نوشته اصلی توسط
نیکیا
سلام نازی جان.
من دو سه سال قبل از ازدواجم یه خواستگاری داشتم که به هیچ وجه حاضر نبودم باهاش ازدواج کنم. اون آقا هیچ کدوم از معیارای من رو نداشت... یک سال بعد از جواب رد من، ایشون ازدواج کرد و عید با خانومش و خونواده اش اومدن خونه ی ما عید دیدنی... من اون روز از روی کنجکاوی حداقل چهار پنج بار خانومش رو و یکی دو بار هم اون آقا رو نگاه کردم فقط از سر کنجکاوی...هیچ قصد و نیت دیگه ای هم نداشتم. نه اون آقا رو دوست داشتم و نه پشیمون بودم و الان هم اصلا بهش فکر نمیکنم با اینکه پدر و مادرش از دوستای خانوادگی ما هستن و با ما رفت و آمد دارند...
عزیز دلم اون خانوم الان هر کاری که بکنه ذهن تو یه ایرادی برای کارش پیدا میکنه. اگه تو و شوهرت رو تحویل نگیره فکر میکنی منظوری داره. اگه بیاد شما رو تحویل بگیره ذهن تو فکر میکنه که میخواد خودشو به شوهرت نزدیک کنه. اگه توی مراسم شما یه گوشه بشینه فکر میکنی داره کم محلی میکنه اگه بلند شه بیاد وسط تو فکر میکنی داره واسه ی شوهرت دلبری میکنه...
نازی جان اون خانوم کم خطر ترین و بی حاشیه ترین راه رو انتخاب کرده... سرش توی زندگیه خودشه... تو هم بچسب به زندگی خودت...
من سالی یکبار هم پسردایی هام رو نمیبینم اما مادرم خیلی برادرزاده هاش رو دوست داره و هر کاری بتونه براشون میکنه...
درمورد اینکه گفتی بقیه ی دختردایی های همسرت با اون خانم مهربونن یک چیز کاملا طبیعیه... اونا دخترعمو هستن و از خون همدیگه ان.... به احتمال زیاد از بچگی با هم بزرگ شدند و به اندازه ی بیست و چندسال با هم خاطره دارند... طبیعیه که همدیگه رو خیلی دوست داشته باشند و این اصلا به این معنی نیست که شما رو دوست ندارند یا میخان شما رو اذیت کنند... مگه خودت دختر عموها یا دختر داییهات رو دوست نداری؟
اعتماد به نفس داشته باش... به همسرت محبت کن و بهش احترام بذار.
یک حرفی رو یکبار از فرشته ی مهربان خوندم که همیشه آویزه ی گوشمه... یادم نیست توی کدوم تاپیک بود نقل به مضمون میکنم...
عاشق شوهرت باش عاشق خالص که عشق هر دردی رو زود دوا میکنه...
علاقه مندی ها (Bookmarks)