به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 17 , از مجموع 17
  1. #11
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 تیر 95 [ 11:49]
    تاریخ عضویت
    1393-10-25
    نوشته ها
    47
    امتیاز
    2,186
    سطح
    28
    Points: 2,186, Level: 28
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 114
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    222

    تشکرشده 59 در 26 پست

    Rep Power
    0
    Array
    قانون قطبیت میدونید ؟

    به نظر میاد خود من هم حالا نه اون وسواس همسرم بلکه شخصیت کمال گرایی دارم!!!!
    اصن هر چی ایراد اون داره، منم دارم!
    هرچی خوبی اون داره ،منم دارم!
    فقط میزانش فرق میکنه!!!!

    شرایط این زندگی شاید به ظاهر مشکلی نداره اما در باطن یکجور دیگه هست!!!!

    من برم کمال گرایی خودم درست کنم به نظر راحتتره تا شخصیت وسواسی همسرم آنالیز کنم.
    ویرایش توسط رها68 : یکشنبه 10 اسفند 93 در ساعت 00:19

  2. #12
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 06 تیر 97 [ 03:25]
    تاریخ عضویت
    1393-4-14
    نوشته ها
    172
    امتیاز
    4,248
    سطح
    41
    Points: 4,248, Level: 41
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 102
    Overall activity: 2.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    472

    تشکرشده 247 در 75 پست

    Rep Power
    29
    Array
    رهاجان سلام.
    عزیزم این خیییییلی خوبه که روی رفتارهایتان وشخصیتتان متمرکزشدید.ولی بااین فکرها هیچ وقت همسرتان متوجه محبت شمانمی شود.یک پیامک کوچیک به اوبدید:عزیزم دوستت دارم.
    یااینکه :"باآنکه زماهیچ زمان یادنکردی ای آنکه نرفته ای دمی ازیادکجایی"
    بعدصبرکنیدببینیداوچه جوابی می دهد

  3. کاربر روبرو از پست مفید سرگشته دوست تشکرکرده است .

    رها68 (سه شنبه 12 اسفند 93)

  4. #13
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 تیر 95 [ 11:49]
    تاریخ عضویت
    1393-10-25
    نوشته ها
    47
    امتیاز
    2,186
    سطح
    28
    Points: 2,186, Level: 28
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 114
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    222

    تشکرشده 59 در 26 پست

    Rep Power
    0
    Array
    هرچی بیشتر میفهمم بیشتر به این نتیجه میرسم که هیچی نمیدونم!!!!


    برای چی من اینقدر از همه چی عقبم!!!

    احساس میکنم آدمای جدیدی دور و برم بوجود اومدن که همشون از یک چیز صحبت میکنن اما من هیچی نمیدونم.


    اصن همه چی یک جوری شده!فعالیت مغزم زیاد شده!سطح انرژیم اومده بالا!اصلن نمیتونم بدون فعالیت یک زمانی طی کنم!حتی شب هم دوست ندارم بخوابم!انگار روحم گشنه هست نمیزاره من استراحت کنم.منی که قبلن بزور یک صفحه میخوندم الان کتاب از دستم نمیفته!
    گاهی به افکار همسرم فکر میکنم. براش زیاد دعا میکنم.امیدوارم بخاطر خودش از همه عذاب ها خودش رها کنه.


    من اصلن آمادگی مردن ندارم!

    دلم یک چیزی میخاد اما نمیدونم اون چی هست.
    یک حالت خنثی نسبت به محیط اطرافم دارم!مسایلی که برام قبلن مهم بود الان ذهنم دیگه توجهی بهش نداره!یک جور بی تفاوتی به وجود اومده اما تو درونم آرامش ندارم.نمیدونم از چی نگران هستم!
    در این رابطه باید چکار کنم؟


    برای چی همه میگید تلاش کن همسرت برگرده؟؟؟ اون باشه یا نباشه چه فرقی داره؟؟؟
    آره من دوسش دارم!!خوب براش دعا میکنم!!
    من بدون اون دارم چیزهای قشنگی تجربه میکنم که هیچوقت نتونسته بودم.چه اشکالی داره اگر نباشه؟

    دوست خوبم سرگشته دوست!!!


    همه تاپیکات خوندم!جالبه مشکل همسر من و خانوادش در اینده ممکنه مث همسر شما بشه!
    یعنی احتمال رفتارهای مشابه همسر شما رو داره!منم تلاش میکنم رفتارهای احتمالی همسرم کشف کنم و راه حل های مناسب پیدا کنم!
    نمیدونم چرا از راه حل پیدا کردن خوشم میاد!!!!

  5. #14
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 22 مرداد 96 [ 18:44]
    تاریخ عضویت
    1393-11-22
    نوشته ها
    59
    امتیاز
    2,806
    سطح
    32
    Points: 2,806, Level: 32
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 94
    Overall activity: 40.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 86 در 45 پست

    Rep Power
    0
    Array
    به نام خدا
    رها جان من این مواردی رو که میفهمی قبلا هم تجربه کردم و هم میتونم درکت کنم.با اینکه مدت زمان دوری من و همسرم خیلی کمتر از شما بود ولی من از دو هفته بعد از دوری به حالت هایی که الان شما داری رسیدم و درکت میکنم.
    این حس رو هم که احتمالا با خودت میگی اصن چقدر خوبه که این اتفاقات افتاده که من به اینجا برسم رو هم خیلی خوب درک میکنم…
    ولی عزیزم مغزت میتونه هدفمند تر بعد از ارتباط گرفتن با همسرت کار کنه…و این فعالیت های ذهنی به هر حال بهت ضربه میزنه.....خانمی من وقتی با شوهرم صحبت کردم,بار روحی و روانی سنگینی از دوش مغزم برداشته شد و با اینکه نتیجه نگرفته بودم ,از صحبتهام و برداشتی که در ذهنش از خودم به جا گذاشتم,به شدت راضی هستم.

    به نظرم شما هم بعد از اینهمه مدت با همسرت ارتباط بگیر و ببین عمق خرابی رابطتون در چه حده.
    اگر خواستی صحبت کنی دو نکته رو فراموش نکن:۱_ داشت آرامش قابل انتقال به اون.....صورت آرام....بدن آرام....حرفای آرامش بخش.....و مهمتر از همه ذهن آرام (که با این شلوغی فکری که داری بهش دامن میزنی مخربه)
    ۲_به همسرت یقین بدی که در تصمیمات تسلیم تصمیم همسرت هستی , منظورم تصمیم در مورد جدایی هست… البته این نیاز به آرامش ذهنی داره,پس به نظرم آرام تر باش و به خودت با ارتباط گرفتن و تخمین اوضاع بیشتر کمک کن.....
    من برات دعا میکنم.
    در ضمن از خواب شب غافل نباش چون زیبایی پوستی و چشات در گرو خواب شبه.......بعد از این هم قراره زندگی کنی دختر خوب.....

  6. کاربر روبرو از پست مفید anargol تشکرکرده است .

    رها68 (یکشنبه 17 اسفند 93)

  7. #15
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 تیر 95 [ 11:49]
    تاریخ عضویت
    1393-10-25
    نوشته ها
    47
    امتیاز
    2,186
    سطح
    28
    Points: 2,186, Level: 28
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 114
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    222

    تشکرشده 59 در 26 پست

    Rep Power
    0
    Array
    انارگل عزیزم:
    ممنون بابت توجهت.با دعاهای دوستای خوبی مث شما قلبم اروم میشه.



    دنیای جالبی هست!


    ولی فقط دنیاست.خیلی جدی نیست !
    این نقشهایی که ما داریم گاهی خیلی جذابه و گاهی خیلی بیخود میشه.
    که در انتها نه جذابیتش میمونه و نه بیخودبودنش.
    من دیگه نمیتونم مث قبل فکر کنم و مث قبل ناراحت باشم و احساسات قدیمی روشن کنم.


    چیزی که الان میدونم اینه که ما با هم زندگی میکنیم.

    دلیلی نداره نگران باشم.
    زمانش که برسه اون اتفاقی که باید میفته!
    من برای اینکه با ایشون ازدواج کنم برنامه ریزی قبلی نداشتم؟!!!!

    اومد تو زندگی من!!! رفت!!!دوباره برمیگرده!!!
    هیچ حادثه ای اتفاقی نیست.



    احساساتم و افکارم کنترل شده!!و هر روز بیشتر و بهتر از قبل میشه!!


    زندگی الانم بدون اون ؛نه سخته و نه بدون مشکل و منم از این زندگیم لذت میبرم.

    این لذت دوست دارم.
    همه دلتنگیام دوست دارم.
    همه دعواهامون دوست دارم.

    به نظرم بیشتر از هر زمان دیگه ای
    خانوادم دوست دارم و قدرشون میدونم.
    دوستام دوست دارم و قدرشون میدونم.
    خودم دوست دارم و قدر خودم میدونم.
    خدا رو دوست دارم و قدرش میدونم.
    کیفیت زندگیم خداروشکر خیلی خوب شده و من راضی هستم.همه سعیم میکنم که بهتر بشه!

    قبلنا ذهنم خیلی محدود بود.
    یادمه فقط شوهرم میدیدم .حالا باز ای کاش خودش میدیدم!
    مدام در حال حساب کتاب بودم چقدر دوستم داره!و جالبه هیچوقت سیر نمیشدم.
    افکار جالبی داشتم.
    هیچی در مورد خودم نمیدونستم.اما فکر میکردم خیلی میدونم.
    فکر میکردم خیلی درکم بالای و همه خاسته های همسرم میفهمم اما اشتباه میکردم!حتی خاسته های خودم نمیدونستم.


    به قولی میگن:
    هرکس که نداند و نداند که نداند ............ابدالدهر در جهل مرکب بماند



    بیشتر از همه شرمنده مامان بابام هستم.دختر خوبی براشون نبودم.
    من خیلی دوسشون دارم.
    آدم ناشکری بودم.قسمت های خوب زندگیم بی رحمانه خط می زدم.


  8. 2 کاربر از پست مفید رها68 تشکرکرده اند .

    آنیتا123 (یکشنبه 17 اسفند 93), سوده 82 (یکشنبه 17 اسفند 93)

  9. #16
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 تیر 95 [ 11:49]
    تاریخ عضویت
    1393-10-25
    نوشته ها
    47
    امتیاز
    2,186
    سطح
    28
    Points: 2,186, Level: 28
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 114
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    222

    تشکرشده 59 در 26 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام به همه دوستای خوبم


    یادمه یک روز نشستم فکر کردم اگر شوهرم نباشه چکار میکنم.


    اولین فکری که به ذهنم رسید این بود :
    یک بچه از پرورشگاه میگیرم بزرگش میکنم.دنباله این فکر با خودم گفتم پس باید کلی پول جمع کنم تا بتونم تنهایی بزرگش کنم.تا یک مدت با این فکر خوشحال بودم.کم کم این افکار اومد سراغم که اگر این بچه بزرگ شد و من تنها گذاشت چکار کنم؟؟؟
    یک احساس ناامیدی و بی کسی درونم بوجود اومد.بدنبالش تنفر شدیدتری نسبت به همسرم و خانوادش احساس کردم .معتقد شدم اینا اومدن تا زندگی من داغون کنن.

    دوباره تصمیم گرفتم یک راه جدیدی تصور کنم:
    گفتم دیگه با هیچکی ازدواج نمیکنم.تمام وقتم کار میکنم و پول جمع میکنم و برای خودم میرم مسافرت و با دوستای جدیدی که پیدا میکنم خوشی میکنم.تا چند روز هم با این فکر خوش بودم اما بعدش به نظرم اومد حتی کل دنیا هم بگردم اخرش من تنها هستم.
    تصور اینکه تو یک خونه تنهایی بمیرم و هیچکی نباشه تا بیاد جسدم و ببره دیوونم میکرد.در نتیجه نسبت به همه آدمای دورم خشم شدیدی درونم احساس کردم چون در رویای من دیگران نباید من دوست میداشتن.

    دوباره یک فرض جدیدی برای خودم گرفتم :
    تا اخر عمرم مجرد بمونم و برای مامان و بابام همه کار بکنم و مواظبشون باشم.چند روز هم اینجوری خوش بودم.البته خیلی بهتر از فرضیه های قبلیم بود اما بالاخره بازم یک روز مادر و پدرم فوت میکردن.
    در نتیجه نسبت به خودم احساس تنفر پیدا کردم.احساس بدبختی و بی کسی از اعماق وجودم احساس میکردم و برای روزهای بدون اونا جز مرگ خودم چیزی نمیدیدم.


    تصمیم گرفتم فرضیم بهتر کنم :

    برای مامان بابام همه کار بکنم و اجازه بدم یک نفر جدیدبا من وارد زندگی بشه.بعد چند روز احساس میکردم اون آدم جدید رو نمیتونم تحمل کنم.مامانش میخاد اذیتم کنه.خودش میخاد از من سود ببره.واقعا من دوست نداره.مدام به همسر قبلیم فکر میکردم و به نظرم میومد اون خیلی بهتر از این هست.

    احساس بیچارگی درونم پر کرده بود.بدبخت تر از من تو دنیا نبود.احساس تنفری نسبت به همسر فعلیم درونم بوجودمیومد که دوست داشتم تو دلم فقط سرش داد بکشم.اونو مقصر همه بدبختیام میدونستم.


    یادم میاد خیلی برای خودم نقشه میکشیدم و ته همه اینا فقط یک چیز بود:تنهایی.

    بزرگترین وحشت من تنهایی بود.

    ناگزیر قبول کردم این تنهایی .
    اصلن سرنوشت من تنها بودن هست.
    هیچکی نباید من دوست داشته باشه.
    من ادم خوبی نیستم.
    حتی به نظرم خدا هم نباید من دوست میداشت.
    من مجبور بودم تنها زندگی کنم.


    یادم میاد شبا فقط گریه میکردم تا خوابم ببره.دوست نداشتم با کسی صحبت کنم.سرکار یک بغضی گلوم فشار میداد و به خودم فشار میاوردم که اشکم در نیاد.همه ادمای دورم مقصر میدونستم.همه بد بودن.ایناها باعث شده بودن زندگی من خراب بشه و الان خودشون راحت زندگی میکردن.

    وقتی راحتی و خوشحالی بقیه میدیدم بیشتر ناراحت میشدم!

    بالاخره در دنیای درونم قرار بود من بدبختترین باشم!


    شرایط جالبی نبود

    همسرم همون چند بار تماسم جواب نداده بود.

    مامانش اظهار پشیمانی کرده بود که من برای پسرش گرفته.

    نه خواهرش و نه برادرش و نه هیچکس دیگه ای از اعضای خانوادش با من ارتباطی ایجاد نکردن.

    مامان منم که یک بار به خودش زنگیده بود جواب نداد!

    منم یک دختر حساس که با هزار امید و ارزو ازدواج کرده بودم.


    تنها نکته جالب این وسط ته دل خودم بودم .

    هم خودش دوست داشتم و هم مامانش و هم خانوادش.

    تمام تلاشم میکردم که با این مقابله کنم.تمام بدیهایی که در حقم کردن مرور میکردم تا بتونم تا اعماق وجودم ازشون متنفر بشم و هیچ نقطه روشنی درونم باقی نمونه.


    برای رهایی به تمام احتمالات دنیای بیرونم چنگ زدم و هیچی من راضی نکرد.

    مجبور شدم خودم به خودم کمک کنم.چاره دیگه ای نداشتم.کسی حاضر نبود من دوست داشته باشه.

    تصمیم گرفتم یاد بگیرم خودم دوست داشته باشم.دست از اینکه آینده پیش بینی کنم برداشتم.

    مهم نبود که قراره بعدن چی بشه.

    مهم نبود که دیگران دوستم دارن یا نه.

    مهم نبود تنهایی بمیرم و کسی بالای قبرم نیاد.


    تنها چیزی که بهش فکر میکردم این بود که خودم آخرین نفر و تنها کسی هستم که میتونم خودم دوست داشته باشم و بهتره هر لحظه مواظب خودم باشم.

    مواظب باشم تا ناراحت نشم.

    مواظب باشم تا گریه نکنم.

    مواظب باشم تا عصبانی نشم.



    کم کم دیدم ادمای اطرافم دوست دارم و به نظرم اومد که این ادما خیلی مهربون هستن.از اینکه میتونستم یک کار کوچیک براشون انجام بدم یا یک جمله خوب به اطرافیانم بگم و اونارو خوشحال کنم لذت میبردم.

    دیدم دوست دارم با ادمای بیشتری اشنا بشم و دوست داشتن اونارم تجربه کنم.جالب بود یکی یکی وارد زندگیم میشدن.

    البته گاهی ازشون عصبانی میشدم .گاهی خسته میشدم.گاهی میخاستم ریخت هیچکدومشون نبینم.

    اما این احساسات زود از بین میرفت.


    لازم دیدم اطلاعات بالا ببرم تا بهتر بتونم خودم دوست داشته باشم.این اطلاعات تند تند جلوم ظاهر میشدن.واسه همین دوست نداشتم شب بخابم.



    ما ادما دنیاهای قشنگی داریم.پر از زیبایی و جذابیت هستن.

    درهای اینها زمانی باز میشن که خودمون بخوایم.

    البته خدا هم تمام سعیش میکنه تا بیدارمون کنه و یادمون بندازه با همین مشکلات به ظاهر سخت و طاقت فرسا.

    خیلی خوبه بخوایم دوستایی داشته باشیم که در این شرایط سخت کنارمون باشن و بهمون کمک کنن تا بتونیم حقیقت بببینیم و نه مشکل.

    حل مشکل دنیای بیرون مسئله نیست.هشداری برای حل مشکل درونمون هست.هر چقدر غافلتر باشیم این هشدار قویتر میشه.


    در مورد همسرم:

    پسر خوبی هست و مطمینم من دوست داره.

    من دوست دارم در این زندگی همراهش باشم.اما اون هم حق انتخاب داره.آزاده که بخاد کنار من باشه یا نباشه! گرچه اگر به واقعیت پی ببره راه بهتری جز بودن کنار من نمیبینه!اما بازم این انتخاب خودش هست.


    یادگرفتم آینده پیش بینی نکنم .نمیدونم کی قراره چی بشه!


    الان فقط میدونم من باید زندگی کردن یادبگیرم چه اون بیاد و چه نیاد.

    دارم سعی میکنم که

    خودم ببخشم.

    خانوادم ببخشم.

    دوستام ببخشم.

    همسرم و خانوادش ببخشم.

    میدونید کار ظریفی هست.یعنی تو همون لحظه که قبول میکنی بخشیدی یک اتفاقی میفته که میبینی نه هنوزم درگیر هستی!

    واسه همین یک دوره کلاس مخصوص همین ثبت نام کردم!

    یادمه ماه پیش همین موقع خانوادم سعی میکرن من بفرستن یک کلاسی تا سرم گرم بشه اما اینقدر جیغ کشیدم و به مامان همسرم فوش دادم که چهار چوب خونه میلرزید.اما الان خودم داوطلبانه میرم.

    برای این سایت:

    من خیلی این سایت دوست دارم.به من خیلی کمک کرد.هم مطالبش و هم همدردی اعضاش.

    گاهی دلم برای دیدن نام کاربری اعضای اینجا تنگ میشه.حتی چکتون میکنم ببینم هستید یا نه!

    امیدوارم همه انسانها یادشون بیاد که برای چی وارد این دنیا شدن.

    امیدوارم کسایی هم که در این مسیر به ما کمک میکنن سریعتر از همه به منظوری که وجود داره برسن.


    برای خودم:


    شناخت راه یک مرحله ،حرکت در راه یک مرحله و ماندن در راه یک مرحله هست.

    میدونم که اگر از این مسیر منحرف بشم نیروهای زیادی وجود داره که دوباره به من کمک میکنه تا برگردم.


    به نظر میاد باید یک دفترچه خاطرات برای خودم بگیرم و شروع کنم داخل اون بنویسم.چون اینجا یک چیزایی رومجبورم سانسور کنم.

    شایدم درست کردن یک وبلاگ بد نباشه!

    حالا ببینم چی میشه!
    ویرایش توسط رها68 : چهارشنبه 20 اسفند 93 در ساعت 00:02

  10. 7 کاربر از پست مفید رها68 تشکرکرده اند .

    maryamhasani (شنبه 15 فروردین 94), کیانا 93 (چهارشنبه 20 اسفند 93), اقای نجار (چهارشنبه 20 اسفند 93), بی نهایت (چهارشنبه 20 اسفند 93), بهزاد10 (چهارشنبه 20 اسفند 93), سوده 82 (چهارشنبه 20 اسفند 93), شیدا. (چهارشنبه 20 اسفند 93)

  11. #17
    Banned
    آخرین بازدید
    یکشنبه 29 فروردین 95 [ 20:54]
    تاریخ عضویت
    1393-7-27
    نوشته ها
    151
    امتیاز
    3,246
    سطح
    35
    Points: 3,246, Level: 35
    Level completed: 31%, Points required for next Level: 104
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    104

    تشکرشده 313 در 129 پست

    Rep Power
    0
    Array
    زندگی خیلی ساده و سر راست هست !!

    ما به دلیل ترس هامون اون رو پیچیده می کنیم . جالبه که اکثریت ترس های ما هم هیچوقت به ما نمیرسه ولی در تمام عمر ما رو آزار میدن . . .

    بهتره وارد عمل بشید و ساده عمل کنید! با همسرتون همین درونیات تون رو مطرح کنید . عیناً همین ها رو !!

    در این حالت در کوتاه ترین زمان بهترین نتیجه رو می گیرید . چه طلاق باشه چه سازش !!!

    با توجه به شرایط پیش اومده کسی نمیدونه کار به طلاق میکشه یا به بازگشت ختم میشه . ولی بلاتکلیفی یک زجر واقعی هست که لزومی نداره تداوم داشته باشه . دلیل تداوم بلاتکلیفی ترس های طرفین هست . ولی اگه از چیزی زیادی هم بترسی ، به سرت میاد !!

    بهتره ترس هاتون رو کنار بزارید و ساده و سر راست اقدام کنید . خود واقعی تون باشید و با اون خود واقعی برید و برای تعیین تکلیف رابطه با شوهرتون مذاکره کنید . التماس نکنید ! صحبت کنید !!

  12. کاربر روبرو از پست مفید بهزاد10 تشکرکرده است .

    رها68 (شنبه 23 اسفند 93)


 
صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. نمیتونم از حق خودم دفاع کنم.
    توسط Pooh در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: چهارشنبه 13 خرداد 94, 00:32
  2. چه طوری میتونم بخشی از حافظه مو پاک کنم
    توسط ribbon در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 19
    آخرين نوشته: چهارشنبه 03 مهر 92, 17:59
  3. نه میتونم ادامه بدم نه جدا بشم
    توسط sheidajojo در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: چهارشنبه 16 مرداد 92, 10:57
  4. با خانواده افسرده ام چه کار میتونم کنم؟
    توسط pardis 1995 در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: شنبه 15 مهر 91, 05:48
  5. هرچی به شوهرم میگم میگه نمیتونم!خوب منم نمیتونم چیکار کنیم؟؟؟؟؟؟
    توسط matra در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 19
    آخرين نوشته: شنبه 29 بهمن 90, 22:27

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 22:19 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.