با سلام ,ممنون از همه به خاطر راهنماییهایتون .دوست عزیز من در رساندن مطلبم به دیگران مشکلی ندارم فکر کنم چون ذهنم درگیر مسائل زندگیم بود نتوانستم منظورم را خوب بیان کنم.من و همسرم مشکلی با هم نداریم طی جلسه ای که صحبت شد من و همسرم به بزرگترها گفتیم در زندگی ما دخالت نکنند تنها کسی که با ما مخالفت کرد مادرم بود ,ایشان می گفتند من نمی توانم در زندگیه دخترم دخالت نکنم .همسر من سر همین رفتارهای مادرم ناراضی هستش .متاسفانه مادر من کنترل اعصاب خوبی ندارند.به مادرم می گویم من خودم می توانم تصمیم بگیرم که کارهای عروسی را خودم انجام دهم ,ولی ایشان می گویند نخیر.مادر بنده در مورد شام عروسی ,طلا عروسی,حتی خانه ی ما نظر می دهد در صورتی که در مسائلی مانند جهاز از کسی نظر نمی خواهند.الان به من می گوید به همسرت بگو هر چی مامانم می خواهد در غیر این صورت من دیگر مادر تو نیستم
- - - Updated - - -
بعد من همیشه با مادرم سر مسائل مختلف مشکل داشتم حتی قبل از ازدواج هر روز دعوا داشتیم .اگر مامانم ببیند من یک روز خوشحال هستم می خواهد من را ناراحت کند.وقتی با خودم فکر می کنم من با همسرم مشکلی نداریم در اسایش هستیم ولی یه گفت و گوی کوچک با مادرم اعصاب من را بهم می ریزد من جدا بین مادر و همسرم مانده ام .مادرم از من می خواهد که جدا شوم وگرنه می گوید اگر از همسرت جدا نشوی خودم را می کشم یا بهت جهاز نمی دهم یا به همه ی فامیل زنگ می زنم می گویم عروسیت نیان.اخه با همچین مادری چه کنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)