سلام بر دوستان عزيزم، همونطور كه در مطلب قبل گفتم من چند روز بود كه خيلي كلافه بودم و هيچ حال خوشي نداشتم. عصبانيت هاي همسرم و بي تفاوتي هاش من رو بيشتر اذيت ميكرد. بالاخره تصميم گرفتم با آرامش باهاش صحبت كنم، چون همسرم خودش رو كلا بي گناه ميدونست و از ناراحتي من به شدت عصبي بود و همش ميخاست كه يه جوري خودش رو بي تفاوت نشون بده. نهايتا من هم نميتونستم حالت وسط داشته باشم، گفتم كه باهاش صحبت كنم كه اگه من باهات سرد شدم دليل داره. يه روز كلا سعي كردم خوش اخلاق بشم تا شب! همين كار رو كردم و فرداش همسرم خيلي خوشحال بود كه من حالم خوب شده!!!!!! فرداش زود تر اومد خونه و خيلي خوشحال بود و من هم به روي خودم نياوردم، ازش پرسيدم چرا اينقدر خوشحالي؟؟؟ گفت وقتي حال تو خوب باشه، من هم خوبم! آخر شب كه شد من بهش گفتم كه ميخاي من هميشه خوشحال باشم؟ ميخاي من ديگه باهات سرد رفتار نكنم؟ ايشون هم گفت : خب بله!!!! گفتم شرط داره، همسرم هم گفت چه شرطي؟؟؟؟. من هم گفتم كه دوست ندارم كه باورهاي من درباره شما تغيير كنه! تو باعث شدي من از باورهاي خودم متنفر بشم و....! همسرم خيلي ناراحت و عصبي شد و من تلاش كردم آرامشش رو برگردونم! براش حرفهاي دلم رو كلا تعريف كردم، همسرم وقتي حرفهاي من رو شنيد و فهميد كه واقعا بهش اعتماد داشتم و از متلاشي شدن اعتمادم ناراحت هستم خيلي ناراحت شد ، البته قبلا هم باهاش صحبت كرده بودم اما با ناراحتي! بالاخره اونشب خيلي باهم صحبت كرديم و من تلاشم بر اين بود كه حرفهاي منطقي خودم رو با رعايت ادب و آرامش تفهيم كنم و موفق شدم! نتيجه اين شد كه همسرم در شرايطي سالم حرفهاي من رو شنيد و من هم يك بار ديگه حرفهاي ايشون رو گوش كردم،همسرم مثل دفعه هاي قبل گفت كه اون جريان فقط مزاحمت بوده و دوستاش در جريان بودن، بهم گفت بخاي ميبرمت پيش دوستانم تا بهت بگن كه اونها در حال پيگيري بودن و.... اما خوب نيست كه دوستام متوجه بشن كه تو به من شك داري و....!يه جاهايي هم خيلي ناراحت ميشد كه چرا من دربارش بد فكر كردم! اما هنوز كه هنوزه همسرم اصلا به روي خودش نمياره كه ناحق من رو كتك زد و ناحق نتونست خودش رو كنترل كنه!!!!!!!!! هدف من از تعريف اين بحث اينه كه شما دوستانم اين جريان رو مطالعه كنيد و نظر بديد و من رو راهنمايي كنيد! اگرچه يادم نرفته و نميره و هنوز اثر اون اتفاق بد هنوز در وجودم هست، اما تلاشم بر اينه كه نذارم عنان زندگي من دست حوادث باشه، دلم ميخاد خودم هدايت گر زندگيم باشم.لطف كنيد من رو راهنمايي كنيد آيا مسير درستي رو ميرم يا نه؟؟؟؟ لازمه كار ديگه اي هم بكنم؟؟؟؟ دوست عزيزم جناب امين گفته بود كه براي بازسازي روحيه ام كار كنم، من هم دارم مطالعه ميكنم، چون مطالعه بهم آرامش ميده، دارم در زمينه رشته تحصيلي خودم مقاله مينويسم و به فكر تأليف يه كتاب هستم، قبلا هم مقاله مينوشتم براي نشريه هاي دانشگاهي و الان دوباره شروع كردم! اين يكي از كاراي مورد علاقم هست كه هم دوست دارم و هم ذهنم رو خوب مشغول ميكنه! منتظر نظر دوستانم هستم! براتون بهترين هارو آرزومندم!
- - - Updated - - -
سلام بر دوستان عزيزم، همونطور كه در مطلب قبل گفتم من چند روز بود كه خيلي كلافه بودم و هيچ حال خوشي نداشتم. عصبانيت هاي همسرم و بي تفاوتي هاش من رو بيشتر اذيت ميكرد. بالاخره تصميم گرفتم با آرامش باهاش صحبت كنم، چون همسرم خودش رو كلا بي گناه ميدونست و از ناراحتي من به شدت عصبي بود و همش ميخاست كه يه جوري خودش رو بي تفاوت نشون بده. نهايتا من هم نميتونستم حالت وسط داشته باشم، گفتم كه باهاش صحبت كنم كه اگه من باهات سرد شدم دليل داره. يه روز كلا سعي كردم خوش اخلاق بشم تا شب! همين كار رو كردم و فرداش همسرم خيلي خوشحال بود كه من حالم خوب شده!!!!!! فرداش زود تر اومد خونه و خيلي خوشحال بود و من هم به روي خودم نياوردم، ازش پرسيدم چرا اينقدر خوشحالي؟؟؟ گفت وقتي حال تو خوب باشه، من هم خوبم! آخر شب كه شد من بهش گفتم كه ميخاي من هميشه خوشحال باشم؟ ميخاي من ديگه باهات سرد رفتار نكنم؟ ايشون هم گفت : خب بله!!!! گفتم شرط داره، همسرم هم گفت چه شرطي؟؟؟؟. من هم گفتم كه دوست ندارم كه باورهاي من درباره شما تغيير كنه! تو باعث شدي من از باورهاي خودم متنفر بشم و....! همسرم خيلي ناراحت و عصبي شد و من تلاش كردم آرامشش رو برگردونم! براش حرفهاي دلم رو كلا تعريف كردم، همسرم وقتي حرفهاي من رو شنيد و فهميد كه واقعا بهش اعتماد داشتم و از متلاشي شدن اعتمادم ناراحت هستم خيلي ناراحت شد ، البته قبلا هم باهاش صحبت كرده بودم اما با ناراحتي! بالاخره اونشب خيلي باهم صحبت كرديم و من تلاشم بر اين بود كه حرفهاي منطقي خودم رو با رعايت ادب و آرامش تفهيم كنم و موفق شدم! نتيجه اين شد كه همسرم در شرايطي سالم حرفهاي من رو شنيد و من هم يك بار ديگه حرفهاي ايشون رو گوش كردم،همسرم مثل دفعه هاي قبل گفت كه اون جريان فقط مزاحمت بوده و دوستاش در جريان بودن، بهم گفت بخاي ميبرمت پيش دوستانم تا بهت بگن كه اونها در حال پيگيري بودن و.... اما خوب نيست كه دوستام متوجه بشن كه تو به من شك داري و....!يه جاهايي هم خيلي ناراحت ميشد كه چرا من دربارش بد فكر كردم! اما هنوز كه هنوزه همسرم اصلا به روي خودش نمياره كه ناحق من رو كتك زد و ناحق نتونست خودش رو كنترل كنه!!!!!!!!! هدف من از تعريف اين بحث اينه كه شما دوستانم اين جريان رو مطالعه كنيد و نظر بديد و من رو راهنمايي كنيد! اگرچه يادم نرفته و نميره و هنوز اثر اون اتفاق بد هنوز در وجودم هست، اما تلاشم بر اينه كه نذارم عنان زندگي من دست حوادث باشه، دلم ميخاد خودم هدايت گر زندگيم باشم.لطف كنيد من رو راهنمايي كنيد آيا مسير درستي رو ميرم يا نه؟؟؟؟ لازمه كار ديگه اي هم بكنم؟؟؟؟ دوست عزيزم جناب امين گفته بود كه براي بازسازي روحيه ام كار كنم، من هم دارم مطالعه ميكنم، چون مطالعه بهم آرامش ميده، دارم در زمينه رشته تحصيلي خودم مقاله مينويسم و به فكر تأليف يه كتاب هستم، قبلا هم مقاله مينوشتم براي نشريه هاي دانشگاهي و الان دوباره شروع كردم! اين يكي از كاراي مورد علاقم هست كه هم دوست دارم و هم ذهنم رو خوب مشغول ميكنه! منتظر نظر دوستانم هستم! براتون بهترين هارو آرزومندم!
علاقه مندی ها (Bookmarks)