مشکلت با خانوادت فقط به خاطر رابطه قبلیته؟یا سر مسائل دیگه هم با هم اختلاف نظر دارین؟با همه اعضای خانواده مشکل داری یا فقط با مادر؟
آنیتای عزیز، مشکلم با خانواده م سر چیزای کوچیک و بزرگ زیادیه. ولی جدیدترین و مهمترینش همین رابطه قبلیمه.
مسائل دیگه ای که هست، مثلا انتظار همیشه بهترین بودن توی درس و کاره. انتظار این که هر اتقافی که برام میفته، هر حرفی که میزنم یا میشنوم، هر جا که میرم، با هر کسی که هستم، باید برای اونا توضیح بدم. یعنی میخواد در جریان ریز تمام مسائل مربوط به من باشه.
یا مثلا تو انتخاب دوستام باهام موافق نیست. من کسی رو برای دوستی انتخاب میکنم که ازش چیز یاد بگیرم، حرف مشترک داشته باشیم، احساس کنم کمی درکم میکنه، یا این جور چیزا. فکر میکنم همه همین طور باشن. ولی مامانم انتظار داره من با افرادی دوست بشم که تاپ کلاس هستن. همیشه نمره های بالایی دارن. آخه اینم شد معیار؟! وقتی دوستام میان خونه مون خیلی بهشون بی محلی میکنه. من احساس میکنم چون از من خوشش نمیاد از دوستام هم ایراد میگیره. وگرنه مثلا با دوستای برادرم خیلی خیلی خوب برخورد میکنه، حتی اگه تحصیلات آنچنانی نداشته باشن.
بابام هم از من بدش میاد. این رو خیلی ساله که متوجه شدم. ولی حداقلش اینه که خیلی باهاش در ارتباط نیستم که این موضوع اذیتم کنه. ولی مامانم انقد بهم چسبیده که نمیتونم بیخیال کاراش یا حرفاش باشم.
با خواهر و برادر هم رابطه بدی ندارم. ولی باهاشون صمیمی نیستم اصلا. تقریبا هیچ وقت هیچ حرفی با هم نداریم.
به نظر من در همچین مواقعی شما بهتره باهاشون بحث نکنی و نخوای که عقایدت رو بهشون ثابت کنی،اونها رو همون طور که هستن بپذیر و دوست داشته باش.
من همیشه اعضای خانواده م رو دوست داشتم. خیلی هم زیاد. ولی الان واقعا دیگه تحملم تموم شده و خیلی وقتا آرزوی مرگشونو دارم. البته آرزوی مرگ خودم رو هم دارم. اصلا هم حس خوبی ندارم به خاطر این افکارم.
در مورد افسردگی،داروهایی که برات تجویز شدن رو به طور کامل و طبق دستور دکتر استفاده کردی؟یعنی دوره درمانت کامل شده؟
داروها رو چند سال استفاده کردم. همون طور که دکتر گفته بود. ولی اثری نداشت و کم کم قطعشون کردم.
من فکر میکنم احساس افسردگی تو به خاطر افکار به شدت منفی هست که در مورد خودت داری.
من تو رو نمیشناسم.ولی امکان نداره تو همه این خصوصیات منفی رو داشته باشی.خودت یه بار دیگه اون پستت رو بخون.حداقل میتونم بگم این که گفتی باهوش
نیستی حقیقت نداره.این رو از نوشته هات میتونم بفهمم که تو دختر باهوشی هستی.
چیزایی که در مورد خودم گفتم درستن.
ظاهرم که واقعا ایراد زیاد داره. بماند که چیه، چون از نوشتنش خجالت میکشم.خ
وش برخورد نیستم، چون خیلی کم حرفم، آدم شاد و پرانرژی نیستم. همیشه دیگران شروع کننده رابطه هستن. من واقعا بلد نیستم تو برخوردها به خصوص برای بار اول چه کار کنم. اگر هم زمانی دور و ورم شلوغ بشه از دوستام، خیلی زود از دستشون میدم و دوباره تنها میشم.
باهوش نیستم، چون مثلا سر یه کلاس نشستیم، یه استاد و یه جزوه داریم، ولی بچه ها همه یاد میگیرن و من نه.
هوش اجتماعی پایینی دارم. اگه نداشتم الان انقدر تنها نبودم. دوست پسرم باهام این طور برخورد نمیکرد. رابطه م با خانواده م این طوری نبود. توی موقعیت های مختلف (نه لزوما بحرانی، تو شرایط کاملا عادی) بلد نیستم چه طور رفتار کنم.
ثبات فکری و اعتقادی ندارم. چون مثلا یه روز به خدا اعتقاد دارم یه روز نه. یه روز به نظرم رابطه قبلی م درست بوده یه روز نه. تقریبا در مورد همه چیز نمیتونم بگم نظرم چیه. منطق پابرجایی ندارم که طبق اون درست و غلط رو تشخیص بدم و تصمیم بگیرم.
تو این که خونواده م دوستم ندارن هم که شکی نیست. واضح ترین جمله ای که از مامانم شنیدم این بوده: ترجیچ میدادم تو یه تصادف مرده بودی.
پس همه بدی هایی که گفتم با هم در من وجود داره.
اینا افکار من نیست. اینا توهم نیست. اینا واقعیت داره.
بهت پیشنهاد میکنم کتاب از حال بد به حال خوب دکتر دیوید برنز یا یه کتاب دیگش در مورد افسردگی رو بخونی.
الان که بیشتر فکر میکنم میبینم من افسرده نیستم. یعنی بیماری افسردگی ندارم. افسرده به کسی میگن که احتمالا بی دلیل ناراحت باشه، ولی من به اندازه کافی دلیل دارم واسه ناراحتی و اگه ناراحت نبودم بیماری روانی داشتم.
گفتی اون آقا 5 سال درگیرت بوده و به نظرت طبیعی نیست.
خودت فکر میکنی این کارش به چه علته؟خودش میگه دلیلش چیه که اینقدر تو رو دوست داره؟شاید اگه اینها رو بدونی بهتر بتونی تصمیم بگیری که اون آقا چقدر منطقیه؟
و چقدر متوجه خصوصیات مثبت تو شده؟
به نظر من زیادی احساساتیه. یعنی از اون افرادیه که فکر میکنن اگه یه بار به کسی علاقه مند بشن، همون میشه عشقشون و اگه سعی کنن فراموشش کنن یا به هر طریقی بیخیالش بشن انگار که به عشقشون خیانت کردن. احساس میکنم فکر میکنه اگه منو فراموش کنه دیگه آدم رمانتیکی نیست.
یه بار ازش پرسیده بودم که توی من چی دیده که خوشش اومده، اگه اشتباه نکنم (آخه همون 5 سال پیش پرسیدم، دقیق یادم نیست) گفت تو خیلی متفاوتی. یعنی در کل هیچ چیز خاصی نگفت.
میتونی باهاش بیشتر صحبت کنی.در مورد نگرانیت از برخورد احساسی،حق داری.ولی میتونی حسابی تحقیق کنی،ببینی برخوردش در محیط کار و محل زندگیش
چطوره؟وقتی عصبانی میسشه چه عکس العملی نشون میده و......
یه بار واسه م تعریف کرده بود که توی مدرسه دبیرش رو زده و از مدرسه اخراج شده!! بیشتر نگرانی من به خاطر همین خاطره ش بود. البته اون موقع نوجوون بوده.
علاقه مندی ها (Bookmarks)