ...
میدونم شوهرم دوستم نداره میدونم دلش فکرش و ذهنش جاهای دیگست.
سالی یه بار رابطه برقرار می کنه که زبون من بسته باشه. هفته ای دو هفته ای شاید دستای منو موقع خواب بگیره.
اون تمام زندگیش مادرشه. منم تمام زندگیم دخترمه. بازم بخاطر اون میمونم. دیگه نمیدونم باید چیکار کنم.
اینقدر توی خونه فعالیتم زیاده که شبها از درد زانو و کف پا خوابم نمیبره ولی از خستگی بیهوش میشم ولی دم نمیزنم. وقت نمیکنم به خودم هم برسم.
کاش خدا منم ببینه. امیدم به خداست همه چیزو سپردم به خودش.
علاقه مندی ها (Bookmarks)