نوشته اصلی توسط
goll
خب دوستان اینم از این.
به مدت سه هفته رفتارهاشون رو بررسی کردم و با تمام استرسی که داشتم نشستم و حرف ها و هدف و اینکه قصدم برای ازدواج جدیه و همه چیزهایی که میخواستم بگم آماده کردم.
شبش توکل کردم به خدا و گفتم خودت کمک کن درست بشه و اگر قراره نتیجه بدی داشته باشه یا چیزی جز ضرر برای من نباشه خودت نذار جفت و جور بشه.
دیگه صبح شد رفتم دانشگاه و ایشون رو دیدم و مطمئن شدم که امده.خلاصه آخر وقت گیرشون آوردم و کشیدمشون کنار، خیلی استرس داشتن (خودم هم آلارم هورمونهام و قلبم داشت درمیامد) کمی آرومشون کردم و شروع گردم صحبت کردن که یکدفعه پریدن وسط صحبت من و گفتن جواب من همون نه ئه (ربطی به صحبتهای من نداشت) . کمی شکه شدم و گفتم من جواب مثبت و منفی از شما نمیخوام که دوباره پریدن وسط صحبت من و صورتشون به حالت التماس درآوردن و گفتن تو ر خدا دیگه نیاین (من خیلی محترمانه و وسط دانشگاه داشتم حرف میزدم ولی ایشون احساس میکردن چاقو گذاشتم روی گلوش) دیگه دیدم واقعا کنترل استرس و احساساتشون رو ندارن و دارن اذیت میشن گفتم خیالشون راحت باشه و من دیگه کاری باهاشون ندارم.
تمام.
الان کمی حس سرخوردگی و شکست دارم ولی خدا بخواد دارم باش کنار میام و ردش میکنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)