به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 27 , از مجموع 27
  1. #21
    سرپرست سایت

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,001 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array
    به علت انحراف از روند داستان و تغییر یافتن آن


    لطفاً دوستان بدون اعتراض به یکدیگر و بدون توضیحات ادامه داده و هرکس سه سطر بیشتر ننویسد ضمناً هیچ تاپیکی در همدردی خلاف قوانین و استراتژی همدردی پذیرفته نیست لذا دقت داشته باشید که محتوای این داستان خلاف قوانین نباید باشد.


    این پست متعاقباً حذف خواهد شد





  2. 2 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    مدیرهمدردی (پنجشنبه 20 آذر 93), جوهر خونی (یکشنبه 23 آذر 93)

  3. #22
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 22 مهر 94 [ 19:19]
    تاریخ عضویت
    1391-9-06
    نوشته ها
    1,013
    امتیاز
    19,589
    سطح
    88
    Points: 19,589, Level: 88
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 261
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger Second ClassSocialOverdrive10000 Experience Points
    تشکرها
    5,188

    تشکرشده 3,056 در 916 پست

    Rep Power
    196
    Array
    سیگار نیمه خاموش توی زیر سیگاری هنوز دود میکرد . روی مبل ولو شدم . خسته بودم . بی حال و بی حوصله . دلم میخواست بخوابم و اینبار یه خواب خوب ببینم . هنوز چشمهام گرم نشده بود که باز زنگ موبایل . صفحه موبایل رو نگاه کردم نوشته بود مامان . الو پسر تو معلومه کجایی . پس کی میخوای ادم شی . نمیگی مادر بیچاره ام مرده یا زنده ست . اخه کی میخوای مسئولیت رو یاد بگیری .؟ شما درست میگید مامان جون این روزا یه کم سرم شلوغه .

  4. #23
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 10 اسفند 94 [ 22:55]
    تاریخ عضویت
    1392-10-24
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    60
    امتیاز
    2,081
    سطح
    27
    Points: 2,081, Level: 27
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 69
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    120

    تشکرشده 214 در 50 پست

    Rep Power
    0
    Array
    مادرم ادامه داد حال پدرت خوب نیست، فردا باید عمل بشه خواسته قبل از عمل تو روببینه، می خواد وصیت کنه،
    دنیا رو سرم خراب شد، باید خودمو برسونم شهرستان از مادر خداحافظی کردم و..

  5. #24
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 30 مرداد 94 [ 21:50]
    تاریخ عضویت
    1393-1-05
    نوشته ها
    278
    امتیاز
    5,866
    سطح
    49
    Points: 5,866, Level: 49
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 84
    Overall activity: 21.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    317

    تشکرشده 1,458 در 274 پست

    حالت من
    Shad
    Rep Power
    69
    Array
    پسرم؟؟!!
    مامانم؟؟!!
    بابام ؟؟!!

    وقتی تلفن رو قطع کردم یک لحظه به خودم اومدم ، من که پسر نیستم ، به جان خودم روی سرم هنوز داغی بیگودی هایی که توی صفحه قبل روی سرم بسته بودم رو حس میکردم ، کاملا مطمئن بودم که دخترم ، با این وجود بازم به خودم شک کردم ، رفتم روبروی اینه باز هم مطمئن تر بشم ، بابا !! به جان خودم من دخترم ، درسته چند لاخ سیبیل بور پشت لبم بود ، ولی دخترم ... پس چرا مامانم بهم گفت پسرم!! اقا صبر کن ببینم ، من که اصلا مامان بابا هم ندارم که مامانه بخواد بهم زنگ بزنه که بگم بابام داره میمیره... از همون بچگی اصلا مامان بابا نداشتم ، حیف نمیتونم بیشتر از سه خط بنویسم وگرنه داستان مامان بابام رو هم تعریف میکردم ... پس این خانمه کی بود ؟؟ من کیم ، اینجا کجاست ؟ کی منو اورده اینجا....


    أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ
    آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟

    ( زمر / 36 )


  6. #25
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 23 اسفند 94 [ 15:07]
    تاریخ عضویت
    1393-4-29
    نوشته ها
    76
    امتیاز
    2,101
    سطح
    27
    Points: 2,101, Level: 27
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 49
    Overall activity: 22.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    9

    تشکرشده 46 در 28 پست

    Rep Power
    0
    Array
    همینجوری سردرگم شده بودم دهنم خشک شده بود از هیجان، احساس میکردم دچار اختلال شخصیت شدم، همینجور رو مبل مات ومبهوت نشسته بودم که نفهمیدیم کی خوابم بردکه ناگهان باصدای یه خانم فرم سفید پوش بیدار شدم کی هی صدا میکرد آقا بلند شو وقت داروهاته بلند شو دارو تو بخور، تاکه چشماشو باز کردم دیدم رویه تخت تو بیمارستانم!!! واااااااااای من اینجا چیکار میکنم؟؟؟ کی اومدم اینجا؟؟؟ من چمه؟؟ کی منو آورده اینجا؟؟مغزم هنگ کرد هرچی هم از اون خانمه پرسیدم جریان چیه هیچی نگفت ورفت....

  7. کاربر روبرو از پست مفید روزنه ی امید تشکرکرده است .

    جوهر خونی (یکشنبه 23 آذر 93)

  8. #26
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 01 دی 93 [ 15:10]
    تاریخ عضویت
    1393-9-16
    نوشته ها
    10
    امتیاز
    309
    سطح
    6
    Points: 309, Level: 6
    Level completed: 18%, Points required for next Level: 41
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    7 days registered250 Experience Points
    تشکرها
    24

    تشکرشده 36 در 8 پست

    Rep Power
    0
    Array
    بلافاصله بعد که اون خانومه رفت بیرون یه پیرمرد سفید پوش وارد شد.به نظر میومد دکتر باشه.بهم گفت:بچه جون خیلی سر و صدا نکن.تو با یه موتور تصادف کرده بودی و داشتی می مردی؛ اما ما نجاتت دادیم.در عوضش تو باید یه کاری برای ما بکنی.
    -چه کاری؟
    -اینکه بذاری یه سری آزمایشات که مربوط میشه به اخلاق و شخصیت رو تو انجام بدیم!
    -یعنی از این به بعد من یه آدم دیگه ای میشم؟
    نباید سست و افسرده خاطر باشید چرا که شما برترید اگر اهل ایمان باشید. (آل عمران،139)

  9. #27
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 30 مرداد 94 [ 21:50]
    تاریخ عضویت
    1393-1-05
    نوشته ها
    278
    امتیاز
    5,866
    سطح
    49
    Points: 5,866, Level: 49
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 84
    Overall activity: 21.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    317

    تشکرشده 1,458 در 274 پست

    حالت من
    Shad
    Rep Power
    69
    Array
    بقدری شرایط روحی و جسمی بدی داشتم که بدون اینکه حتی لحظه ای به پیشنهاد دکتر فکر کنم ، بدون درنگ پیشنهادش رو قبول کردم ، ازمایش که سهل بود ، حاضرم بودم حتی اجازه بدم پیوند بین ابروهام رو هم دکترها بردارن و از ابهت و مردانگی بیفتم، ولی از این شرایط بد خارج بشم… خیلی مسکن و مورفین بهم تزریق کرده بودن ، طوری که چشمهام همه جا رو تار میدید ، اول فکر میکردم توی بیمارستان هستم ولی خیلی هم شبیه بیمارستان نبود ، محیط یک دست سفید و کاملا اروم ، نرده های اهنی پشت پنجره و قفلی که موقع خروج از اتاق ، یکی از پرسنل از اونطرف در باز کرد شکم رو به یقین تبدیل کرد که من توی بیمارستان نیستم….



    از اتاق که خارج شدم وارد یک دالان سرد و تاریک و طولانی و یکدست سبز رنگ شدم ، از انتهای سالن یک نور روشن زرد رنگ به چشمم میخورد ، مهتابی های روی سقف هم مثل فیلمهای ترسناکی که توی دوران دبیرستان میدیدم ، یکی در میون خاموش و روشن میشد و یک صدای نویز مخوف هم تولید میکردن … بقدری چشمهام تار بود که فقط تونستم شماره اتاقم رو تشخیص بدم …" اتاق 219" … همینطور که دو نفر زیر بغلهام رو گرفته بودند و به حالت کشان کشان ، منو به سمت ازمایشگاه میبردن ، از اتاق شماره 215 ، یک صدای ناله همراه با سوزی میومد که مدام فریاد میزد " شهناز… شهناز…" از پزشک همراهم پرسیدم ، اقای دکتر جریان چیه ، چرا این بنده خدا یکسره فریاد میزنه شهناز … شهناز … دکتر گفت : اینم یک خل و چل دیگه مثل تو هست که عاشق یکی از دخترهای محلشون به اسم شهناز شده بوده و اخر سر که به دختره نرسیده دیوانه شده… همینطور که داشتیم میرفتیم وقتی به اتاق 213 رسیدیم ، دیدم باز از اون اتاق هم داره یک صدای فریاد دردناک میاد که اون هم داره با صدای نابهنجار داد میزنه و میگه : شهناز.. شهناز… دوباره به اقای دکتر گفتم ، دکتر جریان این یکی دیگه چیه؟ چرا این هم داد میزنه و اسم شهناز رو میبره… دکتر گفت: این یکی ، به همون شهنازه رسیده و باهش ازدواج کرده ، از دست شهناز دیوانه شده و کارش به اینجا کشیده شده…



    خلاصه همینطور که داشتیم توی راهرو مسیر رو طی میکردیم ، یهو دیدم یکی مثل من داره از روبروم به طرف من میاد و اون هم زیر بغلشهاش رو گرفتن … یهو داد زدم … " هوشنگ… هوشنگ" .. اره "هوشنگ مرجانی" بچه محل قدیممون بود که اینجا میدیدمش… طوری بغلش کردم که مادر اونطور بچه اش رو بغل نمیکنه و ناخوداگاه اشکهام جاری شد و همینطور که در اغوشم محکم گرفته بودمش و میزدم به پشتش و هوشنگ هوشنگ میکردم… تمام خاطرات دوران کودکی که با هوشنگ داشتم رو مرور میکردم… حالا هر چی دکتر ها میگن ول کن اقا ، ول کن… مگه من ول میکردم… خلاصه به هر ضرب و زوری بود من رو از هوشنگ جدا کردن … اما به محض اینکه من از اون جدا شدم و یکبار دیگه به چهره اش نگاه کردم … دیدم اصلا اینکه هوشنگ نیست و من چون چشمهام تار میدید، یکی دیگه رو با هوشنگ اشتباه گرفته بودم… خلاصه با کلی غر غر دکتر ها به ازمایشگاه رسیدم و اماده ازمایش دادن شدم…


    أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ
    آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟

    ( زمر / 36 )

    ویرایش توسط محمد 93 : سه شنبه 25 آذر 93 در ساعت 13:46

  10. کاربر روبرو از پست مفید محمد 93 تشکرکرده است .

    واحد (سه شنبه 25 آذر 93)


 
صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. یک حدیث،یک منظره
    توسط راحیل خانوم در انجمن گسترش خلاقانه افکار و احساسات
    پاسخ ها: 15
    آخرين نوشته: پنجشنبه 15 فروردین 98, 10:41
  2. تو ارتباط با دخترها تو اجتماع مشکلی ندارم، اما وقتی دختری رو دوست دارم برعکسه
    توسط amir800 در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: چهارشنبه 05 آبان 95, 22:01
  3. پاکت پیشتاژ پاره!!!! ،یکی منو اروم کنه
    توسط کاربر19 در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 21
    آخرين نوشته: پنجشنبه 17 مهر 93, 14:09
  4. تو انتخاب کمکم کنید تو تصمیم درست مرددم روحیم داغونه
    توسط mona_joon در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 17
    آخرين نوشته: چهارشنبه 15 دی 89, 14:23

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 08:20 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.