به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 56
  1. #11
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 10 اسفند 94 [ 17:17]
    تاریخ عضویت
    1393-10-14
    نوشته ها
    109
    امتیاز
    2,348
    سطح
    29
    Points: 2,348, Level: 29
    Level completed: 32%, Points required for next Level: 102
    Overall activity: 4.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    67

    تشکرشده 156 در 69 پست

    Rep Power
    27
    Array
    سلام ، من فقط پست اولتو خوندم ، واقعا متاسفم که یه همچین شرایطی گیر کردی
    تنها چیزی که میفهمم اینه که با دعوا و خشونت این حرفا چیزی حل نمیشه با صحبت و مذاکره کارتونو پیش ببرین ، من هنوز ازدواج نکردم ولی واقعا از وابستگی مادرم نسبت به خودم میترسم ، میترسم که فردا پس فردا نزاره زندگی کنم ، زندگی من و زن آیندمو خراب کنه ، اون پسر هم گیر کرده مشکل داره که نمیتونه مدیریت کنه روابطشو .
    نمیدونم چی بگم فقط امیدوارم درست بشه شرایطتون

  2. کاربر روبرو از پست مفید stu تشکرکرده است .

    رها68 (جمعه 10 بهمن 93)

  3. #12
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 خرداد 02 [ 12:14]
    تاریخ عضویت
    1388-7-01
    محل سکونت
    همین حوالی
    نوشته ها
    2,572
    امتیاز
    64,442
    سطح
    100
    Points: 64,442, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocialRecommendation Second ClassTagger First Class50000 Experience Points
    تشکرها
    13,202

    تشکرشده 14,121 در 2,560 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    305
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط فردیس نمایش پست ها
    این من بودم که زندگی رو اداره میکردم.
    الان دو فرزند دارم که همه زندگی من هستند .
    ولی بعد از گذشت 8 سال از زندگی مشترک متوجه شدم تمام تلاشهای من برای ساختن این زندگی بی اثر بوده.
    همسرم همچنان حمایت عاطفی از من نمیکنه. مثل قبل هنوز از خانوداش حساب میبره. کار ثابتی نداره. من پیروز نشدم ولی همسرم پیروز شد. من یک آدم خسته ،عصبی بی اعتماد و منزوی، و خالی از عشق شدم. طراوتم رو از دست دادم. و همونی شدم که مادرش میخواست.
    الان دیگه فقط روزهای زندگیمو با عشق بچه هام میگذرونم.
    میخوام بگم در هر ازدواجی معمولا نشانه ها از همون اول پیدا میشن. و من پشیمونم که فکر میکردم میتونم همه چیزو درست کنم.
    شاید مورد شما فرق داشته باشه و بتونی شرایطو کنترل کنی.
    افرین ، افرین ، افرین .... کار بسیار بزرگی کرده ای ، اداره یک زندگی و مهم تر از اون ساختن یک زندگی

    اینکه هر زنی نیاز دارد به حمایت عاطفی ، واقعیتی هست انکار ناپذیر .... گاهی اوقات اون چیزی که می خواهیم نداریم ... اما همچنان با فقدان اون چیز هم می توانیم زندگی کنیم

    شاید مثال درستی نباشه ولی پر از امیدواری هست ... انسان نیاز داره به دست و پا برای اینکه زندگی اش را پیش ببرد ، هستند انسان هایی که دست یا پا ندارند، یا مثلا نابینا یا ناشنوا هستند اما دارند زندگی شون رو می کنند .... و خیلی موفقیت هم توی زندگی شون کسب کرده اند .... علتش هم این بوده که روی فقدان اون چیز زوم نکرده اند بلکه به داشته هاشون فکر کرده اند و آنچه می توانند با داشته هاشون بدست بیاورند

    عزیزم ازت می خواهم شما یی که اینقدر توانا هستی و زندگی ای رو ساخته ای ، نگرشت رو هم بسازی
    این جور نگاه نکنیم که زندگی بین زن و شوهر میدان مسابقه هست تا نگوییم او پیروز شد و من بازنده .... چون این نگاه کردن تنها ما را ناتوان می کند
    همسرت را در حد بضاعتش ببین
    چرا عصبی ، چرا خسته ، چرا منزوی ... زندگی من 100 معنا دارد ... یک معنایش "درک متقابل همسران " هست ، حالا شاید این قسمت زندگی ام بی پاسخ باشد اما 99 قسمت دیگرش باقی مانده .... که من با عشق آن 99 قسمت باقیمانده را خواهم ساخت

    در هر ازدواجی ، در هر طلاقی ، در هر تولدی ، در هر مرگی ... کمبودهایی هست ، نقص هایی هست ، که حقیقتی انکار ناپذیر هست ... اما شخصی احساس خوشبختی و رضایت می کنه که می تواند از میان این نقص ها به هدف خوبی دست پیدا کند .. جیزی که شما الان بهش دست پیدا کرده ا ی

  4. 6 کاربر از پست مفید بالهای صداقت تشکرکرده اند .

    واحد (یکشنبه 12 بهمن 93), هم آوا (پنجشنبه 09 بهمن 93), مدیرهمدردی (پنجشنبه 09 بهمن 93), آویژه (سه شنبه 14 بهمن 93), رها68 (جمعه 10 بهمن 93), سوده 82 (جمعه 10 بهمن 93)

  5. #13
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 تیر 95 [ 11:49]
    تاریخ عضویت
    1393-10-25
    نوشته ها
    47
    امتیاز
    2,186
    سطح
    28
    Points: 2,186, Level: 28
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 114
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    222

    تشکرشده 59 در 26 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ممنون stuعزیز
    خوبه که شما متوجه شرایط خانوادتون هستید و حتما قبل ازانتخاب همسر، وابستگی عاطفی مادرتون کنترل کنید و در انتخاب همسر دختری که توانمند در ایجاد ارتباط صحیح با مادرتون باشد اولویت قرار دهید.

    متاسفانه همسر من مامانش خداش میدونه ،واسه اون تشکیل یک زندگی مثل بازی میمونه که اگر نشد بهم بزنه. مسئولیت حفظ زندگی براش معنی نداره.

    ممنون بالهای صداقت عزیز

    نوشته های امید دهنده شما رو در تاپیک های دوستان خوندم.

    خیلی از مقالات این سایت مطالعه کردم و دارم تلاش میکنم خودم بشناسم و ایراداتم برطرف کنم.

    زندگی که فردیس عزیز نگه داری کرده قابل تقدیره! 8سال زندگی با 2 تا بچه ارزش تلاش و از خودگذشتگی داره.

    اما زندگی که من با این مرد دارم چه دلیلی برای حفظش هست؟
    مردی که با افتخار میگه 1 ماه رفتم حالا اگر حرفم قبول نکنی 2 ماه میزارم میرم.
    مردی که با افتخار به پدرم میگه آره تونستم 3 ماه ولش کنم برم.
    میخام چکارش کنم؟باشه برای مامانش خیلی بهتره که!

    من سعی میکنم خودم بهتر کنم ،برم مشاوره ! اما اون مشاور دشمن میدونه.اصلن نمیتونه بپذیره!
    میدونید شاید یک علاقه ضعیفی بین ما بود اما اصلا کافی نیست. یک حسی به من میگه این زندگی به جایی نمیرسه.
    منم هر جور دانشم زیاد کنم اما در عمل و کنار همچین فردی نمیتونم زیاد دوام بیارم.
    از بس ترسو هستم حتی جرات طلاق گرفتن ندارم.دایم به موقعیت هایی که قبل این آدم داشتم و خودم بی دلیل ردشون میکردم فکر میکنم،خیلی اشتباه انتخاب کردم.
    هیچ تماسی در این مدت با من نداشته،دیروز اشتباهی از وایبر شمارش گرفتم،اما اون هیچ عکس العملی نشون نداد.

    هیچکدوم از بزرگترهام موافق ادامه این زندگی نیستن.یعنی معتقدن ارزش نداره!میگن تو هنوز میتونی انتخابهای بهتری وارد زندگیت بکنی البته شایدم هیچوقت دوباره ازدواج نکردم اما به نظر اونا بازم بهتر از ادامه دادن با این ادم هست.

    در این رابطه اشتباهاتی داشتم ،دلم میخاست اگر قراره این رابطه تموم بشه لااقل بگم من خطاهای خودم بر طرف کردم اما شرایط برای ایجاد ارتباط فراهم نمیشه،و اینکه بخوام وارد زندگی بااین آقا بشم ریسک کردم که بعدا میتونه مشکلات بیشتری برای من به همراه داشته باشه.
    انتخاب بین بد و بدتر خیلی انتخاب تلخی هست.

    ما فقط 6 ماه باهم بودیم که نصفشم به دعوا و مشاجره گذشت.دوران عقد این باشه بقیش میخاد چی بشه؟؟؟؟؟
    شاید اگر بیشتر سیاست داشتم شرایط بهتر بود.
    شاید اگر بیشتر گذشت میکردم یا بیشتر اونو درک میکردم بهتر بود.
    اما من نفهمیدم همسر من جز مردایی با خصوصیات اخلاقی خاص هست و خانواده وابسته ای داره.
    فکرمیکنم حتی اگر خطایی نمیکردم نمیتونستم از زندگیم لذتی که برای من خوشحال کننده باشه در کنار این مرد ببرم.

    درسته زندگی من 100 معنا داره که یکیش بکامم نبود.اما 99 تای دیگش کنار این مرد زهر مارم میشه.
    ما باوجود گذشت 5 ماه اقدام قانونی نکردیم! با یک وکیل صحبت میکردم میگفت چرا اینقدر معطل میکنید؟؟؟

    فکر میکنم باید جدی تر از نظر روحی خودم آماده پذیرش طلاق بکنم.

    شاید یک تاپیک برای ایجاد آمادگی روحی قبل طلاق درست کنم.امیدوارم درباره مسیر زندگی بعد طلاق و نحوه روبرو شدن با مشکلات مربوط به مطلقه ها آگاهی پیدا کنم .

    شما کمک کنید ترس من از طلاق از بین بره.
    ویرایش توسط رها68 : جمعه 10 بهمن 93 در ساعت 23:51

  6. 2 کاربر از پست مفید رها68 تشکرکرده اند .

    اثر راشومون (شنبه 11 بهمن 93), بارن (شنبه 11 بهمن 93)

  7. #14
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    سه شنبه 28 فروردین 03 [ 01:56]
    تاریخ عضویت
    1390-10-11
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    2,483
    امتیاز
    37,786
    سطح
    100
    Points: 37,786, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsRecommendation Second ClassVeteranOverdriveTagger Second Class
    تشکرها
    8,332

    تشکرشده 10,023 در 2,339 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    372
    Array
    سلام رها جان

    پستهات رو تک تک خوندم.چیز زیادی نمیتونم بگم....در واقع به شددددددت باهات همذات پنداری میکنم و از زیادی حس اشتراک و درک احساساتت نمیتونم برات بنویسم !!! چون دقیقا خودم این سبک زندگی رو گذروندم....فقط میتونم بهت بگم با چشمان باز برو جلو...با چند نفر مشورت کن و از همسرت هم بخواه بیاد.که اگر نیامد پس فردا شما عذاب وجدانی نداشته باشی.

    محکم و قوی باش و البته عاقل....

    موفق باشی.
    گاهی برای رشد کردن باید سختی کشید،گاهی برای فهمیدن باید شکست خورد،گاهی برای بدست آوردن باید از دست داد،چون برخی درسها در زندگی فقط از طریق رنج و محنت آموخته میشوند.


  8. 2 کاربر از پست مفید maryam123 تشکرکرده اند .

    هم آوا (یکشنبه 12 بهمن 93), رها68 (شنبه 11 بهمن 93)

  9. #15
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 تیر 95 [ 11:49]
    تاریخ عضویت
    1393-10-25
    نوشته ها
    47
    امتیاز
    2,186
    سطح
    28
    Points: 2,186, Level: 28
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 114
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    222

    تشکرشده 59 در 26 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ممنونم مریم جان.

    میدونی یادم نمیاد ایشون یرای حل مشکل با خودم برای گفتگو قدمی برداشته باشه.


    قبلنا میگفت بیا درستش کنیم وقتی میرفتم پیشش سکوت میکرد و اصلا حرفی نمیزد که من بدونم از چی ناراحت شده. یا اگر من از ایشون میخاستم بیا صحبت کنیم و انتظاراتم میگفتم سکوت میکرد یا شرط میزاشت یا میخاست حتما اون کاری که اون میخاد انجام بشه.به تعادل و حد وسط رضایت نمیداد.


    به قولی میگن خود مشکل مهم نیست نحوه برخورد با مشکل مهم است.متاسفانه با وجود اینکه مشکل ما بزرگ نیست فقط نحوه برخورد با مشکل بزرگ شده.
    از نظر اون مشکل ما رو پدرم باید حل کنه.با وجود اینکه پدرم بارها به ایشون گفته برو با خودش صحبت کن اما قبول نمیکنه.از نظر اون من کاره ای نیستم!
    دوست ندارم واسه ادا بازیای اون بابام مدام بخاد باهاش سرو کله بزنه.بنده خدا چه گناهی کرده؟؟



    پسر بدی نبود.
    معتاد نیست_دوست و رفیق باز نیست_دوست داره کارهای تو خونه انجام بده_5 ساله سرکار میره_
    اما مردی که جسور باشه ،اهل ریسک باشه،بخاد رشد کنه و پیشرفت کنه نیست _از نظر جنسی و احساسی خیلی خودش کنترل میکنه_عقده رییس بودن و مهم بودن داره_توان اداره زندگی و مسئولیت پذیری نداره
    به قول بابام به بلوغ روحی برای مدیریت زندگیش نرسیده .زندگی اون محدود به خواهر و مادرش هست.
    جرات تصمیم گیری برای مستقل شدن نداره.



    گفتم صبر کنم شاید به مرور زمان پخته بشه تا یک جاهایی هم رفتیم جلو اما مامانش مانع میشه.
    چطور ازش بخام بیاد با هم صحبت کنیم؟؟؟؟
    اعتمادی باقی نمانده
    اون فکر میکنه امدن به سمت من یعنی جدا شدن از خانوادش و رفتن من به سمت اون یعنی پذیرش تمام حرفهایش.

  10. #16
    Banned
    آخرین بازدید
    یکشنبه 29 فروردین 95 [ 20:54]
    تاریخ عضویت
    1393-7-27
    نوشته ها
    151
    امتیاز
    3,246
    سطح
    35
    Points: 3,246, Level: 35
    Level completed: 31%, Points required for next Level: 104
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    104

    تشکرشده 313 در 129 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوست عزيز . تاپيك شما رو خوندم ولي بزاريد دقيق تر به مساله نگاه كنيم . شما يك سري صفت رو به شوهرتون نسبت داديد و مدام تكرار كرديد . بزاريد براي روشن تر شدن مشكل ، موارد زير باز بشه :
    ١- لطفاً دقيقاً اقداماتي رو بنويسيد كه اون صفت ها رو نشون ميده . بگيد دقيقاً چيكار كرده و ميكنه كه برداشت شما از ايشون شكل گرفته

    ٢- دقيقاً از نظر شوهرتون مشكل چيه ؟ لطفاً تفسير خودتون رو ننويسيد . بجاش حرف هايي كه از هنجره ايشون بيرون اومده رو بنويسيد

    ٣- بدي هاي شما و خانوادتون از نظر ايشون چيه ؟ از نظر ايشون شما بايد چه كارهايي بكنيد و چه اصلاحاتي داشته باشيد ؟

  11. 3 کاربر از پست مفید بهزاد10 تشکرکرده اند .

    واحد (یکشنبه 12 بهمن 93), بانوی آفتاب (چهارشنبه 22 بهمن 93), رها68 (دوشنبه 13 بهمن 93)

  12. #17
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 15 اردیبهشت 98 [ 11:03]
    تاریخ عضویت
    1390-5-13
    نوشته ها
    47
    امتیاز
    6,210
    سطح
    51
    Points: 6,210, Level: 51
    Level completed: 30%, Points required for next Level: 140
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    27

    تشکرشده 70 در 35 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    اولا از بالهای صداقت ممنونم .اینقدر بلند تشویقم کردیدکه باور کنید صدای تشویقهاتون به گوشم رسید.
    رهای عزیز ببخشید که من متناظر سازی میکنم.ولی فقط یه بار دیگه یک تناظر دیگه رو میگم.

    میخواستم بگم همسر من هم عجیب عقده مهم بودن داره. و من تو زندگی سعی کردم پاسخگوی این عقدش باشم. همه موفقیتهام رو باهاش شریک میشدم و طوری وانمود میکردم که اطرافیان هیچ وقت اونو بی عرضه ندیدن. ولی خوب من در درونم داغون و خسته شدم. دلیل تظاهرم هم این بود که نمیخواستم تو خانواده خودم مورد ترحم واقع بشم.
    این رو هم بگم بعد از 8 سال و بعد از این همه دعوا و کشمکش و خسته و داغون شدن و شکسته شدن ، همسرم اندازه اپسیلونی تغییر کرده.
    و شاید در آینده بیشتر هم تغییر کنه. ولی آیا 8 سال خستگی و 8 سال گذشتن از بهترین روزهای زندگی ارزششو داره؟آیا از دست دادن طراوت جوانی ارزششو داره تا برای یک نفر دیگه بجنگی ؟ شاید کسی اصلا نخواد بفهمه زندگی یعنی چی؟ من چرا باید روزهای خوبمو به خاطر اون از دست بدم؟ نمیدونم .
    یعنی من اگر با فرد دیگه ای هم زندگی میکردم باز هم خسته میشدم؟
    الان هم اگه دوباره برگردم به 8 سال پیش مطمئن نیستم که همسرم رو انتخاب نکنم. گاهی میگم در همه زندگیها کمابیش کشمکش هست. شاید با فرد دیگه نوع کشمکشها تفاوت داشت .شاید هم اصلا اختلافی وجود نداشت . من که وسواس گرفتم اینقدر فکر کردم. در کل نتونستم یافته هام و از دست داده هام تو این زندگی رو ارزشگذاری کنم.
    تو الان میتونی یه حساب کتاب کنی ببینی تو این زندگی از چه چیزهایی میخوای بگذری و در ازاش به چه چیزهایی میخوای برسی.
    میدونی به نظر من زندگی خیلی با ارزشه. باید حساب کتاب لحظه لحظشو داشته باشیم. چون تکرار نشدنیه.

  13. 2 کاربر از پست مفید فردیس تشکرکرده اند .

    هم آوا (یکشنبه 12 بهمن 93), رها68 (دوشنبه 13 بهمن 93)

  14. #18
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 22 مهر 94 [ 19:19]
    تاریخ عضویت
    1391-9-06
    نوشته ها
    1,013
    امتیاز
    19,589
    سطح
    88
    Points: 19,589, Level: 88
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 261
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger Second ClassSocialOverdrive10000 Experience Points
    تشکرها
    5,188

    تشکرشده 3,056 در 916 پست

    Rep Power
    196
    Array
    رها جان سلام . اول از همه اینو بهتون بگم که من شرایط شما رو کاملا درک میکنم . چون یک خانمم و این مراحل رو هم شاید به نحو دیگری طی کردم . عزیزم شما دختر خانم پخته ای به نظر میرسید . ولی کاش از اول ازدواجتون این پختگی رو داشتید و مسلما اجازه نمیدادید کار به اینجا بکشه .وقتی دو نفر ازدواج میکنند . هر کدام از دو خانواده و فرهنگ و تربیت و طرز فکر متفاوتند . و این طبیعیه که تناقضهایی پیش میاد . و هر دختر و پسر ی فکر میکنه این تناقض و تنش فقط در زندگی من پیش اومده . وای من چقدر بد شانسم و از این حرفها در صورتی که خوب فکر کنه میبینه که این وضعیت برای همه هست و هیچ کس با فتوکپی خودش ازدواج نمیکنه . البته هر چه کفویت بیشتر باشه احتمال تنش کمتره . و برای همین کفویت از هر لحاظ توصیه شده . پس حالا که تفاوتها در همه زوجها وجود داره پس چرا بعضیها بیشتر دچار مشکل میشن و بعضیها به نظر میرسه اصلا مشکل ندارند . این برمیگرده به طرز فکر و طرز رفتار طرفین . یعنی با اگاهی و درایت بیشتر میتونید تفاوتها رو بفهمید و تنشها رو مدیریت کنید . طرز فکر و عقیده درونی ماست که رفتارهای ما رو شکل میده . طرز فکر شما هنوز در مورد خانواده همسرتون مطلوب و صحیح نیست و همینه که باعث به وجود امدن تنش میشه . مادر یا خواهر ایشون قبل از شما نزدیکترین کسای زندگی ایشون بودند . و شما مجبورید اینو بپذیرید . شما باید بپذیرید که همونطور که شما جزئی از زندگی ایشون شدید اونها هم جزئی از زندگی ایشون هستند . با پذیرش این واقعیت رفتار شما هم تغییر خواهد کرد . شاید بتونید دوستشون داشته باشید . همونطور که همسرتون اونها رو دوست داره . مادر شوهر و خواهر شوهر رو نمیشه تغییر داد ولی شما قادرید خودتون رو تغییر بدید . با تغییر شما اطرافیانتون هم تغییر خواهند کرد گرچه زمانبر خواهد بود . به اعتقاد من اطرافیانمون مثل اینه رفتار خود ما رو بهمون برمیگردونند . همسر شما چیز زیادی از شما نمیخواد . تمام شروطش اینو ازت میخواد که میخواد مرد زندگیت باشه . شاید شما با رفتارت حتی نا خواسته اینو ازش گرفتی . سخنرانی کلید مرد رو گوش کن . برات ارزوی خوشبختی و شادی میکنم

  15. 5 کاربر از پست مفید واحد تشکرکرده اند .

    هم آوا (یکشنبه 12 بهمن 93), بهزاد10 (یکشنبه 12 بهمن 93), بانوی آفتاب (چهارشنبه 22 بهمن 93), رها68 (دوشنبه 13 بهمن 93), سوده 82 (چهارشنبه 15 بهمن 93)

  16. #19
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 تیر 95 [ 11:49]
    تاریخ عضویت
    1393-10-25
    نوشته ها
    47
    امتیاز
    2,186
    سطح
    28
    Points: 2,186, Level: 28
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 114
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    222

    تشکرشده 59 در 26 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ممنون آقا بهزاد و واحد عزیزو فردیس جان



    من تلاشم میکنم تا ایراداتی که در این رابطه داشتم پیدا کنم اما نظرات شما کمک میکنه سریعترو دقیق تر مشکلم پیدا کنم.بابت وقتی که میزارید سپاسگذارم.
    1ماهی میشه که یک دفترچه یادداشت همراهم دارم که هر وقت از چیزی عصبانی میشم یادداشت کنم.متوجه اشتباهات رفتاری زیادی در خودم شدم که باید برطرف بشه چه این رابطه ادامه داشته باشه چه به پایان برسه.اما نمیدونم چرا هر چی تلاش میکنم بعضی خلقیاتم تغییر بدم به نتیجه نمیرسم.
    شاید بحث همون عادتها باشه و زمان بیشتری لازم هست.



    آقا بهزاد واسه جواب دادن به سوالاتتون باید خیلی فکر کنم بخاطر اینکه به قول شما از حنجره اون حرفی بیرون نمیومد یا اینقدر کم بود که به سختی یادم میاد.
    زمانی که ناراحت بود حرفایی که به من میزد اینا بود:
    1- به تو احساسی ندارم.
    2- تو برای من غریبه ای.
    3- به بابات بگو بیاد تکلیفت روشن کنه اتفاقی نیافتاده هنوز!
    4- وقتی سوار ماشین بودیم گاز میداد یهو ترمز میکرد.
    5- یکبار مث وحشیا اومد گفت برو به مامانم بگو ظرفا میشورم.منم گفتم اینجا مهمونم (همین قدر) ! مانتو تو صورتم پرت کرد.
    6- یکبارم گفت به مامانم یکروز در میون بزنگ ،2 بارم تو هفته بیا خونمون!(در هفته 1 بار زنگ میزنم و 1 بارمیرم خونشون)
    7- به بابام گفته من به این میگم چادر بپوش قبول کنه وگرنه حرفه من پشمه!
    8- یکبار گفت احساس میکنه بی عرضه هست.
    9- یکبارم گفتش فکر نکنم کشته مرده منه که قهر کنم بیاد نازم بکشه!
    10- اگه میخای بیای خونه ما قیافه بگیری آژانس بگیرم بری خونتون!
    11- واسه من مامانم خدامه، بابامم پیغمبر.
    12-تو نمیتونی من از خانوادم جدا کنی چون اونا برای من زحمت کشیدن ،اما توهیچ کاری نکردی!
    13-باید بیای طبقه پایین خونمون بشینی و گرنه 4 سال تو عقد نگهت میدارم!
    14- من خودم تو رو درست میکنم.وقتی رفتیم خونه خودمون میدونم چکار کنم!!!!

    حرف هایی که من بهش میزدم وقتی عصبانی میشدم اینا بود
    1- برای عید ها برام باید یک چیزی به سلیقه خودم بگیری.
    2- برای چی برای خریدای عقدم مامانت وخواهرت رفتن خرید کردن.
    3-اینقدر بچه ننه هستی که میخای همه چیز آماده جلوت بزارن تو استفاده کنی.
    4-به تو ربطی نداره من کجا میرم،تو برو با مامانت رفت و آمد خودت هماهنگ کن.
    5- کلفت مامانت نیستم براش کار کنم.
    6-هر کار دلت میخاد برو بکن.
    7-عمرا پام توخونه شما بزارم.
    8-تو لازم نکرده من درست کنی برو اول خودت درست کن.باشه منم میشینم ببینم تو چکار میکنی!!
    9-یکبارم با ناخونم بازوهاش چنگ زدم.



    اینجوریا بود دیگه!
    قوز بالا قوز به قول مشاور خودم!
    بچه اول و تک دختر هستم اونم بچه آخره!
    من تو بهترین دبیرستان درس خوندم واز دانشگاه معتبری فارق التحصل شدم .همیشه در مدرسه مورد توجه معلمام بودم و تو خونه برای خودم پادشاهی میکردم!
    وفتی وارد همچین زندگی شدم نتونستم شرایط کنترل کنم.از یک طرف احساساتم بود،از طرف دیگه اخلاقای خاص خودم و طرف مقابلم.
    حالا چرا همه این حرفا بود؟به نظر من مهمترین دلیل خونه بود.
    مامانش میخاست برم طبقه پایین خونشون منم نمیخاستم برم.خصوصیات اخلاقی من و مامانش با هم اصطکاک داره وخودشم مرد دهن بینی هست و شدیدا بچه خوب مامان و البته خونشون از خونه مامان خودم خیلی دوره.قبل عقدم صحبتی از اینکه باید برم خونه اونا نبود.
    چون میدیدم خیلی به حرف مامانش هست و هر چی اون میگه قبول میکنه منم باهاش سر لج افتادم تا واسه خونه راضی بشه و در نهایت به بابام گفته بیاد خونه اجاره میکنم اما خوب کار به اینجا کشیده شده!منم مشکوکم که شاید بعدا بخاد من بزور ببره خونه مامانش.
    میدونید وقتی میرفتم خونشون همشون دورم میکردن که تو مغزم پر کنن باید بیای همینجا بشینی ،این حرفشون من دیوانه میکرد.

    ایرادای خانواده که بیشتر تفاوت فرهنگی بود:


    خانواده من تمایل ندارن با دامادوعروس خیلی صمیمی بشن اما خانواده اون صمیمیت زیاد میخان.
    نمیدونم دقیقا از خانوادم انتظار چی داشت! فکر نکنم انتظار مادی داشته باشه بیشتر میخاست هر مهمونی اون دعوت میکنیم مامانشم بیاد،اما درخانواده ما، مامان بابای هیچکی دعوت نمیکنن.منم که نمیتونم از خالم بخام مادر شوهرم باید دعوت کنی،تازه خواهرش چکار میکردم؟؟؟؟؟؟
    بعلاوه در خانواده من بیشتر مرد باید زندگی بسازه اما اونا میگن بیشتر زن مسیول حفظ زندگی هست.


    آقا بهزاد من میگم جرات نداره و ریسک نمیکنه چون
    ماشینش مامانش زورش کرده بخره.
    کارش خواهرش براش پارتی بازی کرده.
    لباساش خواهرش براش میخره.
    هر غذایی که مامانش دوست نداره یا دوست داره اینم همون جوری هست.
    به نظر من مردی که پولش رشد بده و بزنه تو کار نیست .فقط پولاش تف میزنه جمع میکنه تا بره خونه بخره.آخه خونه که توش خانواده نباشه به چه دردی میخوره؟پس من چی میشم؟
    فکر کنم منم خانوادش واسش انتخاب کردن چون در جلسات خاستگاری فقط میگفت موافقم یا هر جور شما بخواین.محافظه کارانه جواب میداد خودشم سوالی نمیپرسید!!!!



    قابل ذکر تو شهر ما اینا بجز قومای شوهر خواهرش فک و فامیلی ندارن لذا تنها معضل زندگی من همین مادر و یک دونه خواهرش هست که البته اندازه یک ایل از من انرژی میگیرن.
    از نظر مالی خانواده ما یک کمی از اونا بالاتر هست چون مادر من شاغل بوده و ارثیش زیاد بوده.اما در ظاهر زندگی مشابه هستیم تقریبا!!!ما بیشتر پول به خوردنی میدیم اونا به وسیله خونه و لباس.



    اون نمیدونه من حقوق دارم اما فکر کنم یک بویایی بردن!یک سری داداشش میگفت پولاتون رو هم بزارید و از این حرفا منم نگاش کردم و گفتم درامد ندارم! اما خودش ادعا داره از من انتظار مالی نداره !!



    در مورد اینکه من اون دوست دارم یا اون من دوست داره نظری ندارم بدم.فقط میدونم قبلنا خانواده اون میگفتن شما هم دوست دارید!!!!!حالا راست و دروغش نمیدونم.

    ولی میدونم زندگی خودم دوست دارم و میخام سعیم بکنم.اما مطمین نیستم از پسش بر بیام.نمیخام نهایت بعد 8 سال مث فردیس جان از ماندن در زندگیم ناراضی باشم.
    ویرایش توسط رها68 : دوشنبه 13 بهمن 93 در ساعت 12:24

  17. #20
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 تیر 95 [ 11:49]
    تاریخ عضویت
    1393-10-25
    نوشته ها
    47
    امتیاز
    2,186
    سطح
    28
    Points: 2,186, Level: 28
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 114
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    222

    تشکرشده 59 در 26 پست

    Rep Power
    0
    Array
    امروز فهمیدم شماره من ازگوشیش پاک کرده!

    مثلا ما زن و شوهریم!
    از دوست دختر و پسر رابطمون محدودتر هست!
    امروز نشستم دونه دونه ایرادای برخودیم با اطرافیانم بررسی و نوشتم و نتیجه گیری کردم اما ته قلبم میگه رابطه ما درست نمیشه!

    فقط نمیدونم چرا اینقدر اصرار دارم این رابطه درست کنم؟؟؟؟بزورم که شده باید خودم قانع کنم.
    اینکه من نمیخاسته برای چی اومده من و گرفته؟
    به نظرتون من تو عقد طلاق بگیرم چی میشه؟
    حال مشاورم خوب شده فردا باهاش یک جلسه دارم.
    دلم میخاد همه تقصیرا بندازم گردن مامانم.
    میشینم عکسای مسافرتمون نگاه میکنم و کلی بغض تو گلوم جمع میشه!اصلا نمیتونم تصمیم بگیرم


 
صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. برم سمت دارو درمانی؟
    توسط گل همییشه بهار در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: دوشنبه 10 اسفند 94, 04:55
  2. کتاب چی خوندی؟
    توسط mohamad.reza164 در انجمن معرفی کتب روانشناسی
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: چهارشنبه 11 آذر 94, 21:08
  3. کتاب چی خوندی؟
    توسط mohamad.reza164 در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: سه شنبه 03 آذر 94, 16:37
  4. چرا باید کمی اشتباه بکنی؟
    توسط khaleghezey در انجمن شخصیت
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: دوشنبه 13 مهر 94, 12:43
  5. اظهار تمایل همکار خانم به ازدواج و نحوه رد بدون دلخوری؟
    توسط sayrex در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 30
    آخرين نوشته: چهارشنبه 29 شهریور 91, 23:38

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 18:37 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.