اولین باری که بحث شد یادمه فردای عقد بود. تمام مراسم مکان شام و ما تهیه کردیم.
و قرار شد فقط خانواده ی داماد خواهرا و برادرها برای شام بمونن.به اضافه خانواده ی خودم و اقوام خودم.
مادرشوهرن آمار داد مثلا ده نفر بعدش شدن سی نفر.
مسیله ای توی پرداخت هزینه ها نبود.
کلا هر کاری مادرهمسرم میخواست داشت انجام میداد.
یکی دیگه از کارهاشون این بود که حتی شیرینی ای که سفارش خوودشون بود برگشو آوورده بودن نیم ساعت مونده به عقد ما بریم تحویل بگیرم. کوتاهی کارهاشونو نینداختن گردن این و اون.
خیلی رفتارشون بد بود.
همسر کل هزینه میوه و شیرینی رو داده بود.
ولی نه از شیرینی خبری شد و نه از میوه.
حالا میگم چرا.
مادرشوهرم دستور داده بود ما رسم نداریم کسی بیاد واسه عقد بیاد توی محضر و تالار و ...
مادر منم گفت اما من خانوادم دعوت میکنم.
اما ما قبل مراسم حرف هامونو زده بودیم. ولی مادرشوهرم همش میزد زیر همه چیز.
یعنی روز مراسم ما همه استرس مادرشوهرم خیلی راحت داشت هر تصمیمی رو میگرفت.
فردای عقد همسرم با خانوادش درگیر شد که ما که حرف زدیم با خانواده ی همسر من چرا مامان این جوری رفتار میکنی.
وقتی حرف زدیم تو چرا باید حرفت دو تا بشه و از این جور حرفا.
خلاصه فردا که همسرم با مادرش و خانوادش بحثش شده بود مادرشوهرم اول به من گفت پاشو بیا اونجا شوهرت ناراحت.
رفتم . هنوز از در نرفتم تو, خواهرشوهرام بهم پریدن تو داداشمونو پر کردی و از این جور حرفا.
گفتم من اصلا با داداشتون حرفی زدم.
بعد عقد کی ما همو دیدین یا با هم حرف زدیم.
کلا چون حرف مادرشوهرم نشده بود ظاهرا ناراضی بود. ولی اصلا حواسش نبود عوض اینکه کاری برای بچم نمیتونم بکنم حداقل اذیت هم نکنم.
خلاصه گذشت و گذشت تا نزدیک مراسم شد. هیچ بحثی نشد.
تا یک هفته موتده به عروسی. داشتن میزدن زیر حرفشون که پسرم خونتو بیار کنار خونه ی من و ...
همسرمم روز اول باهاش حرف زدم گفتم مستقلم و خونه و زندگیم جداست. گفتم مادرت میدونه چرا اینطوری میکنه؟
کلا رفتارهاشون خاص بود. نه کاری.میکردن فقط مادرشوهرم دستور میداد و ... اعصاب خورد میکرد. ولی کارها رو روال حرف هایی که زده شده بود اجرا شد و مراسم برگزار شد.
فردای عروسی مادرشوهرم توپش خیلی پر بود. کسی چیزی نگفت.اهمیتی ندادیم.
اصلا یکبار هم ما تو دوران عقد با هم درگیر نشدیم همسرم با خانوادش درگیر بود.
خلاصه رفتیم سر خونه زندگیمون.
هر روز زنگ میزدن مادر مریض شده کسی رو نمیشناسه . جز شوهر من. چرا؟
چون ازش دوره.کی میخواد خرج مامان و بده از این جور حرفا.
برادرشوهرم که اصلا خودشو دخالت نمیداد. هم یه دنگ خونه به اسمش بود و هم آتیش بیاره معرکه خودش بود. موذیانه جو درست میکرد و می شست عقب. و تماشا میکرد.
منم هیچی نمی گفتم.
و مادرشوهرم دیگه شروع کرد تو پسرمی قاپیدی بردی و ...
منم به همسرم گفتم روز اول گفتی پدر و مادرم مریضن و کاری برات انجام نمیدن گفتم باشه. پفتی مستقلم فردا شاید تو زندگی زیاد بکشیم گفتم باشه مسیله ای نیست.
منم گفتم مستقل بودن با تمام سختی ها.
ولی ظاهرا خانوادت از این موضوع ناراحتن. گفت نه. نباید ناراحت باشن. داداشم بالاسرشون نشسته و منم گفتم هزینه ها رو میدم. مشکلی نیست.
منم گفتم بحث و دیگه تمومش کن.
گذشت و گذشت تا خواهر شوهرم شش ماه بعد ازدواج مجدد کرد.
روزی که قرار بود بریم عروسی.
یک هفته قبل مادرشوهرم تو بیمارستان بود و هزینه بیمارستان رو شوهرم پرداخت کرد. ولی دو یه روز بعد دیدم شوهرم بهم ریختس. پرسیدم چی شد چیزی نگفت. منم گفتم بعدا صحبت می کنیم.
روز مراسم شوهرم از بعدازظهر که اومد خونه خوابید تا هست شب. بهش گفتم بلند شو عروسی خواهرته بریم.
اونم با بی میلی تماموحاضر شد بریم.
یه کم گذشت و مهمونها از اینکه مادرشوهرم هزینه شام رو دادن.تشکر میکردن.
و من بعد مراسم وقتی شوهرمو دیدم گفتم دست مادرت درد نکنه. هزینه شام و داده بود.خیلی زحمت کشیده بود.
که شوهرم با تعجب پرسید مامان من داده؟
پول از من به زور میگیرن میدن به دومادشون ؟
من آدم نبودم و از این جور حرفا.
خلاقه مهمونا رفتن خونه ی عروس.
همونجا همسرم به پدرش گفت بیا بیرون کارت دارم. ازش.پرسید کی پول شام و داده گفت ما دادیم. گفت از من پول میگیرید که پول شام من بدم؟
چطور من.عروسی کردم هیچ کس نگفت چیزی کم داری یا نه همش بحث درست میکردید.
اومدیم خونه . خیلی عصبانی بود. به خدا من چیزی نگفتم.بهش فقط یه کلمه.گفتم بلند شو برو دوش بگیر. اونم قاطی کرد و بهم گفت چرا بهم گفتی مادرم پول شام داده. به خدا من نمیدونستم از شوهرم از ای بابت ناراحت به زور ازش پول گرفتن.
خلاصه منو کتک زد.
فرداش اومد عذر خواهی کردو ... بخشیدمش. بهش گفتم عزیزم با همه چی ساختم رفتارها گفته ها و کوتاهی ها و ... ولی نمی تونم به خاطر کاری که نکردم کتک بخورم. من روز اول ازت پرسیدم دست بزن داری یا نه گفتی نه به هیچ عنوان .
دو ماه گذاشت با خانوادش رابطه نداشت.
مادره با برادره اومد خونمون. دسته گل و شیرینی آوورده بودن. همسرم اصلا بهشون روی خوش نشون نداد.
مادره خودشو زد به در و دیوار که من مریضم و یه مقدار حرکات خاصی از خودش نشون داد. منم فقط نظاره گر بودم.
خلاصه همسرم از اون حالت یخی در اومد ولی بازم ناراحت بود.
این اولین دعوای رسمی من و همسرم توی زندگی جدیدم بود.
و تا به امروز هر بحثی بوده من توش دخیل نبودم.
یادمه همسر اوایل ازدواجمون تصادف کرد. هیچ کس نیومد بهش سر بزنه. همه میدونستن و هر کسی بهانه ای آوورد.
مادرش گفت من میدونستم پسرم تصادف کرده ولی استرس بهم وارد میشد به خاطر همین نیومدم.
کلا مادرش و خانوادش وقتی مشکل دارن به همسرم زنگ میزنن و میگن وظیفته.
ولی وقتی خودش تو مشکل قرار میگیره میگن ما مریضیم و به ما مربوط نیست.
اما به خانوادم جریانو تعریف کردم و اونا هم تا جریان فهمیدن حسابی هول کردن و اومدن.
خلاصه زندگی من با تمام کوتاهی ها و ندیده گرفتن همسرم از جانب خانوادش و آزارهای این چنینی خیلی بد میگذره.
ولی از اون طرفم خداوند خیلی هوامو داره.راضیم شکر.
ولی این رفتارها خیلی اثر بد روم گذاشته.
یه جورایی منم تو فشارم. فشار عصبی.
بک روز آرامش خوش تو زندگیم نداشتم.
یا شرایط بد مالی همسرم بوده در بعضی مواقع یا شرایطوبد خانواده ی همسرم.
تا حالا هم شکایتی راجع به مسایل مالی نداشتم.
فقط ازش درخواست کردم هر موقع جایی میریم یه گوشت در باشه یکی دروازه. ولش کن.
حتی توخونه بهش گفتم بریم خونه ی مامانت یک ساعت بشینیم برگشتنی بریم مثلا سینما و پارک و ... ولی کار به اونجاها نکشیده بریم خوش بگذرونیم.
ولی وقتی میریم پیش خانواده ی من
با خواهرام ایکس باکس بازی می.کنیم میرین بیرون دور میزنیم کلی خوش میگذره. خودشم خانوادمو خیلی دوست داره.
تنها خواستم اینکه به همسرم تا میتونم کمک کنم.
زندگیم آروم باشه.
متاسفانه همسرم با خانوادش جوری با من رفتار میکنن که من انگار غریبم.
مثلا به همسرم میگم توی این چند سال یکی از آرزوهام ایم بود مادرت برای یکبار هم که شده یکبار به خونت زنگ بزنم در کنارش حال منم بپرسه.
منم آدم ارزس ندارم؟
به مادرشوهرم گفتم شمارمو بهت بدم به منم زنگ بزنی گفت من شماره تو رو مبخوام چی کار؟
تو زندگی جدید از همسرم قول گرفتم.
یک . مادرت زنگ زد حالتو خصوصی بپرسه خیلی مودبانه ازش بخواه زنگ بزنه خونه. تو مردی و زندگی تشکیل دادی. خانواده داری و منم جزیی از تو هستم بگو زنگ بزنن خونه. اونم قبول کرد اگر مادرس زنگ زد له گوشیش جوابشو بده من ساعت فلان خونم اون زنگ بزن خونم.
دو . گفتم خواهرت اس ام اس هایی میده که متاسفانه در شان همسر و خانواده ما نیست. پس یه جوری بهش برسون دلیلی نداره چنین کاری رو انجام بده.چون یم درصد احتمال بده همسرش گوشیشو چک کنه و اون موقع بدونه که زنش به تو چه چیزهایی میفرسته.
گفتم فردا همه چیز سر تو خالی میشه ها.
اینم بگم .
من هدف اصلی کنترل با بهترین کیفیت خانوادمه.
ولی متاسفانه همسرم یه اخلاف بدی که داره دیدش نسبت به من مثل خانوادشه.
اونا باهاش بد حرف میزنن و بهش امر و نهی میکنن و منم وقتی بهش نیگم نه الان نمیام خونه مامانت. میدونم شرایط روحیم زیاد خوب نیست و اون فکر میکنه من دارم دستور میدم.
امیدوارم یک مشاور مهربان بتونه مشاوره عالی بهم بده هم شرایط منوو هم شوهرمو درست کنه.
خودمم یه مقدار جدیدا عصبی شدم و نمی تونم خودمو کنترل کنم به خاطر دروغگویی های همسر و مادرشوهرم.
شروع میکنم به گریه کردن صورتم قرمز میشه و شروع میکنم به اینکه شما منو وسط خودتون قرار دادین و دارین بهم آسیب میزنید.
چطور مادرت بهت میگه وقتی به ما پول میدی نرو به زنت بگو ولی وقتی با مادرت دعوا مبکنی نمی تونه بهت بگه با این وضع نرو خونه؟
امیدوارم تونسته باشم تمام خواسته هامو بگم چی هستن
فقط لطفا یه جوری راه کار بدید که احترام منم حفظ بشه و احترام دو طرفه برقرار باشه.
متشکرم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)