چشتون روز بد نمبینه
دیشب که جاریم مهمونم بود اومدن پایین خلاصه شوهرم رته پشت بام برای کنترل چون پدر شوهرم داشت پشت بوم کار میکرد .
وقت شام شد حالا ساعت 10 شب رفتم دنبال پدر شوهرم گفت من نمیام خونتون کثیف میشه گفتم چی شده این حرف میزنی علی بهت چیزی گفته گفت نه ... گفتم بیاین بریم دیگه حالا شما که میدونی این اخلاقشه گفت نه شما برو من نمیام نمیامد شوهرم هم میشنید این حرفهارو گفتم به پدرت چی گفتی گفت هیچی همش خودش اذیت میکنه از این حرفها... گفتم باشه پس بیا پایین سفره بندازم شام بخوریم گفت برید بخورید من نمیام ... هیچی دیگه من رفتم پایین به جاریم گفتم برو دنبال پدرشوهرم گفت باشه رفت دنبالش پدر شوهرم اومد پایین سفره انداختم شما بخوریم چشتون روز بد نبینه شوهرم بدون اینکه به من و شخصیتم توجه کنه گذاشت رفت توی کوچه ماشینو ببره پارک کنه رفت وقتی سفره جمع شد اومد پایین .چون یک کیک کوچیک گرفته بودم برای جاریم بعد شام که شوهرم اومد پایین رفت دستشویی رفتم کیک آوردم گفتم بیا چایو کیک بخور هیچی نگفت دستشو شست و اومد نشست نه چای خورد نه کیک .. خلاصه اونا کیک خوردن و چای رفتن
خیلی حالم بده وقعن نمی دونم چه کار کنم ... چقدر دیگه خرد بشم که تموم بشم.تا صبح فحش و بد بیراه گفت هیچی نگفتم فقط رفتم توی اتاق دراز کشیدم صبح حتی بیدار نشدم موقع رفتم هم کلی خر وگوه و سگ گفت و رفت...
اینقدر عصبی هستم که حد نداره بچه به خدا این زندگی و آدماش ارزش جنگیدن نداره ... تصمیم گرفتم برای طلاق...
فقط موندم مشکلات خانواده ام چه کار کنم دو خواهر دم بخت یک برادر الکلی و پدر معتاد .... مریض
علاقه مندی ها (Bookmarks)