نقل قول نوشته اصلی توسط Narges s نمایش پست ها
سلام
من دختری 25 ساله هستم. چند ماهی میشه که هر وقت میخاد برام خواستگار بیاد من دلم میگیره دلم نمیخاد ازدواج کنم حالا قبلش اینجوری نبودما همش دلم میخاست ازدواج کنم همش حرف از شوهر و خواستگار میزدم. دلیلشم فکر کنم این باشه که من یه سال پیش برام یه خواستگاری اومد که خیلی به دلم نشست و قرار شد یه مدت رو برای آشنایی بزاریم یه ماه گذشته بود که اون گفت منو نمیخاد. متأسفانه من بهش دل داده بودم تا چند هفته گریه می کردم ولی امید داشتم که فراموشش میکنم. ولی حالا بعد یه سال من هنوز به اون حس دارم هر خواستگاری که برام میاد به دلم نمیشینه اصلا دلم نمیخاد خواستگار بیاد. همین امروزم یه خواستگار برام اومد شرایط خوبی داره. 33 سالشه و وضع مالیش متوسطه و پسر خوب و شادی بود مامانشم خیلی خانوم خوبی بود خنده رو و شیطون. ولی من دلم باهاش نیست.حتی کشش جنسی نسبت بهش در خودم حس نمیکنم. خانواده من خیلی خوششون اومده. من همش دارم دعا میکنم اونا خوششون نیومده باشه و دیگه زنگ نزنن. میدونم اینجوری زندگیم تباه میشه ولی چیکار کنم آمادگیشو ندارم. و از طرفی میترسم اگه اینو رد کنم دیگه موقعیت خوبی برایم پیش نیاد. واقعا موندم تو دوراهی. نمیدونم چیکار کنم تو این مدت چند تا خواستگار رو با بهونه های مختلف رد کردم این بار دیگه مامانم حسابی عصبانی میشه.
دوست عزیز من فقط میتونم بگم ک شما ب اون اقا فقط و فقط وابسته شدی و نمیخای از ذهنت بیرونش کنی و منطق شما الان جاشو داده ب ی احساس کورکورانه خیلیا این حسو تو این سنین تجربه کردن حتی خود من شده بود ک طرفم رو کرده بودم بت و میپرستیدم و اونو باهرکسی مقایسه میکردم بهترین بود واسم چون فقط احساسم منو یاری میکرد ن منطقم الان ک فکرشو میکنم خندم هم میگیره
شماهم سعی کن فراموش کنی تا بتونی خوب تصمیم بگیری