سلام دوستان
حالتون چطوره؟
شاید چند ماهه دلم میخواد بیام اینجا پست بذارم ولی راستش نمیدونم حالم چه شکلیه!؟
قبلا خیلی بد بود خیلی، یه چیزی در حد منفی بینهایت، ولی الان حالم مبهمه، نمیتونم بفهمم وضعیت چیه؟ یه وقتایی خوب، یه وقتایی غمگین، بعضی وقتا سرگردون، انگار تویه خَلَاء باشم، حتی نمیدونم الان باید چی بنویسم.
الان تویه روزمره هام اتفاقایی میافته که دیگه برام اهمیتی ندارن درحالی که قبلا ذهنم خیلی درگیرشون میشد اعصاب خوردی، ناراحتی، بدتر از همه خودخوری، الان راحت از کنارشون میگذرم! حس خوبیه فیلتر کردن پالسای منفی، برای همینه که بعضی وقتا از بعضی مراجعین درخواست میکنم اینقدر گیر به اطرافشون ندن به خصوص خانواده ی شوهر!!!!!! چی می خواد بشه مثلا!؟ ؛ این خودش یه پیشرفت میتونه باشه ولی الان متوجه چیزایی شدم که میدونم خیلی مهم اند که اون نویزهای مزاحم، قبلا نمیذاشتند ببینمشون، ولش کنید اصن؛ خلاصه وقت ِ زیادی حروم کردم و باید خیلی جبران کنم. خب این یکم آدمو نگران میکنه.
میتونم بگم سرگردان هستم تکلیفم با خودم مشخص نیست هنوز. شاید این توصیف نزدیکی باشه.
ببخشین اگه نوشته هام گُنگه!
ولی دیشب یه اتفاق جالبی افتاد! تویه تاکسی بودم ، یه مسافر سوار شد که یه دست نداشت، وقتی پیاده شد راننده تاکسیه مدام خدا رو شکر میکرد ، یاد عبارتی افتادم که یکی دو هفته پیش یکی از دوستان تعریف کرده بود و نقل از پسر فلجی بود که خدا رو شاکر بود ازین که هر کس اونو میبینه خدا رو شکر میکنه! نمیدونم کدومشون باید خدا رو بیشتر شکر کنند!!!!؟ شاید اونی که دست نداشت.
بدرود.
من دیوانه چو زلف تو رها میکردم / هیچ لایقترم از حلقه زنجیر نبود
ویرایش توسط m.reza91 : یکشنبه 25 آبان 93 در ساعت 23:21
علاقه مندی ها (Bookmarks)