موضوع: مشكلات كوچك من و همسرم كه داره باعث جدايي ميشه

mohi جان عزیزم بهت تبریک میگم که تونستی اینقدر خوب پیش بری

بقیه مشکلاتتم میدونم میتونی از پسش بر بیای فقط تو رو به داشتن آرامش دعوت میکنم .

عزیزم تا وقتی که توی سخت ترین شرایط (نمیگم بهترین شرایط )، آرامشتو حفظ نکنی به جواب دیرتر میرسی ،

این راهنمایی من میدونم صد در صد درست بود .

اما یه چیزی ام میگم که اصلا کارشناسی نیست ولی میگم

نمیشه از همسرت بخوای که از مادرش بخواد باهات تماس بگیره و ابراز دلتنگی کنه ؟ البته مستقیم نه ها ، کاملا غیر مستقیم مثلا بگی

مادر شوهر فلانی واسش فلان چیززو خریده خیلی قشنگ بود انقد رابطش با مادرشوهره خوبه

دلم واسه ویالونم تنگ شده ، هیچ ویالونی نمیتونه مثل اون باشه ، اون عزیزترین هدیه بود

ازین حرفای غیرمستقیم که یادآوری رفتارمادرشوهرت باشه

دلتنگی تو

اینکه دوست داری باهاشون آشتی کنی ولی نه به قیمت شکستن غرورت

مرسي خواهر خوبم كه مثل هميشه بهم سر زدي...
من بارها از اين حرفا زدم حتي چند وقت پيش كه رفتيم مسافرت به همسرم اصرار كردم كه واسه مامانش سوغاتي بخره يا ديشب واسه مامانش به پيشنهاد من عيدي خريديم...حتي يبار گفتم مامانت يبار زنگ نميزنه حال من و بپرسه من توقع نعذرت خواهي ندارم اما نميشه حالمم بپرسه همسرم هيچي نميگه سكوت ميكنه...
ميدوني اصلاً از ته دلم راضي نيستم برم خونشون اونا هيچ تلاشي واسه جبران دل شكستن من نميكنن...به اندازه ي كافي غصه ي اين و ميخورم كه شوهرم دوستم داره يانه...چيكار كنم بيشتر بهم توجه كنه و از اين فكراي بيخود كه تمام ذهنم و پر كرده و خستم ميكنه ديگه تئان غصه خوردن و فكر كردن به خانوادش و ندارم...دوست دارم كلاً يا نباشن يا اگه هستن درست و حسابي باشن...اين چه وضعيه اخه رفتاراشون بعضي وقتا باعث ميشه نسبت به همسرمم سرد بشم...وقتي ميبينم خانواده ي من انقدر هوامون و دارن اما اونا بيشتر ازشون حرصم ميگيره....

مهي عزيز يه تجربه اي كه ميتونه كمكت بكنه البته هم اين نظر كارشناساي اين سايته هم كتابا و منابع اينترنتي

خواهش ميكنم همسرتو چك نكن هيچ عنوان ميدونم سخته و يه خانوم دوست داره سر از كار همسرش در بياره ولي اينكار واقعاً بده و هم رو اعصاب خودت تاثير منفي داره هم اون ، اگه واقعا زندگيتو همسرتو دوست داري اين قضيه رو بيخيال شو و بفكر زندگيت و كاراي عروسيت باش

اينكه يه خانواده بي محبتن و احساس ندارن دست كسي نيست نميتوني همسرتو توبيخ بكني يا ازون ناراحت شي خدايي نكرده خودتو جاش بذار وقتي مادرش اينطووريه چكار ميتونه بكنه شايد ادم بتونه با برادر يا خاهرش قطع رابطه بكنه ولي بلاخره اون مادرشه كه براش زحمت كشيده بزرگش كرده اگه با وجود بد بودن مامانش بازم ازش سر ميزنه بهش احترام ميذاره اميدوار باش

همسر با محبتو خوبي داري بخدا ادم هر چي داره از دعاي خير پدر و مادرشه حتي اگه دعا هم نكننو اينارو وظيفه بدونن بازم خدا به جايي دستتونن. ميگيره و به بهبود زندگيتون كمك ميكنه

اگه اون بده تو خوب باش ، اين يه حس بزرگي و غرور به ادم ميده بدياي اونو اصلا نبين سعي كن نقاط مثبتشو ببيني اينا خيلي سخته خودمم دارم اين رفتارو تمرين ميكنم


مادر همسر من بود كه باعث همه ي دعوا ها و سردي بين ماشد و ماجرامم تا حدودي ميدوني ....


اينكه براي كاراي عروسي كمك نميكنن بيخيالشون شو نميتوني بزور مجبورشون كني اونا ديگه سني ازشون گذشته پس انتظار نداشته باش

يه جا خوندم اگه ميخاي با ارامش زندگي كني از هيچكس انتظار نداشته باش پس تو هم اونارو ولشون كن جز خودت هيچكس نميتونه بهت كمك بكنه خدا رو شكر كه مادر پدر و خانواده دلسوزو مهربوني داري ازونا تو بعضي كارا كمك بگير و توكل كن


من كاااااملا كااااملا شما رو درك ميكنم چون دارم اين شرايطو از نزديك حس ميكنم بعد سه سال خانوادش يك كلمه حرف از عروسي نميزنن


دوست عزيزم برات ارزوي موفقيت دارم نميدوني چقد خوشحال ميشم ميبينم يه نفر از ماها تو اين سايت ميادو از موفقيتش ميگه

نوشته اصلی توسط mohi

سلام دوستاي خوب همدردي...
به لطف شما دوستان مشكلات من و همسرم تا حدودي حل شده...
اگه بخوام كامل توضيح بدم الان خداروشكر رابطمون خوب و آروم

سلام دوستاي خوبم...
حالم خوبه ديدي بعضي وقتا خدارو خيلي خوب كنارت حس ميكني احساس ميكني كنارت نشسته و داره به حرفات گوش ميده اين روزا از او بعضي روزاست چه خوب ميشه اگه از بدياي زندگي و مشكلاتش ميگيم از خوبيا و اتفاقاي خوبشم بگيم تا باعث بشه در مقابل مشكلات كم نياريم...
همسرم يه جايي خيلي خوب كار پيدا كرده خدايا شكرت ديگه غصه ي كار و نميخوريم...
قرار شده بره با خانوادش حرف بزنه تا ببينيم ميخوان واسه عروسي چيكار كنن اگه قراره اونا عروسي و بگيرن كه هيچي زود اقدام كنن اگه نه بابام گفت خودم واسه همه چيز پشتتونم بعضي وقتا توو بيخياليه بعضي پدر مادر را ميمونم!!!!
همه جوره ميخواييم تا آخر تابستون عروسي بگيريم و بريم سر خونه زندگيمون بخدا بيشتر مشكل از دوران عقد طولاني شروع ميشه
بعضي وقتا يه دفعه همسرم ميره توو قيافه اعصباني ميشه نميدونم سر چي قبلاً بهش هي گير ميدادم كه چرا ناراحتي و وقتي ميگفت خودم اعصابم بهم ميريخت اما ديشب از پرسيدم چرا ناراحتي گفت ميگم من ديگه گير ندادم و اونم تا الان هيچي نگفته اينجوري خيلي بهتره هم اون خودش زود تر آروم ميشه هم من ديگه اعصابم خرد
نميشه...چه خوب ميشد كه همه ميخنديدن و اين روزاي خوب هميشگي بود اما اين نيز بگذرد مثل همه روزاي بد...واسه همه بهترين آرزو ها رو دارم و از خدا و شهدا ميخوام كه همه مردم دنيا از ته دل واسه بهترين اتفاق زندگيشون بخندن...
من با خودم قرار گذاشتم كه اگه حتي ذره اي از مشكلاتم حل شد و به زندگي اميدوار شدم همه تلاشم و بكنم كه مشكلات همه ي بچه هاي همدردي حل بشه...