سلام به دوستای عزیز! ببخشید! من چند روز درگیر بودم نتونستم بنویسم!
سارا خانوم! سلام، به همدردژ خوش اومدید! قبل از هر چیز بهتون بگم که بهترین جای ممکن برای حل مشکلتون رو پیدا کردید!
راستش من هنوز در حدی نیستم که بخوام راهنمایی بکنم! ولی اگر چیزی به ذهنم برسه حتماً براتون مینویسم! دوستان عزیز و با تجربه همدردی همیشه با شما هستن!
*********************
سوده عزیز! سلام! ممنونم که به فکرم بودید! جاتون خالی بود! سه روز مسافرت بودیم! خیلی خوش گذشت!
توی راه که بودیم به مامان علیرضا اس دادم: ممنونم که اجازه دادی علیرضا با من بیاد ...
( روزی که گفتم دادگاه نمیام و میخوام زندگی کنم، تصمیم داشتم سه نفری بریم شمال ولی حسرتش به دلم موند)
خیلی دوست داشتم تو تعطیلات با علیرضا مسافرت مردونه بریم و در درجه اول رضایت تو واسم مهم بود!
البته خیلی بیشتر دوست داشتم که سه تایی با هم میرفتیم تا علیرضا همزمان کنار جفتمون باشه و ایکاش خداهمزمان با لیاقتش، این فرصت رو دوباره به جفتمون بده تا سایه جفتمون بالا سر پسرمون باشه.
مواظبش هستم ... تو هم مواظب خودت باش و سعی کن تنها نمونی! "
جوابی نیومد.
فرداش راه افتادیم!
نزدیک مقصد که بودیم اس دادم " سلام عزیز،! از اینجا به بعد آنتن ندار،، اگر کاری داشتی با اون یکی خطم در تماس باش! "
جواب اومد " من رو اینجوری خطاب نکن ...! ( یه حس خوبی به این جوابهای سر بالا و مدافعیش دار،، یجورایی خوشحالم که لااقل یه حسی بهم داره و مثل قبل بی تفاوت نیست! )
روز دوم زنگ زد با علیرضا صحبت کرد و دیگه خبری نبود
جدیداً سعی میکنم یکروز درمیون برم مهد کودک علیرضا رو ببین،، یک شبم میارمش پیش خودم!
.
الان هم از چهارشنبه تا جمعه پیش خودم بوده! البته قرار بود یه شب نگهش دارم! مامانش دیروز بعدازظهر زنگ زد با علیرضا صحبت کنه ازش پرسید کی میای؟ بهش گفتم بگو "مامان! اجازه میدی امشبم بمونم؟ "
مامانشم قبول کرد!
وقتی قطع کرد بهش اس دادم " بچه ها میگن علیرضا رو نگهدار باهم بریم پارک! ولی اگه سختت میشه بیارمش، پارک نمیریم!
سریع جواب داد " نه! بذار بهش خوش بگذره! علیرضا برام مهمتر از خودمه! .
امروز ظهر که علیرضا رو بردم نمیرفت خونه و همش بغلم میکرد میگفت بابا! میخوام پیش خودت بمونم، میرم پیش مامان، دلم برات تنگ میشه! .
همیشه بعد از برگردوندنش تا چند ساعت اعصابم بهم ریخته س و حالم خرابه! ولی فعلا کاری از دستم برنمیاد .
من دیگه کاری به کار مامان علیرضا ندارم، عکس العمل خاصی هم در برابر کاراش و حرفاش نشون نمیدم! فقط هر وقت به هم میرسیم یه نگاه کوتاه مهربون و قیافه ناراحت و دلتنگ و سلام و خداحافظ!!
وقتی که آشفته باشی احساسی فکر میکنی و احساسی عمل میکنی! کاری میکنی یا حرفی میزنی که ممکنه کارت خرابتر از قبل بکنه!
تازه فهمیدم که وقتی آرامش و تغییر در آدم بروز پیدا کنه، تا حدودی مدیریت اوضاع میاد تو دست آدم و خودت یه جورایی حدس میزنی که الان چه کاری باید انجام بدی! .
وقتی چیزی فکرم و درگیر میکنه سعی میکنم هیچ عکس العملی نشون ندم! هی با خودم مسئله رو مرور میکنم و کارهایی که ممکنه در برابرش انجام بدم رو هم مرور میکنم! عواقب احتمالیشون و تحلیل میکنم! بعد، اگر احساس کنم که اصلاً نیازی هست که عکس العملی از خودم نشون بدم، سعی میکنم بهترین کار ممکن رو انجام بدم!
فعلا خیلی حالم بهتره! شبها هم دو سه ساعتی رو با بچه ها میریم والیبال!
علاقه مندی ها (Bookmarks)