به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 30
  1. #21
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 27 بهمن 93 [ 19:33]
    تاریخ عضویت
    1393-11-14
    نوشته ها
    15
    امتیاز
    257
    سطح
    5
    Points: 257, Level: 5
    Level completed: 14%, Points required for next Level: 43
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered250 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 16 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array
    اولین باری که بحث شد یادمه فردای عقد بود. تمام مراسم مکان شام و ما تهیه کردیم.

    و قرار شد فقط خانواده ی داماد خواهرا و برادرها برای شام بمونن.به اضافه خانواده ی خودم و اقوام خودم.

    مادرشوهرن آمار داد مثلا ده نفر بعدش شدن سی نفر.

    مسیله ای توی پرداخت هزینه ها نبود.
    کلا هر کاری مادرهمسرم میخواست داشت انجام میداد.

    یکی دیگه از کارهاشون این بود که حتی شیرینی ای که سفارش خوودشون بود برگشو آوورده بودن نیم ساعت مونده به عقد ما بریم تحویل بگیرم. کوتاهی کارهاشونو نینداختن گردن این و اون.

    خیلی رفتارشون بد بود.

    همسر کل هزینه میوه و شیرینی رو داده بود.

    ولی نه از شیرینی خبری شد و نه از میوه.


    حالا میگم چرا.

    مادرشوهرم دستور داده بود ما رسم نداریم کسی بیاد واسه عقد بیاد توی محضر و تالار و ...

    مادر منم گفت اما من خانوادم دعوت میکنم.

    اما ما قبل مراسم حرف هامونو زده بودیم. ولی مادرشوهرم همش میزد زیر همه چیز.

    یعنی روز مراسم ما همه استرس مادرشوهرم خیلی راحت داشت هر تصمیمی رو میگرفت.

    فردای عقد همسرم با خانوادش درگیر شد که ما که حرف زدیم با خانواده ی همسر من چرا مامان این جوری رفتار میکنی.

    وقتی حرف زدیم تو چرا باید حرفت دو تا بشه و از این جور حرفا.


    خلاصه فردا که همسرم با مادرش و خانوادش بحثش شده بود مادرشوهرم اول به من گفت پاشو بیا اونجا شوهرت ناراحت.
    رفتم . هنوز از در نرفتم تو, خواهرشوهرام بهم پریدن تو داداشمونو پر کردی و از این جور حرفا.

    گفتم من اصلا با داداشتون حرفی زدم.
    بعد عقد کی ما همو دیدین یا با هم حرف زدیم.


    کلا چون حرف مادرشوهرم نشده بود ظاهرا ناراضی بود. ولی اصلا حواسش نبود عوض اینکه کاری برای بچم نمیتونم بکنم حداقل اذیت هم نکنم.

    خلاصه گذشت و گذشت تا نزدیک مراسم شد. هیچ بحثی نشد.

    تا یک هفته موتده به عروسی. داشتن میزدن زیر حرفشون که پسرم خونتو بیار کنار خونه ی من و ...

    همسرمم روز اول باهاش حرف زدم گفتم مستقلم و خونه و زندگیم جداست. گفتم مادرت میدونه چرا اینطوری میکنه؟
    کلا رفتارهاشون خاص بود. نه کاری.میکردن فقط مادرشوهرم دستور میداد و ... اعصاب خورد میکرد. ولی کارها رو روال حرف هایی که زده شده بود اجرا شد و مراسم برگزار شد.

    فردای عروسی مادرشوهرم توپش خیلی پر بود. کسی چیزی نگفت.اهمیتی ندادیم.

    اصلا یکبار هم ما تو دوران عقد با هم درگیر نشدیم همسرم با خانوادش درگیر بود.


    خلاصه رفتیم سر خونه زندگیمون.

    هر روز زنگ میزدن مادر مریض شده کسی رو نمیشناسه . جز شوهر من. چرا؟
    چون ازش دوره.کی میخواد خرج مامان و بده از این جور حرفا.

    برادرشوهرم که اصلا خودشو دخالت نمیداد. هم یه دنگ خونه به اسمش بود و هم آتیش بیاره معرکه خودش بود. موذیانه جو درست میکرد و می شست عقب. و تماشا میکرد.
    منم هیچی نمی گفتم.


    و مادرشوهرم دیگه شروع کرد تو پسرمی قاپیدی بردی و ...

    منم به همسرم گفتم روز اول گفتی پدر و مادرم مریضن و کاری برات انجام نمیدن گفتم باشه. پفتی مستقلم فردا شاید تو زندگی زیاد بکشیم گفتم باشه مسیله ای نیست.

    منم گفتم مستقل بودن با تمام سختی ها.
    ولی ظاهرا خانوادت از این موضوع ناراحتن. گفت نه. نباید ناراحت باشن. داداشم بالاسرشون نشسته و منم گفتم هزینه ها رو میدم. مشکلی نیست.

    منم گفتم بحث و دیگه تمومش کن.

    گذشت و گذشت تا خواهر شوهرم شش ماه بعد ازدواج مجدد کرد.

    روزی که قرار بود بریم عروسی.
    یک هفته قبل مادرشوهرم تو بیمارستان بود و هزینه بیمارستان رو شوهرم پرداخت کرد. ولی دو یه روز بعد دیدم شوهرم بهم ریختس. پرسیدم چی شد چیزی نگفت. منم گفتم بعدا صحبت می کنیم.


    روز مراسم شوهرم از بعدازظهر که اومد خونه خوابید تا هست شب. بهش گفتم بلند شو عروسی خواهرته بریم.

    اونم با بی میلی تماموحاضر شد بریم.

    یه کم گذشت و مهمونها از اینکه مادرشوهرم هزینه شام رو دادن.تشکر میکردن.

    و من بعد مراسم وقتی شوهرمو دیدم گفتم دست مادرت درد نکنه. هزینه شام و داده بود.خیلی زحمت کشیده بود.

    که شوهرم با تعجب پرسید مامان من داده؟
    پول از من به زور میگیرن میدن به دومادشون ؟
    من آدم نبودم و از این جور حرفا.

    خلاقه مهمونا رفتن خونه ی عروس.
    همونجا همسرم به پدرش گفت بیا بیرون کارت دارم. ازش.پرسید کی پول شام و داده گفت ما دادیم. گفت از من پول میگیرید که پول شام من بدم؟

    چطور من.عروسی کردم هیچ کس نگفت چیزی کم داری یا نه همش بحث درست میکردید.

    اومدیم خونه . خیلی عصبانی بود. به خدا من چیزی نگفتم.بهش فقط یه کلمه.گفتم بلند شو برو دوش بگیر. اونم قاطی کرد و بهم گفت چرا بهم گفتی مادرم پول شام داده. به خدا من نمیدونستم از شوهرم از ای بابت ناراحت به زور ازش پول گرفتن.

    خلاصه منو کتک زد.

    فرداش اومد عذر خواهی کردو ... بخشیدمش. بهش گفتم عزیزم با همه چی ساختم رفتارها گفته ها و کوتاهی ها و ... ولی نمی تونم به خاطر کاری که نکردم کتک بخورم. من روز اول ازت پرسیدم دست بزن داری یا نه گفتی نه به هیچ عنوان .

    دو ماه گذاشت با خانوادش رابطه نداشت.

    مادره با برادره اومد خونمون. دسته گل و شیرینی آوورده بودن. همسرم اصلا بهشون روی خوش نشون نداد.

    مادره خودشو زد به در و دیوار که من مریضم و یه مقدار حرکات خاصی از خودش نشون داد. منم فقط نظاره گر بودم.

    خلاصه همسرم از اون حالت یخی در اومد ولی بازم ناراحت بود.


    این اولین دعوای رسمی من و همسرم توی زندگی جدیدم بود.

    و تا به امروز هر بحثی بوده من توش دخیل نبودم.

    یادمه همسر اوایل ازدواجمون تصادف کرد. هیچ کس نیومد بهش سر بزنه. همه میدونستن و هر کسی بهانه ای آوورد.
    مادرش گفت من میدونستم پسرم تصادف کرده ولی استرس بهم وارد میشد به خاطر همین نیومدم.


    کلا مادرش و خانوادش وقتی مشکل دارن به همسرم زنگ میزنن و میگن وظیفته.

    ولی وقتی خودش تو مشکل قرار میگیره میگن ما مریضیم و به ما مربوط نیست.


    اما به خانوادم جریانو تعریف کردم و اونا هم تا جریان فهمیدن حسابی هول کردن و اومدن.

    خلاصه زندگی من با تمام کوتاهی ها و ندیده گرفتن همسرم از جانب خانوادش و آزارهای این چنینی خیلی بد میگذره.

    ولی از اون طرفم خداوند خیلی هوامو داره.راضیم شکر.

    ولی این رفتارها خیلی اثر بد روم گذاشته.
    یه جورایی منم تو فشارم. فشار عصبی.

    بک روز آرامش خوش تو زندگیم نداشتم.
    یا شرایط بد مالی همسرم بوده در بعضی مواقع یا شرایطوبد خانواده ی همسرم.

    تا حالا هم شکایتی راجع به مسایل مالی نداشتم.
    فقط ازش درخواست کردم هر موقع جایی میریم یه گوشت در باشه یکی دروازه. ولش کن.

    حتی توخونه بهش گفتم بریم خونه ی مامانت یک ساعت بشینیم برگشتنی بریم مثلا سینما و پارک و ... ولی کار به اونجاها نکشیده بریم خوش بگذرونیم.

    ولی وقتی میریم پیش خانواده ی من
    با خواهرام ایکس باکس بازی می.کنیم میرین بیرون دور میزنیم کلی خوش میگذره. خودشم خانوادمو خیلی دوست داره.

    تنها خواستم اینکه به همسرم تا میتونم کمک کنم.

    زندگیم آروم باشه.

    متاسفانه همسرم با خانوادش جوری با من رفتار میکنن که من انگار غریبم.

    مثلا به همسرم میگم توی این چند سال یکی از آرزوهام ایم بود مادرت برای یکبار هم که شده یکبار به خونت زنگ بزنم در کنارش حال منم بپرسه.

    منم آدم ارزس ندارم؟

    به مادرشوهرم گفتم شمارمو بهت بدم به منم زنگ بزنی گفت من شماره تو رو مبخوام چی کار؟

    تو زندگی جدید از همسرم قول گرفتم.
    یک . مادرت زنگ زد حالتو خصوصی بپرسه خیلی مودبانه ازش بخواه زنگ بزنه خونه. تو مردی و زندگی تشکیل دادی. خانواده داری و منم جزیی از تو هستم بگو زنگ بزنن خونه. اونم قبول کرد اگر مادرس زنگ زد له گوشیش جوابشو بده من ساعت فلان خونم اون زنگ بزن خونم.

    دو . گفتم خواهرت اس ام اس هایی میده که متاسفانه در شان همسر و خانواده ما نیست. پس یه جوری بهش برسون دلیلی نداره چنین کاری رو انجام بده.چون یم درصد احتمال بده همسرش گوشیشو چک کنه و اون موقع بدونه که زنش به تو چه چیزهایی میفرسته.
    گفتم فردا همه چیز سر تو خالی میشه ها.

    اینم بگم .
    من هدف اصلی کنترل با بهترین کیفیت خانوادمه.

    ولی متاسفانه همسرم یه اخلاف بدی که داره دیدش نسبت به من مثل خانوادشه.
    اونا باهاش بد حرف میزنن و بهش امر و نهی میکنن و منم وقتی بهش نیگم نه الان نمیام خونه مامانت. میدونم شرایط روحیم زیاد خوب نیست و اون فکر میکنه من دارم دستور میدم.


    امیدوارم یک مشاور مهربان بتونه مشاوره عالی بهم بده هم شرایط منوو هم شوهرمو درست کنه.

    خودمم یه مقدار جدیدا عصبی شدم و نمی تونم خودمو کنترل کنم به خاطر دروغگویی های همسر و مادرشوهرم.

    شروع میکنم به گریه کردن صورتم قرمز میشه و شروع میکنم به اینکه شما منو وسط خودتون قرار دادین و دارین بهم آسیب میزنید.

    چطور مادرت بهت میگه وقتی به ما پول میدی نرو به زنت بگو ولی وقتی با مادرت دعوا مبکنی نمی تونه بهت بگه با این وضع نرو خونه؟

    امیدوارم تونسته باشم تمام خواسته هامو بگم چی هستن

    فقط لطفا یه جوری راه کار بدید که احترام منم حفظ بشه و احترام دو طرفه برقرار باشه.

    متشکرم.

  2. کاربر روبرو از پست مفید نارگل۶۵ تشکرکرده است .

    نیکیا (یکشنبه 19 بهمن 93)

  3. #22
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 27 بهمن 93 [ 19:33]
    تاریخ عضویت
    1393-11-14
    نوشته ها
    15
    امتیاز
    257
    سطح
    5
    Points: 257, Level: 5
    Level completed: 14%, Points required for next Level: 43
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered250 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 16 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array
    خیلی دوست دارم نظر آقایونو راجع به حس درونی همسرم بدونم.

    بهش بارها گفتم بریم پیش مشاور ولی گفته دوست ندارم نفر سوم بیاد تو زندگین. منم بهش گفتم احساس میکنی واقعا مستقلی؟

  4. #23
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط شیدا. نمایش پست ها

    شما الان می تونی تو چشمای همسرت نگاه کنی و بگی دوستش داری و زندگی مشترکتون برات مهمه؟

    وقتی خودش و عزیزانش (خواهر و مادرش) را تا دادگاه و دیه و ... کشوندید؟

    به نظر خودت اون باورش می شه؟

    واقعا می شه شریک زندگیت و نزدیکترین کست را ببری دادگاه و محکوم کنی و ... بعد هم باهاش زندگی عاشقانه داشته باشی؟

    سلام نیکیا جان،

    همونطور که اشاره کردی، با هم خصوصی صحبت کردیم،

    منظور من اینجا رعایت "حرمت" ها بود.
    دو تا شریک کاری هم اگر کارشون به قانون و دادگاه بکشه، بعدش معمولا دیگه با هم کار نمی کنند،
    شراکت غیر از قانون،
    حرمت می خواد، اعتماد می خواد.

    چه برسه به شراکت زندگی.

    نارگل جان،

    علیرغم نامنظم و آشفته بودن صحبتهات، چیزی که من متوجه شدم این بود که همسرت همیشه سعی کرده از شما دفاع و حمایت کنه، حتی بیشتر از آقایون دیگه ای که توی تالار مطرح می شه، جلوی خانواده اش هم بارها دفاع کرده و مواظبت بوده. من نفهمیدم این ضربه مغزی که گفتی کجا و کی بود؟

    اما چیزی که دیدم این بود که خیلی تلاش کرده که کار به بحث و جدل با شما نکشه
    و شما هم خیلی تلاش کردی و سماجت به خرج دادی که کار را به کتک خوردن برسونی.

    تاپیکهای قبلیت را هم یادم هست.
    متاسفانه منسجم و مشخص مشکلت را نگفتی و همینطور به زمین و زمان غر زدی و گذشته را به شکل نامشخصی دوره کردی.


    شاید بد نباشه به یک روانشناس یا مشاور ماهر و کاربلد، مراجعه کنی و با جلسات مداوم سعی کنی افکارت را نظم بدی و اشکالاتت را پیدا کنی.
    همسرت را هم لازم نیست ببری. فعلا برو و اگر مشاور لازم دید، به موقعش همسرت را هم دعوت می کند.


    بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتمکه نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش،
    اما حرفش هیچ‌وقت از یادم نمی رود،
    می گفت:
    زندگی مثل یک کلاف کامواست،
    از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم،
    گره می خورد،
    می پیچد به هم،
    گره گره می شود،
    بعد باید صبوری کنی،
    گره را به وقتش با حوصله وا کنی،
    زیاد که کلنجار بروی،
    گره بزرگتر می شود، کورتر می شود،

    یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد،
    باید سر و ته کلاف را برید،
    یک گره ی ظریف کوچک زد،
    بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد،
    محو کرد،
    یک جوری که معلوم نشود،

    یادت باشد، گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند،
    همان کینه های چند ساله،
    باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید،
    این گره های دلخوری از خانواده شوهر را ببر نارگل و تمامش کن!

    زندگی به بندی بند است به نام "حرمت "که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است...
    اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
    مادر ترزا
    ویرایش توسط شیدا. : یکشنبه 19 بهمن 93 در ساعت 20:03

  5. 3 کاربر از پست مفید شیدا. تشکرکرده اند .

    کیانا 93 (سه شنبه 28 بهمن 93), آویژه (یکشنبه 19 بهمن 93), شاپرک 114 (سه شنبه 21 بهمن 93)

  6. #24
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 27 بهمن 93 [ 19:33]
    تاریخ عضویت
    1393-11-14
    نوشته ها
    15
    امتیاز
    257
    سطح
    5
    Points: 257, Level: 5
    Level completed: 14%, Points required for next Level: 43
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered250 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 16 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط شیدا. نمایش پست ها
    سلام نیکیا جان،

    همونطور که اشاره کردی، با هم خصوصی صحبت کردیم،

    منظور من اینجا رعایت "حرمت" ها بود.
    دو تا شریک کاری هم اگر کارشون به قانون و دادگاه بکشه، بعدش معمولا دیگه با هم کار نمی کنند،
    شراکت غیر از قانون،
    حرمت می خواد، اعتماد می خواد.

    چه برسه به شراکت زندگی.

    نارگل جان،

    علیرغم نامنظم و آشفته بودن صحبتهات، چیزی که من متوجه شدم این بود که همسرت همیشه سعی کرده از شما دفاع و حمایت کنه، حتی بیشتر از آقایون دیگه ای که توی تالار مطرح می شه، جلوی خانواده اش هم بارها دفاع کرده و مواظبت بوده. من نفهمیدم این ضربه مغزی که گفتی کجا و کی بود؟

    اما چیزی که دیدم این بود که خیلی تلاش کرده که کار به بحث و جدل با شما نکشه
    و شما هم خیلی تلاش کردی و سماجت به خرج دادی که کار را به کتک خوردن برسونی.

    تاپیکهای قبلیت را هم یادم هست.
    متاسفانه منسجم و مشخص مشکلت را نگفتی و همینطور به زمین و زمان غر زدی و گذشته را به شکل نامشخصی دوره کردی.


    شاید بد نباشه به یک روانشناس یا مشاور ماهر و کاربلد، مراجعه کنی و با جلسات مداوم سعی کنی افکارت را نظم بدی و اشکالاتت را پیدا کنی.
    همسرت را هم لازم نیست ببری. فعلا برو و اگر مشاور لازم دید، به موقعش همسرت را هم دعوت می کند.


    بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتمکه نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش،
    اما حرفش هیچ‌وقت از یادم نمی رود،
    می گفت:
    زندگی مثل یک کلاف کامواست،
    از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم،
    گره می خورد،
    می پیچد به هم،
    گره گره می شود،
    بعد باید صبوری کنی،
    گره را به وقتش با حوصله وا کنی،
    زیاد که کلنجار بروی،
    گره بزرگتر می شود، کورتر می شود،

    یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد،
    باید سر و ته کلاف را برید،
    یک گره ی ظریف کوچک زد،
    بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد،
    محو کرد،
    یک جوری که معلوم نشود،

    یادت باشد، گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند،
    همان کینه های چند ساله،
    باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید،
    این گره های دلخوری از خانواده شوهر را ببر نارگل و تمامش کن!

    زندگی به بندی بند است به نام "حرمت "که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است...

    شیدا جان بحث این نیست که شما فهمیده تری یا یه نفر دیگه . قربونت برم.
    اگر حرمت نگه داشتن لازمه و واجب.
    خب ok عزیزم. منم دنبال نگه داشتن حرمت هستم و بس.


    Ok قبول مشکل منم. هر چی تو میگی درسته قربونت برم.


    خب چرا مادر و همسرم اینقدر بدون اینکه من برم اونجا با هم درگیر هستن؟

    من میگم این کینه از قبله. من حضوری نداشتم. من هنوز خونه بابام بودم. وارد این خانواده نشده بودم.
    شوهرم با خانوادش مشکل داشت.


    حالا چی ؟ حالا راه حلی هست؟
    کلاف جطوری به شوهرم بگم باز کنه؟
    گره چطوری به شوهرم بگم باز کنه.


    شیدا جان یه سوال دارم ازت. حالا اگر شریک ها کارشون به بحث کشیده شد و طرف مقابل خون جلویه چشماشو گرفته بود.
    و احساس میکرد میتونه زورش بیشتر میرسه . نباید ترمزشو کشید؟

    نباید قبل اینکه یه قتلی این وسط اتفاق بیفته جلوشو گرفت. یه آبرو ریزی کوچیک نمیتونه جلوی آبرو ریزی بزرگ بگیره؟

    در مورد اینم حرف بزن عزیزم.

    معمولی صحبت کن. حرف از کلاف و .. نزن.:-):-):-)

    ببخشیدا اگر طرف نمی تونه حرف بزنه و باد گرفته لگد بندازه با زبون آدمم داری بعش میگی نکن. نکن نکن . بازم تکرار میکنه. باید بهشو نشون بدی مگه تو حیوونی لگد میندازی اون نمی فهمه. تو که می فهمی. درسته عزیزم.
    ویرایش توسط نارگل۶۵ : یکشنبه 19 بهمن 93 در ساعت 20:56

  7. کاربر روبرو از پست مفید نارگل۶۵ تشکرکرده است .

    کیانا 93 (سه شنبه 28 بهمن 93)

  8. #25
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 27 بهمن 93 [ 19:33]
    تاریخ عضویت
    1393-11-14
    نوشته ها
    15
    امتیاز
    257
    سطح
    5
    Points: 257, Level: 5
    Level completed: 14%, Points required for next Level: 43
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered250 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 16 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array
    خب من چند روزی منتظر موندم. یه نفر جواب منطقی بهم بده.
    ولی ...
    بگذریم.
    همه فکر کردن من اومدم غر زدم به زمین و زمان. من با تشریح مسائل یه مقدار جو رو برای شما تشریح کردم.
    آدم های توی زندگی من ادم های نرمالی نیستن که بخوام کارهاشونو نادیده بگیرم. ولی اگر فردا روز منم اذیت شدم ، بشم یه انسان منزوی- یک انسان آسیب دیده واقعا مشکل حل میشه ؟ شما شیدا جان صورت مسئله رو پاک کردی . راهکاری ندادی عزیز دلم.


    نمیدونم اجازه دارم چنین موضوعی رو بگم یا نه ولی خیلی ناراحتم از این موضوع. چقدر طرز فکر ها با هم فرق میکنه. ولی کلا ظلم و زورگوئی و بی منطق بودن اصلا خوب نیست و از اون بدتر سر خم فرود اوردن در برابر آدم های این چنینی کاری درست نیست. چون در درجه ی اول آدم به خودش توهین میکنه و بعدش جایپاه و منزلتش پائئن میاد. آدمی هم که خیلی راحت توهین میکنه چه فیزیکی و چه لفظی : در درجه ی اول داره فریاد میزنه من آدم بی منطقی هستم. بگذریم.

    ====================

    یه موضوع مهمی که فکرمو مشغول کرده اینه:

    چند روز پیش من و همسرم تو بی آرتی بودیم.
    سوار شدیم. تا سوار شدم دیدیم خانومی که باردار و روی صندلی نشسته به همه هر کسی وارد اتوبوس میشه توهین میکنه. فحش های خیلی بد. خیلی خیلی بد.

    تعجب کردم.هی گذشت باز هم چنین کاری رو تکرار کرد. بعضیا میگفتن اخی بارداره چیزی بهش نگیم. بعضیا میگفتن اخی دیوونس و خلاصه دلرهمی و ...
    از اولین نفر تو اتوبوس تا آخرین نفر تو اتوبوس هیچی کی نبود که فحش نخورده باشه.

    به خانوم جلوئی گفتم به راننده برسون چنین فردی تو اتوبوسه. یه کاری خلاصه انجام بده. داره مردمو آزار میده.
    به نظر می اومد یه باندی باشن که بخوان دعوا درس کنن و کیف مردمو بزنن. برای دزدی چنین کاری رو انجام میداد.

    بهش گفتم فحش نده. اگر فحش بدی به راننده میگم میادا. بقیه بهم گفتن چیزی نگو میپره بهتا. گفتم میخوام ببینم داره نقش بازی میکنه یا واقعا دیوونس.
    یه کم یه کم آروم شد. یه جورائی ترسید. بعدش من کم کم خودمو رسوندم به جلوی اتوبوس پیش راننده.

    یه لحظه تو ذهنم گفتم اگر دیوونه باشه و زن دیگه ای با شرایط خودش که بارداره بیاد تو اتوبوس یه دفعه بهش بپره. شاید بترسه. به هر کی میگفتم بره به راننده بگه هیچ کسی عکس العملی نشون نداد. جالب بود برام. انگار که یه جورائی همه ترسیده باشن. همه ازش فاصله میگرفتن. یه لحظه به خودم گفتم اگر خدای نکرده دیوونه باشه هر کاری از دستش بر میاد.یه دفعه چاقوئی چیزی در نیاره.

    خلاصه رفتم به راننده گفتم. گفتم یه خانومی هست انتهای اتوبوس تمام مسافرانو اذیت کرده همه ترسیدن و ... گفتم میترسم یه موقع چاقوئی تو کیفش باشه و ...

    راننده هم آدم خوبی بود و کمی ترسید. گفت خانوم مطمئنی گفتم بله اقای راننده. گفت پس چرا کسی چیزی نمیگه زودتر!
    گفتم نمی دونم والا. ترسیدن یا ....

    یه دفعه دیدم با یه نفر درگیر شده. خوشبختانه تو مسیر بی آر تی پلیس ایستاده بود. و خانومها جیغ میزدن و ... خلاصه رفت بیرون. راننده بهم گفت همونیه که روسریش قرمز گفتم آره اقا همونه. گفت ok مرسی از اینکه گفتی. بعدش راننده گفت: خانوم ها شب مراقب کیف هاتون باشید. من با چندین مورد مشابه برخورد داشتم که دعوا درست کردن و دزدی کردم. کلا حواستون به کیفاتون باشه . اینا باند هستن.

    =================================================
    همه به فکر خودشون بودن. کسی یه لحظه ذهنش نرفت شاید یه زن بارداری بیاد بالا و اونم بترسونه و بیچاره حالش بد بشه.

    ظاهرش آراسته بود. به دیوونه ها هم نمی خورد. جالب بود در کل.
    گاهی اوقات سکوت چندان خوب نیست. نتیجه عکس میده.
    آدم ها گاهی اوقات بین بد و بدتر میتونن بد رو انتخاب کنن.
    در کل امیدوارم منظورمو رسونده باشم.

    - - - Updated - - -
    ویرایش توسط نارگل۶۵ : سه شنبه 21 بهمن 93 در ساعت 19:47

  9. #26
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 09 بهمن 95 [ 23:48]
    تاریخ عضویت
    1392-7-15
    محل سکونت
    کره زمین
    نوشته ها
    1,532
    امتیاز
    20,970
    سطح
    91
    Points: 20,970, Level: 91
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 380
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdrive10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    4,584

    تشکرشده 5,213 در 1,375 پست

    حالت من
    Khoshhal
    Rep Power
    250
    Array
    بنظرم شما بهتره یک مشاوری که خودتون هم قبولشون دارید انتخاب کنید و حضوری برید پیششون و جهت حل مشکلتون ازشون مشورت بگیرید.
    موردی که من از این تاپیک ها تون متوجه شدم ، شما خودتون حرف و استدلال و کارهای خودتون و کاملا قبول دارید و فقط اومدید اینجا بقیه هم تایید کنند، برای همین حرف هیچکس و قبول نمیکنید.


    به مثالی که زدید توجه کنید، چقدر زود تو اتوبوس واکنش نشون دادید، چرا؟ چون اون زن یک زن غریبه بود در زندگی شما هیچ نقشی نداشته و نخواهد هم داشت. برای همین زود بهشون گفتید اگه دوباره کسی و اذیت کنید به راننده میگم .

    فرض کنید همین زن اگه جز اقوام همسرتون بود و براتون آشنا بودند و حالا به هردلیلی همچین برخوردی میداشتند، شما آیا میتونستید همینقدر سریع و به این راحتی واکنش نشون بدید ، نگران وجهه آینده اتون جلوی بقیه فامیل همسرتون نبودید یا نگران عکس العمل همسرتون نمیشدید؟
    (این صرفا یک مثاله برای اینکه بگم برخورد در برابر دیگران و یک غریبه خیلی راحتتر از یک آشناست.)

    شما با داد و بیداد و قهر و دادگاه رفتن به جایی نمیرسید.این هم باید قبول کنید همه ی زندگی ها مشکلاتی دارند ، نمیشه گفت صرفا شما هستید که همچین مشکلی دارید .

    شخصیت خانواده ی همسرتون شکل گرفته شما هم در جایگاهی نیستید که اونها و تغییر بدید ، شما فقط میتونید با تغییر رفتار خودتون در راستای زندگی بهتر تلاش کنید.


    من حس میکنم بیشتر دلخوری شما از خانواده همسرتون بدین خاطره که همسرتون گاهی بخاطر دلخور بودن از خانوادشون شما رو کتک میزنند یا باهاتون بحث میکنند برای همین شما نمیتونید برای آشتی کردن پیش قدم بشید.

    خب در اینجا بنظرم بیشتر تقصیر خود رفتار و نحوه مدیریت همسرتون هست تا خانواده اشون ، که بخاطر دلخور بودن از شخص دیگر همسر و مورد آزار قرار میدند، اینجور موقع ها شما سعی کنید کمتر در دسترس باشید یا بیشتر مراقب صحبت کردنتون باشید .

    ببینید این حرکت شما و نمیگند: سکوت کردن در برابر ظلم کسی ، منم نمیگم همسرتون کار درستی انجام میدهند ، فقط میگیم چون نمیشه همسر و تغییر داد، حداقل شما با تغییر رویه اتون از بروز این اتفاقات جلوگیری کنید. اینطور که من از همین چند تاپیک شما متوجه شدم شما هم متاسفانه در برابر حرف ها و کارهای ناحق همسرتون واکنش سریع نشون میدید برای همین باعث عصبانیت بیشتر میشید. هنگامی که همسرتون عصبانیند در اون لحظه نمیشه دلیل و برهان منطقی آورد یا منطقی صحبت کرد.
    شخصی که عصبانیه مدار منطقش خاموشه! اگه روشن بود که عصبانی نمیبود! میشست منطقی در مورد مسله پیش آمده صحبت میکرد!

    وقتی منطق کار نمیکنه ، هر حرف و واکنش شما نتیجه عکس داره بیشتر باعث عصبانیت بیشتر و خشونت بیشتر میشه!
    نمیگم کارهای همسر درسته فقط میگم با مدیریت درست بحران ، بحران زندگی قابل حل میشه.



    درمورد آشتی کردن با مادر همسرتون ، گویا ایشون بطور غیر مستقیم پیش قدم شدند، مثله همون روزی که تلفن زدند و گفتن دلشون براتون تنگ شده!

    باز هم همچین شخصیتی که شما تعریف میکنید همچین کاری کردند میشه گفت یک قدم بزرگ برداشتند. قدم بزرگ مادر همسرتون و نیک بگیرید و شما هم قدمی بردارید .


    شما میتونید بصورت کم حداقل با همسرتون و با رفتار رسمی باهاشون رفت و آمد داشته باشید ، فکر نمیکنم در این مدت زمان کم دیدار و همینطور باحضور همسرتون و با داشتن رفتار رسمی ایشون ، با شما بد رفتاری کنند.

    بنظر من هر آدمی یسری نقص هایی در زندگی داره ، و بخشی از رفتار های بد دیگران بخاطر نقص های خودمون در زندگیست، اگر ما بتونیم برای بهبود زندگیمون اول از خودمون شروع کنیم و نقص های خودمون و پیدا کنیم و رفع کنیم.اونوقت میتونیم روی دیگران هم تاثیر مثبت بذاریم.

    اول از همه باید بتونیم خومون تغییر بدیم ، با تغییر خودمون ، خود به خود نحوه برخورد دیگران با ما هم تغییر خواهد کرد.


    *********
    خداوند از یکی از پیامبرانشان میخواین که 10 نفر از بهترین افراد قومش و نزد ایشان بیارند، بعد از یکی از این یاران میخواهند که بگردند و بدترین انسان و نزد خداوند بیارند.

    این شخص بعد از کلی جستجو ، و دیدن آدم های مختلف ، خودش و به عنوان بدترین آدم معرفی میکنه.چون معتقد بوده شاید حتی همونی هم که از نظرش بدترین باشه از نظر خودش بدترین باشه شاید همون شخص کار خوب زیادی داشته باشه که خودش تاحالا تو زندگیش انجام نداده باشه.


    حالا اگه همین و از ما بخواین، هزارتا آدم بدتر از خودمون بنظرمون میشناسیم و میتونیم معرفی کنیم!
    حتی تصور هم نمیکنیم شاید قضاوت اشتباه داریم.

    نمیخوام بگم کارهای خانواده ی همسرتون کاملا درسته و شما قضاوت اشتباه دارید ، فقط خواستم بگم شما اونها و نمیتونید تغییر بدید اما بهتره خودتون هم بی عیب ونقص ندونید و حداقل روی رفتار خودتون هم کار کنید و اشتباهات خودتون و اصلاح کنید.
    **برخی آدم ها درست مثله بادبادکهای دنیای کودکیم هستند،
    فقط یه یک دلیل از مسیر زندگیم رد میشند، تا به من درسهایی بیاموزند
    که اگر می ماندند؛ شاید هیچوقت
    یاد نمیگرفتم .....! **

    ویرایش توسط دختر بیخیال : سه شنبه 21 بهمن 93 در ساعت 21:35

  10. 2 کاربر از پست مفید دختر بیخیال تشکرکرده اند .

    khaleghezey (چهارشنبه 22 بهمن 93), شیدا. (سه شنبه 21 بهمن 93)

  11. #27
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 27 بهمن 93 [ 19:33]
    تاریخ عضویت
    1393-11-14
    نوشته ها
    15
    امتیاز
    257
    سطح
    5
    Points: 257, Level: 5
    Level completed: 14%, Points required for next Level: 43
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered250 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 16 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array
    به مثالی که زدید توجه کنید، چقدر زود تو اتوبوس واکنش نشون دادید، چرا؟ چون اون زن یک زن غریبه بود در زندگی شما هیچ نقشی نداشته و نخواهد هم داشت. برای همین زود بهشون گفتید اگه دوباره کسی و اذیت کنید به راننده میگم .
    عزیز دلم. اون خانوم به منم پرید دو بار هم پرید بددهن بود. به همه میگفت همه خرابن و فحش های خیلی خیلی بد میداد. باید سکوت میکردم؟ پس چرا بعد این همه سکوت مردم از اتوبوس پرتش کردن بیرون؟! پس چرا ملت خسته شدن ؟ همه با هم فریاد زدن ترسید رفت بیرون. پلیسم بود دیگه بدتر ترسید.

    ===========================================

    فرض کنید همین زن اگه جز اقوام همسرتون بود و براتون آشنا بودند و حالا به هردلیلی همچین برخوردی میداشتند، شما آیا میتونستید همینقدر سریع و به این راحتی واکنش نشون بدید ، نگران وجهه آینده اتون جلوی بقیه فامیل همسرتون نبودید یا نگران عکس العمل همسرتون نمیشدید؟
    (این صرفا یک مثاله برای اینکه بگم برخورد در برابر دیگران و یک غریبه خیلی راحتتر از یک آشناست.)
    مطمئنا اگر باشه ، عقل سالم میگه ، ازش دوری کن آتیشش تو رو هم میسوزونه!
    پیامبر فرموده: اگر دیدی همسایت آزارت میده ازش دوری کن. چه برسه دیگه فامیللللللللللللللللللللل لللللللل اونم از نوع دورششش...خخخ ( فامیل دور!)
    ===============================================

    شما با داد و بیداد و قهر و دادگاه رفتن به جایی نمیرسید.این هم باید قبول کنید همه ی زندگی ها مشکلاتی دارند ، نمیشه گفت صرفا شما هستید که همچین مشکلی دارید .
    عزیزم من هر روز دادگاه بودم؟ نه عزیزم اینطوری نبوده قربونت برم. کاسه صبرم لبریز شد. خانوادم کوتاه اومدن. فکر کردن زبون نداریم. یا ازشون میترسیم. الان فهمیدن اونطوری ها هم نیست! الآن فهمیدن اگر پدرم سکوت میکنه اگر خودم سکوت میکنم اگرم مادر سکوت میکنه دلیلش اینکه داریم زیر سیبیلی رد میکنیم و بس.
    یه چیزی میگن : زیاده از حد خوبی کردن نادان فکر بد کند. آدم وقتی زیادی کوتاه میاد و به طرف مقابلش چیزی نمیگه : دلیل نیست طرف پروتر بشه! متاسفانه خانواده ی همسر من چون یه عالمه دیگه ای برای خودشون دارن ( شوهراشونو میزنن و بی تربیت هستن ... ) برداشتشون بسی اشتباه بود.


    دیگه پدر من به ستوه اومد گفت : هر چی هیچی نمیگم بدتر میکنن! احترام میذاریم بی احترامی میکنن.مثل اب خوردن توهین میکنن مثل آب خوردن دروغ میگن مثل آب خوردن هر چیز چرتی از دهنشون در میاد و ....
    ========================================

    درمورد آشتی کردن با مادر همسرتون ، گویا ایشون بطور غیر مستقیم پیش قدم شدند، مثله همون روزی که تلفن زدند و گفتن دلشون براتون تنگ شده!
    نه عزیزم کسی پیش قدم نشده. یعنی از ته قلبش پیش قدم نشده. زورکی بوده !!!! همسرم بهش گفت من دیگه به تلفنت جواب نمیدم تا زنگ بزنی خونم.
    . خوب لطفا مطلب منو بخون - بازم تاکید میکنم با دقت لطفا.

    گفتم که : همسرم اومد ساعت فکر کنم حوالی 12 بود ،جلویه من گریه زاری کرد مامانم آلزایمر گرفته و)
    والا از روز اول مادر همسرم من برای اینکه به وظایفش انجام نده، همش گفت مریضم و فلان. ما هم گفتیم ok . خوب همسر گرامی شما قراره زندگی تشکیل بدی. پس باید خودتم چه مالی و ... تامینش کنی. منم قبول کردم این شرایط.ولی فرداش مادره خودش با گوشیش به پسرش زنگ زد. همش تند تند حرف میزدو میگفت خداحافظ خداحافظ ...
    منم بعد یه ربع بهش گفتم کی بود ؟ چرا اینطوری حرف زدی؟ گفت دوست دخترمه. گفتم عجب. چه دوست دختر خوبی ، حال منم پرسید.
    گفتم این حرفتو شوخی میدونم : کی بود؟ هیچی نگفت. یک ساعت بعد دوباره مادره زنگ زد. اینم قطع کرد. گفتم اگر دوست دخترت اذیتت میکنه بده من باهاش حرف بزنم زنگ نزنه. خلاصه مادره اینبار از شماره خونشون زنگ زد گفتم به به دوست دخترت. بیا حرف بزن. بازم قطع کرد.
    بهش گفتم روش درستی رو برای برقراری ارتباط انتخاب نکردی. دروغگو زود رسوا میشه. دیشب جلوی من نشستی گریه زاری کردی مامانم مریضه و فلان امروز مامانت چند بار پشت سر هم زنگ میزنه بهت؟ تو که گفتی چیزی یادش نیست .

    در جواب من اینو گفت:
    دروغ بعدیش این بود : 2 ساعت سالمه سه ساعت مریضه. گفتم عجب. تو همون ساعاتی که مریض نیست زنگ بزنه خونت. مشکلی داره به نظرت؟ اونم گفت من اجازه نمیدم بزنه. گفتم ok . هم مریضه کسی رو نمی شناسه و هم تو اجازه نمیدی؟!
    خب: نتیجه گیری شوهرم دوست نداره مادرش رابطه رو درست کنه. درسته ؟



    بعد یک ماه مادرشوهرم زنگ زد خونم. اولین بار بود . منو این همه خوشبختی محالههههههههههه محالههههههههههههه خخخ
    چی گفت : گفت من دلم تنگ شده بیا بهم سر بزن. منم گفتم شما بیاو اونم اصرار داشت من برم. گفت من سوار ماشین بشم حالم بد میشه. منم گفتم باشه. میام. حالم بده.و ....

    دو روز بعدش خواستم زنگ بزنم ما آخر هفته میخوایم بیایم. زنگ زدم خونشون دیدم نیستن. به شوهرم گفتم نیستن. شوهرم بهم گفت پاشو زنگ بزن هماهنگ کن جمعه بریم. منم گفتم چشم و این کارو انجام دادم.
    بعدش هی زنک زدم. دیدم کسی نیست. به شوهرم گفتم مادرت با این حالش کجا رفته؟ خونه نیست ؟
    بازم دروغ گفت : گفت بابام شب ها میره مسافر کشی مینشونه کنارش. گفتم سوار ماشین میشه حالش بدتر میشه که!!!!

    هیچی نتونست بگه : از قدیم گفتن آدم دروغگو کم حافظه میشه ها . دیدم اره راست میگن.
    گفتم خیل خب برای اینکه تو هم خیالت راحت باشه خودت با گوشیت زنگ بزن به بابا یا مامان. زنگ زد و یه احوالپرسی و گوشی داد به من. من بعد احوالپرسی گفتم کجائین زنگ زده بودم جمعه بیایم. اونم گفت بیرونم. اومدم به پسرم سر بزنم. دلم براش تنگ شده بود.

    گفتم الان حالتون چطوره ؟ گفت عالیم. گفتم خدا رو شکر.
    وقتی فهمیدم شما خوبید منم عالی شدم. پس منتظرم شما بیاید به پسر کوچیکتونم سر بزنید. منتظرم. گفت نه .......... ما بزرگتریم و ... گفتم شما بزرگترید ولی الان خونه پسرتونید. بیاید منتظرتونم.اونم گفت من نمی تونم بیام. ماشین اذیتم میکنه. گفتم هر زور راحتید.

    دیگه کذشت تا الان . نه زنگی که چرا نیومدی و ...


    من حس میکنم بیشتر دلخوری شما از خانواده همسرتون بدین خاطره که همسرتون گاهی بخاطر دلخور بودن از خانوادشون شما رو کتک میزنند یا باهاتون بحث میکنند برای همین شما نمیتونید برای آشتی کردن پیش قدم بشید.
    آی گل گفتی نفس.

    شخصیت خانواده ی همسرتون شکل گرفته شما هم در جایگاهی نیستید که اونها و تغییر بدید ، شما فقط میتونید با تغییر رفتار خودتون در راستای زندگی بهتر تلاش کنید.
    آی گل گفتی نفس.
    خب دیگه رفتار منم قرار تغییر کنه. میشم یه نارگل جدید و خوشگل و خانوم و محترم برای خانوده ی شوهرم. خخخخخ


    منم تازه دزد کردن برید تا تهش چه خبره دیگه و من عکس العملی نشون ندادم. به همسرم گفتم عزیزم من یکی از معیارهام که خیلی مهم اینه که طرف مقابلم بدونم به حلال و حروم اعتقاد داره یا نه.

    گفتم چرا پیشو نگرفتی و ... گفت چون میدونم خانوادم مقصر هستن. گفتم آهان.گفتم چرا منو دزد کردن غریبه بودم ؟! من با دو تا چشمای خودم دیدم کی چی کار کرد و ...

    نمی خوام وارد بحثش بشم. من تا این حد صبور بودم ولی طرف مقابل برداشت بدی کرد !!!
    ویرایش توسط نارگل۶۵ : سه شنبه 21 بهمن 93 در ساعت 23:26

  12. #28
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 05 آبان 00 [ 02:20]
    تاریخ عضویت
    1393-4-25
    نوشته ها
    357
    امتیاز
    17,344
    سطح
    83
    Points: 17,344, Level: 83
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 6
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,156

    تشکرشده 742 در 286 پست

    Rep Power
    77
    Array
    نارگل جون مادرشوهرت رو بیخیال... بخدا بیخیال...
    زنهای قدیمی و با تحصیلات پایین... آخه اصلا طوری نیستند که تو سوال جوابشون کنی...فقط باید بهشون احترام بذاری... توی هر شرایطی...تاکید میکنم توی هر شرایطی باید به مادرشوهرت احترام بذاری.. بابا شوهرت مادر خودش رو میشناسه و از دستش در عذابه... تو دیگه به عذاب شوهرت اضافه نکن... هیچ مادرشوهری نمیگه وای عروسم... همشون میگن وای پسرم وای دخترم... همه ی هم و غمشون بچه های خودشون و پیوستگی بین بچه های خودشونه....اصلا فکر کن با شوهرت دو تایی دارید توی خارج زندگی میکنید و خونواده ی شوهرت وجود ندارن... ماهی یکبار برو خونشون و تمام...هر چی شنیدی این گوشت در باشه اون یکی دروازه...تمرکزت رو بذار روی شوهرت و مهمتر از همه روی خودت... ببین من از یه ماده ی غذایی متنفرم... یعنی عطرش بهم میخوره حالم بد میشه. یعنی توی مجردیم اگه یک ملیون تومن بهم میدادن میگفتن اون غذا رو بخور حاضر نبودم... مادرشوهرم خانم مهربونیه اما به هر حال یک زن قدیمیه...یکبار در میون همون ماده ی غذایی رو میریزه توی غذا... دفعه اول داشتم خون بالا میاوردم... دفعه ی دوم سرم رو انداختم پایین سعی کردم کمتر نفس بکشم که لااقل بوش کمتر به دماغم بخوره... دفعه ی سوم... دفعه ی چهارم...تاپیک من رو خوندی؟ فکر کن توی جمع خونواده ی شوهرتی... جاریهات آینه ی دق هستن... غذا حالت رو داره به هم میزنه... بخدا گاهی وقتا واقعا دوست داشتم داد بزنم...شوهرم هم ده بار تا حالا به مادرش گفته نیکیا این غذا رو نمیخوره اما مادرشوهرم تو کتش نمیره که یک نفر یه غذایی رو نخوره و همیشه انکار میکنه که اون ماده ی غذایی رو ریخته توی غذا.. میگه نریختم. منم که نمیتونم مادرشوهرم رو توی جمع متهم به دروغگویی کنم. مجبورم غذا رو بخورم...اما من خدا رو شکر شوهر خیلی خوبی دارم و هر روز که میگذره بیشتر میفهمم که ارزش فداکاری رو داره... حالا من چیکار کنم؟؟ وقتی میری خونه ی مادر شوهرت خودت رو بذار جای من و حرفهای ناراحت کننده ی مادر شوهرت رو بذار جای اون غذا... هر جوری شده تحمل کن. کلا دو سه ساعته دیگه... اومدی بیرون حرفا رو فراموش کن با شوهرت خوش باش... انقدر سوال جوابش نکن... مرد های خیلی کمی هستند که در موردحرف ها و رفتارهای خونواده شون به همسرشون راستش رو میگن مخصوصا اگه خونواده ی مشکل داری داشته باشن... شوهرت رو مجبور به دروغ گفتن نکن... راستی نارگل جواب سوال من رو ندادی اگه بخوای پنج تا از معایب خودت رو بگی اون معایب چیا هستن؟
    ویرایش توسط نیکیا : چهارشنبه 22 بهمن 93 در ساعت 02:50

  13. 2 کاربر از پست مفید نیکیا تشکرکرده اند .

    sasha (چهارشنبه 22 بهمن 93), شاپرک 114 (چهارشنبه 22 بهمن 93)

  14. #29
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 09 بهمن 95 [ 23:48]
    تاریخ عضویت
    1392-7-15
    محل سکونت
    کره زمین
    نوشته ها
    1,532
    امتیاز
    20,970
    سطح
    91
    Points: 20,970, Level: 91
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 380
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdrive10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    4,584

    تشکرشده 5,213 در 1,375 پست

    حالت من
    Khoshhal
    Rep Power
    250
    Array
    خانم نارگل عزیز شما اصل مطلب من و متوجه نشدید.

    منظور من این بود نشون دادن عکس العمل در برابر ظلم یک غریبه خیلی راحتتره تا یک آشنا!
    مطمعن باشید اون خانم اگه آشنا بود شما به این شدت و راحتی نمیتونستید رفتار کنید.
    من نگفتم ایشون به شما توهین نکرد! یا ....

    شما منظور منو متوجه نشدید یا خوب نخوندید، وقتی شما در برابر یک آشنا هستید نمیتونید به این راحتی عکس العمل تند نشون بدید باید حساب شده تر و با احتیاط تر عمل کنید، هرچه هم نسبت ها نزدیک تر باشه رفتارتون باید حساب شده تر باشه.

    مثلا اگه یک فامیل دور باشه میشه رفت و آمد نکرد اصلا ناخوداگاه رفت امد ها کمتر هم میشه.ولی اگه جز اقوام نزدیک باشه مانند خواهر یا مادر یکی از طرفین نمیشه یهو قطع رابطه کرد یا رفتارهای تند نشون داد، چون این شخص مثلا اگه مادر یکیتون هست و بزرگتر هستند و احترامشون واجبه.

    در مورد موضوع شما هم همینطوره، احترام به بزرگتر واجبه، تازه توجه کنید همسرتون انتخاب خودتون بودند پس احترام به انتخاب خودتون هم داشته باشید.

    من نوشته های شما رو خوندم متوجه شدم در چه شرایطی تماس نگرفتند، ولی متاسفانه شما در برابر تمامی نوشته ها جبهه میگیرید و احساس میکنید ما همه میخوایم بگیم خانواده همسر اشتباه نمیکنند و شما اشتباه میکنید.
    در صورتی که اینطور نیست.

    این خطای ذهنی شماست، هیچکس هم نمیگه بسوز و بساز.

    ببنید شما اگه قبول کردید به زندگی کردن با همسرتون ادامه بدید نباید اینقدر خودتون و بخاطر حرفهای دیگران اذیت کنید.

    باید کمی هم از خودگذشتگی داشته باشید، باید قبول کنید نمیشه خانواده و تغییر بدید.

    همسرتون دوست دارند شما با خانوادشون آشتی کنید از طرفی این خواسته روی زندگیتون تاثیر منفی گذاشته و حاضر نیستند از خواسته اون دست بکشند.
    و دست بهرکاری میزنند تا شما دو نفر آشتی کنید.
    مثله دروغ وفریب و...


    خب این ها همه روی زندگی تون تاثیر منفی میذاره نمیشه تا آخر عمرتون این مدلی زندگی کنید. یک نگاهی به معادله ی زندگیتون و نتیجه اش نگاه کنید.

    معادله زندگی شما :

    شما لجبازی کنید حاضر نشید کوتاه بیاید و آشتی کنید + همسرتون هم حاضر نشند از خواسته اشون کوتاه بیایند. = یک زندگی پر تنش و پر از لجبازی!!!!!!

    تازه همسرتون فقط از شما نخواستند کوتاه بیاید از مادرشون هم خواستند.
    همسرتون حتی تصمیم گرفتند مادرشون و تحت فشار بذارند و با شما تماس بگیرند که موفق هم شدند.

    ببینید شما تحت تاثیرهمسر قرار نگرفتید ولی مادرشون بالاخره به هر دلیلی کنار اومدند، و با شما تماس گرفتند، ایشون یک بزرگتر هستند کارشون ینطر من باز هم خیلی بزرگ بود خصوصا با توجه به ویژگی اخلاقی که شما تعریف کردید.

    بنظر شخصی من اینکه یک نفر بزور لجبازی و غرور وادار به عذرخواهی کنیم، این عذرخواهی هیچ ارزشی نداره. زمانی ارزشمند میشه که شخصا طرف به اشتباه خودش پی ببره.

    مشخصه همسرتون دوست دارند شما به خانوادشون احترام بذارید معلوم هم هست فقط شمارو تحت فشار قرار ندادن از مادرشون هم کمک خواستند برای پیش قدم شدند. بنظرم بد نیست به خواسته همسرتون احترام بذارید. ولی باز هم هرجور مایلید.


    این معادله زندگی اگه با همین متغییرها بخواد پیش بره به همون نتیجه بعد مساوی میرسه.
    بهتره کمی متغییرهاشو تغییر بدید، سعی کنید دو نفرتون کمی غرور و لجبازیتون و بذارید کنار و کوتاه بیاید مطمعن باشید بدست آوردن یک زندگی آرامش بخش با کنار گذاشتن کمی غرور خیلی بهتر از نگهداشتن غرور با لجبازی در کنار یک زندگی پر از تنش و دعوا و بحثه!

    سعی کنید همسرتون هم ببرید نزد یک مشاور و روابطتون و بهتر کنید و شما هم تصمیم بگیرید برید نزد مادر همسر منتها از تون انتظار نداشته باشند خیلی صمیمانه رفتار کنید ، منطقی و رسمی باشید و کم هم رفت و آمد کنید. اینطوری هردو به خواسته هاتون با کمی تغییر میرسید آرامش زندگیتون هم از بین نمیره.

    پست هاتون به پنجاه تا برسه، تاپیکتون قفل میشه، شما که به هیچ یک از راهنمایی ها توجه ای ندارید، و در برابر تمامی پست ها جبهه گرفتید.
    بنظرم بهتره نزد یک مشاوری برید که واقعا قبولشون داشته باشید، اینطوری سزیعتر جواب میگیرید.

    موفق باشید.
    **برخی آدم ها درست مثله بادبادکهای دنیای کودکیم هستند،
    فقط یه یک دلیل از مسیر زندگیم رد میشند، تا به من درسهایی بیاموزند
    که اگر می ماندند؛ شاید هیچوقت
    یاد نمیگرفتم .....! **

    ویرایش توسط دختر بیخیال : چهارشنبه 22 بهمن 93 در ساعت 12:02

  15. کاربر روبرو از پست مفید دختر بیخیال تشکرکرده است .

    khaleghezey (چهارشنبه 22 بهمن 93)

  16. #30
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 اسفند 93 [ 00:58]
    تاریخ عضویت
    1392-4-07
    نوشته ها
    14
    امتیاز
    1,369
    سطح
    20
    Points: 1,369, Level: 20
    Level completed: 69%, Points required for next Level: 31
    Overall activity: 6.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    10
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    سلام

    امروز برگه احضاریه برای ضامن همسرم اومد.

    همسرم شاکی بود زنگ زد به من گفت دوباره پرونده رو به جریان انداختی و ...

    منم گفتم نه ! خودمم تعجب کردم.برای اینکه نه دیه ای گرفتم و نه دیگه پیشو گرفتم.


    ضامن شخصی است دولتی ( حقوقشو بستن.)ضامن زنگ زده به همسرم و گفته 3 تا برگه احضاریه اومده برام.

    من خودم کلی جا خوردم!!!

    این قضیه مال پارسال دقیقا اسفند پارسال! زیر خاکی در آوردن؟!

    بعد یکسال احضاریه اومده؟! تازه اونم نه برای همسرم بلکه برای ضامنش ؟!!!یعنی چی ؟!

    من فکر کنم چون پرداخت نکرده مرجع قضایی پیشو گرفته! باید به مرجع قضائی پول بده ؟!

    امروز اومد دوباره گرفت منو زد!که چرا پرونده به جریان افتاده!!! گفتم خودت گفتی برو حقتو بگیر.!!!!




    البته اینو بگما من قبل اینکه منو بکشه رفتم دادگاه !!!! کلا خانوادش کارهاشونو میکنه بعدش خودشونو میکشن عقب و در خونشونو میبندن! بعدم میگن ما

    مریضیم.

    ولی به خاطر تهمت هائی که بهم زده شده . گفتن دزدم و زن خرابی هستم و ... حتما خانوادشو میکشونم دادگاه. شک نکنید. که

    همچین فکر نکنن هر چی از دهنشون در اومده باید به زبون بیارن.


    ظاهرا دادگاه هم دیده اوضاع عملکرده شوهرم زیاد جالب نیست!!! دست به کار شده.

    ولی حالا که فکرشو میکنم پشیمون نیستم! اصلا و بسیار از کارم راضی هستم. کسی که تعادل روحی و روانی نداره ! نمیشه باهاش زندگی کرد.

    یکی از دلایلی که زن میتونه درخواست طلاق کنه اینه که همسرش دست به زند داشته باشه. اونم اینقدر برگه پزشکبی قانونی تو بیمارستان

    ها دارم که فکر کنم بشه ازش کتاب نوشت .خخخخخخخ
    . منم دیگه آخر خطم. افسردگی شدید من . حرف زدن با خودم . گریه های پشت هم اینا نشون

    دهنده ی زندگی سالم و توام با آرامش منه.

    ولی واگذارشون میکنم به اون خدا و بس.


    میدونید چرا ؟ اومد تو خونه و ناراحت بود چرا شکایت کردم ! فکر کرده دوباره شکایت کردم. نه من همون پارسال این کار و انجام دادم.

    الآن ناخن دستم کنده شده. تو بحث چند ساعت پیش اینطوری شده. بهترین کار چیست؟

    وقتی از یه نفر به خاطر نداشتن تعادل روحی شکایت میشه !!! و پرونده در جریان می افته بعد یک سال یعنی چی ؟!!!

    کاملا ثابت شده !!! مست کردن پدر و کتک زدن بچه هاش حالا چه آسیب هایی رو به نفر سومی که من باشم زده !

    به نظرتون بهترین کار چیست؟!

    چیزی برای از دست دادن دیگه ندارم و دفتر زندگیم بسته شده. شاید بگم 4 سال زندگی من همین چند ماه اخیرش یه ذره آرامش داشت و بس.


    ولی یه نصحیتی به دوستام میکنم. عاجزانه ازتون میخوام.

    وارد خانواده هایی نشین که از نظر مالی و فرهنگی خیلی فقیر هستن. یک هم سطح خودتون. هم سطح یعنی پدر خانوادشون معتاد نباشه. مادر دستش کج

    نباشه. خواهرا حرمت نگه دارن و هر چیز چرتی رو به برادرشون نفرستن بصورت پیامکی. و از همه مهم تر از قبل دو برادر با هم درگیر نباشن و ...

    در کل آبرومندانه زندگی کرده باشن. من برام پول ملاک نبود. ولی کاملا اشتباه کردم و اشتباه انتخاب کردم. نمیدونم 100 درصد مشکل از منهو واقعا انتخاب

    اشتباهی بود.



    - - - Updated - - -
    ویرایش توسط نارگل65 : دوشنبه 04 اسفند 93 در ساعت 00:57


 
صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 18:09 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.