سلام. سال نو همه مبارک باشه.
کلی با خودم کلنار رفتم که بیام یا نیام، آخه هیچ چیز جدیدی بدست نیاوردم. تغییری نکردم هنوزم همونم. فقط توی ظاهر بینهایت آرومم.
ممنون خانم یک قربانی عزیز.
نه دیگه دخترم رو نمی زنم حتی وقتی کلی فایل از سیستم پاک کرده بود هم کتکش نزدم ولی دعواش کردم. که اونم دارم کمتر می کنم. با شوهرم هم هنوز همونم. من ساکتم اونم که از خداشه.
خدا رو شکر دور و بر اون دوستاش نمیره. شبا همیشه خونه است. ساعت 12 میاد ولی خب خونه خودمونه. توی خیلی چیزاش بهتر شده و خدا رو شکر می کنم. ولی خب روابط من و اون هنوط همونه.
نشونه های دوست داشتن که آقای حبشی می گن رو من درش نمی بینم.
اون توی دنیا فقط مادرش رو می بینه. خودش رو فقط مسئول مادرش می دونه. البته با دخترمون هم خیلی خیلی خوبه. همش بیرون میبرش. واسش خوراکی می خره نوازشش می کنه و ... کلا رابطه خوبی دارن با هم منم دلم به همین خوشه.
کلا توی خونه هستم وقتی مدتش طولانی میشه عصبی میشم حس یه زندانی رو دارم. کل عید فقط سه بار از خونه بیرون رفتم. کسی پیش مادرشوهرم نیست که من برم. فقط یه خواهرشوهرم میاد بمونه که اونم شاغله و همیشه نمیتونه بیاد بقیه هم که گرفتار گشت و گذار و عیددیدنی هستن. اصلا دوست ندارم بهشون هم بگم.
..
به همه حسودیم میشه. هر کی که میبینم رابطه خوبی با شوهرش داره. یا اصلا هرکی که از روابطشون میگه.
...
همش شرایط و اتفاقای گذشته میاد تو ذهنم.
شرایط بارداری خودم و جاریم رو مقایسه می کنم. از بس شوهرش هواش رو داره که همه بسیج شدن و بفکرشن. اونوقت که من باردار بودم مادرشوهرم وقتی واسه یکی از بچه هاش مهمون میومد اصرار می کرد که تا دلسا بیاد کمکت. یا اگر یه روز ناخوش بودم و جارو نمی کردم راه می رفت و میگفت خیلی همه جا کثیفه. فلانی و فلانی گفتن خیلی خونه زندگیتون بهم ریختس. چقدر شماها کثیفید و و و ...
همه اینها به کنار نبود شوهرم، حمایت نکردنش بیشتر یادم میاد و غصه می خورم. از بس بعد زایمان حرص خوردم و غصه خوردم اون یه ذره شیری هم داشتم خشک شد اونوقت شوهرم هنوز تا هنوزه میگه زنای دوستام همشون خودشون شیر به بچه هاشون می دادن ..
.. این صحبتا میدونم فایده ای نداره. من اصلا نمیتونم تغییر کنم من عرضه هیچ کاری رو ندارم نه مادر خوبی هستم نه همسر خوبی و نه عرس خوبی و نه دختر خوبی . فقط با شرایط کنار اومدم.
همش به این فکر می کنم مگه من از فلانی و فلانی چی کم دارم؟ یعنی اینقدر بدنم بده یعنی اینقدر اخلاقم بده؟ اینقدر حال به هم زنم که شوهرم حتی دلش نمیخواد کنارم هم باشه؟
بعد یک یا دو هفته انگار فقط دلش واسم می سوزه که دستامو می گیره.
منم مجبورم هی خودمو سرکوب کنم. البته میلم خیلی کم شده یه جورایی دیگه بی تفاوتم. واسم خیلی فرقی نمی کنه.
خیلی دوست دارم دلیلش رو بدونم ولی ما اصلا روابط دونفره ای نداریم. یعنی اصلا نه حریم خصوصی داریم نه صحبت خصوصی و نه چیز دیگه ای.
خدا خودش بزرگه. ممنون که بفکرم بودید. من هر روز توی سایت هستم ولی اصلا متوجه نشدم که واسم پست گذاشتید
دیگه بریدم عزیز
(چه اسمای کاربری سختی)
توی شهر کوچیک ما فقط یکی دو تا مشاور داره روانشپزشک نیست باید برم مرکز استان که اونم شوهرم واسه همه بیکاره به من که میرسه هزارتا کار داره. مرخصی نداره و ... اون همینجوریش هم به من میگه مشکل داری چه برسه به اینکه بخوام بهش بگم. اگر توی شهر بود خودم می رفت مبدون اینکه کسی بفهمه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)