حالا که شاغل هستی احتمالا توانایی پرداخت هزینه مشاور را داری،
یه مشاور خوب پیدا کن، یه مدت برو مشاوره.
رفتارهات خیلی هیجانی و احساسیه.
فعلا به پرونده طلاق کاری نداشته باش و برو مشاوره.
تشکرشده 14,732 در 3,979 پست
حالا که شاغل هستی احتمالا توانایی پرداخت هزینه مشاور را داری،
یه مشاور خوب پیدا کن، یه مدت برو مشاوره.
رفتارهات خیلی هیجانی و احساسیه.
فعلا به پرونده طلاق کاری نداشته باش و برو مشاوره.
اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
مادر ترزا
نرگس65 (چهارشنبه 16 مهر 93), zendegiye movafagh (پنجشنبه 22 آبان 93), رزا (چهارشنبه 16 مهر 93)
تشکرشده 1,505 در 452 پست
نرگس جان منم با شیدا جان موافقم...تصمیماتت اصلا روی منطق نیست البته میدونم که الان تو این شرایطی که داری نمیدونی راه درست کدومه ولی ازت خواهش
میکنم دست به کاری نزن که بعدش پشیمون بشی...الان خیلی فکرت از هم گسیخته است اصلا تصمیم گیری تو این شرایط به نفعت نیست عزیز...
حتما برو مشاوره حضوری...
همه آبهای دریا هم نمی توانند یک کشتی را غرق کنند
مگر اینکه در داخل کشتی نفوذ کنند
بنابراین
تمام نکات منفی دنیا روی شما تاثیر نخواهد داشت
مگر اینکه شما اجازه بدهید...
نرگس65 (چهارشنبه 16 مهر 93), zendegiye movafagh (پنجشنبه 22 آبان 93)
تشکرشده 213 در 91 پست
یک جا توهمین تالار میخوندم انسانهای زیرک با دوستانشوننزدیک اندوبادشمنانشون نزدیک تر شماکمتر نسبت به شوهرت مقصری اما مقصرینباید بهش نقطه ضعف نشون میدادی مثلا به جای حرفت از دخالت میگفتی وای چقدر خوبه داداش شما صبح ما رو بیدار میکنید مرسی داداش من از سحر خیزی خیلی خوشم میاد یا شما که میدونید اایشون اینطوری هستند چرا باهاشون رفتید مسافرت
احساس میکنم قاطع نیستید شوهرتون مطمین هست که رهاش نمی کنید واسه همین هی دادخواست میده
چراازش شوهرتون توقع دارید از خودتان توقع داشته باشیدنقطه ضعف برادر شوهرتان را بانزدیک شدن به او بیدا کنیداز همسرش بیدا کنید
به زندگیتون برگردید همه انسانها چند خوبی وهزار تا ایراد دارندشعی کنید باکمی فرصت دادن به خودتون زندگیتون بسازید
تشکرشده 10 در 6 پست
سلام نرگس عزیزم
بنظر من شما یه بار دیگه نوشته های خودتو بخون و خودتو بذار جای کسی که مثل ما داره برای اولین بار نوشته هاتو میخونه. چی میفهمی از این نوشته هات؟ میخام بگم خیلی قاطی و درهم صحبت میکنی. از یه موضوع می پری به یه موضوع دیگه و به نحوی هی داری کاری میکنی که همه تقصیرها را بندازی گردن شوهرت. من قبول دارم اگه نوشته هات درست باشه خیلی بهت ظلم شده. مخصوصا که کتک خوردی ازشوهرت. ببین مثلا اینجا نوشتی:
"""وقتی خونه اومدیم من بهش گفتم ببین جواب برادرتو بده وبحث شد طوریکه کتکم زد بعد با پررویی تمام خودش به خانوادم زنگ زد براش کمپوت بیارید"""
خوب کی باور میکنه شما یه جمله به این شکل به شوهرت گفته باشی و شوهرت کتک بزنه؟ و دقیقا همه جملاتت به همین شکله. یعنی کس که متن تو رو میخونه به این نتیجه میرسه که در مقابل کوچکترین حرف شوهرت بدترین کار را باهات کرده و این دور از عقله. بنظر من شما جملاتی را که باید وسط متن می نوشتید را حذف کردید و باعث شدید که این نوشته اینقدر ناقص دربیاد. میخام بگم نرگس عزیزم شما داری از روی لجاجت و انتقامجویی همه تقصیرها را میندازی گردن شوهرت و خودتو کاملا می کشی کنار. شما نوشتی که کارمند و فوق لیسانس هستی. تو این دور و زمونه کدوم مرد عاقلی زن شاغل و کارمند را طلاق میده؟ مگه اینکه موردی وجود داشته باشه. ببین عزیزم من خودم مطلقه هستم و خودم هم میدونم و اعتراف میکنم که نصف تقصیرات به گردن خودم بود که باعث طلاق شد. بنابراین من یه زندگی را تجربه کردم از طرز نوشتنت تمام نیات درونتو میخونم و می فهمم که چه اتفاقاتی بین شما افتاده. بنظر من با تجربه ای که خودم دارم شما هم کمتر از 50 درصد مقصر نیستی. و همینطور شوهرتون. هردو به یک اندازه مقصرید. خوب اگه شوهرتون به شما زور گفته شما میتونستی کوتاه بیای و قال قضیه را بکنی و یا شوهرتون کوتاه بیاد. البته مردا مغرورترن و کمتر کوتاه میان. بنظرم شماهم مثل من بجای کوتاه اومدن لجاجت و کارهای سرخود کردی که هر سری باعث شدی شوهرت گام بعدی را بدتر از قبل برداره و بیشتر اذیتتون کنه. کافی بود تو یه نقطه همه چی را قطع میکردی و به حرفش گوش میدادی.
حالا به قضیه من و شوهرم گوش کن:
ما همیشه سر مسائل جزئی اختلاف نظر داشتیم. حتی سر لباس خریدن دعوا میکردیم که کدوم قشنگتره. بعد هیچکدوم کوتاه نمیومدیم و در نهایت به همدیگه و به خانواده هامون بی حرمتی میکردیم و پای همه رو کشیدیم وسط و این باعث شد که از هم سرد بشیم و دیگه مشکلات همدیگه برامون مهم نباشه. آخرش شوهرم طلاقم داد و منم موافقت کردم و ... اما حالا که فکر میکنم میبینم درسته که شوهرم حرف خودشو میزد ولی مگه چه اشکالی داشت که منم از حق خودم میگذشتم و بهش احترام میذاشتم و زندگیمو حفظ میکردم. بخدا هیچی ازم کم نمیشد.
البته من کارمند دانشگاه بودم و تو شرایط اجتماعی خوبی بودم و بازم ازدواج کردم. شوهر قبلیم کارمند بانک بود و همسر فعلیم هم یکی از کارمندای همون دانشگاست که همسرش را تو تصادف از دست داده بود. ولی خوب بچه نداشتند. من الان با همسرم باهم میریم دانشگاه و باهم برمیگردیم. و الانم یه بچه داریم که 6 ماهشه. من خوشبخت شدم با ازدواج دوباره و حتی شرایط زندگیم بهتر از قبل شد. اما راستشو بخوای نرگس عزیزم همیشه به خودم میگم که زندگی قبلیم نصف تقصیرات گردن خودم بود. و من به همسرم بد کردم و ان شااله خدا هم منو ببخشه. شما هم اگه واقعا مشکل بازگشت داری و دیگه کار از کار گذشته و دیگه نمیشه برگردی، طلاق بگیر اما بدون و همیشه تو گوشت باشه که با همسر بعدیت که خودتم گفتی خاستگار داری(هرچند با شک و تردید) دیگه اشتباهاتتو تکرار نکن. واقع بین باش و حدود خودتو رعایت کن و مواظب زندگیت باش. امیدوارم بتونی خوشبخت بشی. ولی اینم بدون کلید خوشبختی دست خود آدمه. باید گمش نکنی. برا هر مشکلی راهکاری هست. و اگر بخایم واقع بین باشیم شما هم مثل من کارمند هستی و مطمئن باش خیلی زود ازدواج میکنی. اما همیشه دلت با شوهرت باشه. و انتظار نداشته باش که شوهرت دلشو باهات یکی کنه. چون مردا همیشه صبر میکنند تا اول زنشون کوتاه بیاد بعد خودشون. اگه زنا لجبازی کنن مردا دو برابر لجباز میشن.
اما در مورد مهریه هم اینو بگم که مهریه خوشبختی نمیاره و یه بدی که داره اینه که تو دل خواستگارات شک و تردید میندازه و ممکنه ازت منصرف بشن. حالا خود دانی. ولی راستش من خودم مهریه را بخشیدم. و الانم پشیمون نیستم چون بجه دارم و شوهرم خوبه و خوشبختم.
تشکرشده 5 در 3 پست
سلام نرگس خانم. تمام مطالبتونو خوندم.
بنظر میرسه شما دلیل جدی برای طلاق ندارید. فقط بخاطر لجبازی ها و بی احترامی هایی که احتمالا باهم داشتید دیگه نمیتونید برگردید سر زندگیتون. درسته؟
خیلی صراحتا بگم اگر شما بخواید دوباره زندگی کنید حتما مشاوره داشته باشید و شرایط زندگیتون را باید عوض کنید طوریکه اتفاقات تلختون را بتونید فراموش کنید. اما از طرفی مطمئنا شما شرایطی را میخواید عوض بشه که شوهرتون نمیخاد و برعکس. بخاطر همینم به توافق نخواهید رسید مگر اینکه مشاوری به عدالت بین شما قضاوت کنه و هردوتون به دستوراتش عمل کنید. که اونم مشکلاتی داره برای خودش. مثلا یکیش اینه که مردا دوست ندارن کس دیگه ای بهشون روش زندگی و شرایط زندگی را یاد بدن. و یا لااقل کمتر غرورشون را زیر پا میذارن. بهر بود نمیداشتید مشکلات حادتر بشه. من در مورد قضیه شما راهکار جدیدی نسبت به دیگران نمیبینم. فقط به سوالتون جواب میدم. چون خودم هم مطلقه هستم و به تازگی دوباره ازدواج کردم. بنظرم بهتره ما هم مثل من با یه مطلقه ازدواج کنید. البته مطلقه ای که تو نامزدی طلاق گرفته باشه خیلی بهتره. دلیلشم اینه که اگه با مجردها ازدواج کنید ممکنه بعدا اگه مشکلی بینتون پیش بیاد طلاق قبلیتون را مایه خجالت شما قرار بده. البته همه مجردها اینطور نیستن. ممکنه شما پسری پیدا کنید که از صد تا مرد مطلقه تجربه زندگیش بیشتر و مدیریتش قویتر باشه. ولی اگر پسر مجردی هم به خواستگاریتون اومد نباید به دلیلی که گفتم ردش کنید. معمولا پسرایی که تحصیل کرده هستن و شخصیت اجتماعی دارن هیچوقت به مطلقه بودن شما فکر نمیکنند. و با مسائل منطقی برخورد میکنند و شما را به دلیل مطلقه بودن تحقیر نمی کنند. بهترین کار اینه که باهاشون خوب خوب در همه جوانب صحبت کنید و حتی قبل ازدواج باهم برید پیش مشاور و مشاوره ازدواج کنید. اینطوری ممکنه با پسر مجردی ازدواج کنید که باب میلتون باشه و مشکلی هم پیش نیاد. فقط سعی کنید همسر آیندتون از لحاظ مالی و سطح سواد خیلی با شما فرق نداشته باشه. هرچند به مقدار کمی مرد باید از زن سرتر باشه ولی دقت کنید کنید سطح اختلاف خیلی بالا نباشه.
اما درمورد خواستگار خاصی که مدنظرتون بود و همکارتون به شما معرفی کرده، بنظرم بهتره ایشون را ملاقات کنید و بیخودی جواب منفی ندید. سطح خانوادگی و تحصیلات را بسنجید و تصمیم بگیرید. اما در مورد طلاقتون اگه قصد زندگی دارید زودتر تصمیم به ادامه زندگی بگیرید و با راهکارهای مشاوره به زندگیتون برگردید. اما اگه راهی نیست و خودتون هم خسته شدید و قصد طلاق دارید، پس بیخودی وقتتون را تلف نکنید تا سنتون بالا بره و شرایط ازدواج مجدد را از دست بدید. الان 28 سالتونه و کارمند هستید. پس خیلی راحت میتونید ازدواج کنید. اما نگذارید سنتون وارد 30 بشه که هرچی بالاتر بره شرایط سختتر میشه. پس اگر راهی جز طلاق براتون نمونده خودتون را سرگردان نکنید و به امید گرفتن مهریه و ... نباشید. طلاق بگیرید و زودتر همسرتون را فراموش کنید و به زندگی جدیدتون فکر کنید. طلاق در فرهنگ ایرانی بده. اما از لحاظ دین اسلام مشکلی برای زن ایجاد نمیکنه. کار غیر شرعی که نکرده فقط ازدواجش ناموفق بوده. بنظرم اگر راهی نیست و قصد طلاق دارید زودتر اینکارو بکنید. چون به هر میزان که وقت تلف کنید به همون میزان هم خواستگارای جدید را از دست میدید. تازه اگه همین امروز طلاق بگیرید تا 3 ماه حق ازدواج ندارید. چه برسه به اینکه بازم وقتتون و عمرتون را تلف کنید.
بنظرم اگر راهی جز طلاق پیش روتون نمونده در مورد مهریه با همسرتون توافق کنید و زودتر به سرو سامان دادن خودتون فکر کنید. و از رویارویی با حقیقت نترسید. منم اولش میترسیدم ولی وقتی طلاق گرفتم با توجه به اینکه قیافم خوب بود تازه فهمیدم که شوهرم قدرمو نمیدونست. و الان دارم با همسر جدیدم زندگی میکنم و چون هردومون تجربه یه زندگی شکست خورده را داریم خیلی هوای همو داریم و همیشه به هم احترام میگذاریم. و تا حالا مشکلی برامون پیش نیومده. طوری که من الان فکر میکنم شوهرم آدم خوبی بوده و زنش بد بوده و شوهرم هم فکر میکنه من با این اخلاق خوبم حتما شوهر قبلیم آدم بدی بوده. واقعیتها را قبول کن و زندگیتو بلاتکلیف نذار و زودتر تصمیم قطعی را بگیر. یا زودتر برو سر زندگیت یا زودتر تمومش کن. همین
- - - Updated - - -
نرگس خانم یه سوال یادم رفت بپرسم. میخاستم بدونم شما الان اگه بخاید برگردید سر زندگیتون اصلا تمایلی و یا امیدی به درست شدن زندگیتون دارید یانه؟ یعنی همسرتون را از ته دل دوست دارید یا نه؟ و اگر دوسش دارید حاضرید براش چیکار کنید تا باهم زندگی کنید؟ همه این موارد را با مشاور درمیون بذارید و اگر واقعا عاشق شوهرتون هستید برگردید سر زندگیتون و با شرایط همسرتون به کمک مشاور کنار بیاید. زندگی ارزش درگیری و غرور و لجبازی را نداره. مگه یه انسان چقدر از عمرش میتونه براش مفید باشه. شما دارید جوانیتون را هدر میدید. اصلا تا حالا شده به دوست داشتن و عشق به همسرتون فکر کنید؟
موفق باشید
تشکرشده 3,304 در 1,073 پست
سلام به نظر من هم خیلی زود به سمت طلاق رفتید یعنی در واقع خودتون به برادر همسرتون اجازه دادی که اینطوری شه
می تونستید در عوض حرف هایی که می زنه لبختد بزنید و سکوت کنید و اون طرف به همسرتون محبت کنید و بهش می گفتید برادر بزرگت هست احترامشو نگه دار
به جای اینکه با گریه بهش بگید تو زندگی من دخالت نکن
گریه در هنگام صحبت موج منفیه زیادی داره که اقایون خوششون نمی یاد
اگر همسرتون می دید که شما به خانوادش احترام می ذارید و بهشون محبت می کنید طرف شما رو می گرفت
اما وقتی پشت سرشون می گید که جواب داداشت رو بده اون ناخود آگاه جبهه می گیره
بهتره تو رفتارهای خودتون تجدید نظر کنید چون این خاله زنک بازیها و داستانها تو خیلی از زندگی ها هست شما باید مدیریت صحیح زندگیتون رو یاد بگیرید و گرنه این قصه همچنان ادامه دارد
- - - Updated - - -
اگه زندگیه اولتو درست کنی خیلی بهتر از زندگی دوم هست
پشت هر کوه بلند، سبزه زاری است پر از یاد خدا, و در آن باغ کسی می خواند, که خدا هست، دگر غصه چرا ؟
نرگس65 (پنجشنبه 15 آبان 93)
تشکرشده 5 در 3 پست
سلام نرگس جون.
دوست دارم نظرات شما را درباره این حرفهایی که زدم بدونم. چون فکر میکنم کمی تندروی کردم. لطفا شما هم نظرتون را بگید تا بدونم درست حرف زدم یا نه. ممنونم. ان شااله وضعیت نابسامانتون رو به بهبودی باشه.
نرگس65 (شنبه 17 آبان 93)
تشکرشده 27 در 12 پست
سلام ممنون از همه دوستان عزیزمببینید من با وجود درخاست طلاق نزدیک8ماه با هم زندگی کردیم.و اما تو این مدت باهم غذا میخوردیم..حتی یه دفعه که تهران برا کارهای فارغ التحصیلیم رفتم باهام اومد و یا 2بار اومد دنبالم.یه بارش وقتی برادرش دم در خونمون مارو باهم دید دست وپاشو گم کرد وهل شد وترسید.وقتی داشتم به خانه پدریم میومدم وانتقالی گرفتم ازم خداحافظی کرد.ببین من لجبازی نکردم چندبار بهش گفتم این بازی رو تموم کن.حتی تو اون 8ماه مثل سابق صبرمیکردم تا خونه بیاد باهم غذا بخوریم.وقتی ما باهم مشکل نداشتیم و اون از ترس برادرش داره اسم من 2تا میکنه.فکرمیکنید اون چرا باید زنگ بزنه به خانوادم کمپوت بیارید؟برای اینکه خانوادم رو عصبانی کنه و ما بریم درخاست طلاق بدیم.آخه به قول خانوادش پسر اونها میتونه دختر14ساله بگیره. ومن غریبه بودم وبه قول پدرش همسرسابقم چیزی به اسمش نداره و مهریه ای برا من نمیده وکارمنده.همسرم یه آدم ترسو بود که تو خانوادش جایگاهی نداشت.من خیلی تو جمعها احترامشوداشتم حتی اگه از دستش ناراحت بودم باز معلوم نمیکردم.ولی اون اصلاحامیم نبود اشتباه من این بود به خانوادم دروغ گفتم وگفتم چیزیم نشده و داره دروغ میگه.ولی کاش میومدن وبرخورد جدی میکردن.من میدونم اگه دوباره ازدواج کنم اولا حتما با همشهریم ازدواج میکنم و شرایطم بدتر نمیشه.ولی از طرفیم با شناختی که از خودم و همسرم دارم میدونم یه جای دورتر از برادرش زندگی خوبی خاهیم داشت ولی خوب چه کنم دست من نیست چون همسرم درخاست طلاق داده و اولش میگفت ببخشیدا باید پای برادرمو ببوسی و حتی الان بعد1سال میگه تو باید التماسم میکردی و نه شکایت.در صورتیکه من2ماه بعد درخاست طلاق ایشون بخاطر توهین و کتک زدنش شکایت کردم.من تو اون 8ماه هم به همسرم غرور نداشتم ولی برا خانواده و مخصوصا برادرش غرور دارم عزت نفس دارم.فکر کن همسرم انتظار داره خودش بره هرجور دادخواستی بده ولی من کاری نکنم مگه من جوانیو وشخصیت ندارم.میدونید من براش زیاد بودم وگرنه خوب درک میکرد برادرش از رو حسادت اون حرفها وکارهای زشت رو انجام داد.ولی حتی همسرم یک بار در برابر دخالتهای آشکار برادرش که پیش من انجام میداد جواب نداد من نمیخاستم باهاش دعواکنه حتی عادی هم نگفت.دنیا جان نظراتتون روقبول دارم. زندگی ما بخاطر ترس همسرم و اینکه جرات واختیار از خودش نداشت به نقطه پایان رسید.من با شناختی که از خودم وهمسرم دارم میدونم تو اون خونه نمیتونیم زندکی کنیم حتی حکمشو از دادگاه هم گرفتم ولی خانوادش نمیزارن از اون شهرستان که شهر کوچیکم هست بریم یا حتی مرکز استان بریم. و من ناچارا باید به فکر یه زندگی جدید باشم.بازم ممنون وپاس از دوستان خوبم
- - - Updated - - -
سلام ممنون از همه دوستان عزیزمببینید من با وجود درخاست طلاق نزدیک8ماه با هم زندگی کردیم.و اما تو این مدت باهم غذا میخوردیم..حتی یه دفعه که تهران برا کارهای فارغ التحصیلیم رفتم باهام اومد و یا 2بار اومد دنبالم.یه بارش وقتی برادرش دم در خونمون مارو باهم دید دست وپاشو گم کرد وهل شد وترسید.وقتی داشتم به خانه پدریم میومدم وانتقالی گرفتم ازم خداحافظی کرد.ببین من لجبازی نکردم چندبار بهش گفتم این بازی رو تموم کن.حتی تو اون 8ماه مثل سابق صبرمیکردم تا خونه بیاد باهم غذا بخوریم.وقتی ما باهم مشکل نداشتیم و اون از ترس برادرش داره اسم من 2تا میکنه.فکرمیکنید اون چرا باید زنگ بزنه به خانوادم کمپوت بیارید؟برای اینکه خانوادم رو عصبانی کنه و ما بریم درخاست طلاق بدیم.آخه به قول خانوادش پسر اونها میتونه دختر14ساله بگیره. ومن غریبه بودم وبه قول پدرش همسرسابقم چیزی به اسمش نداره و مهریه ای برا من نمیده وکارمنده.همسرم یه آدم ترسو بود که تو خانوادش جایگاهی نداشت.من خیلی تو جمعها احترامشوداشتم حتی اگه از دستش ناراحت بودم باز معلوم نمیکردم.ولی اون اصلاحامیم نبود اشتباه من این بود به خانوادم دروغ گفتم وگفتم چیزیم نشده و داره دروغ میگه.ولی کاش میومدن وبرخورد جدی میکردن.من میدونم اگه دوباره ازدواج کنم اولا حتما با همشهریم ازدواج میکنم و شرایطم بدتر نمیشه.ولی از طرفیم با شناختی که از خودم و همسرم دارم میدونم یه جای دورتر از برادرش زندگی خوبی خاهیم داشت ولی خوب چه کنم دست من نیست چون همسرم درخاست طلاق داده و اولش میگفت ببخشیدا باید پای برادرمو ببوسی و حتی الان بعد1سال میگه تو باید التماسم میکردی و نه شکایت.در صورتیکه من2ماه بعد درخاست طلاق ایشون بخاطر توهین و کتک زدنش شکایت کردم.من تو اون 8ماه هم به همسرم غرور نداشتم ولی برا خانواده و مخصوصا برادرش غرور دارم عزت نفس دارم.فکر کن همسرم انتظار داره خودش بره هرجور دادخواستی بده ولی من کاری نکنم مگه من جوانیو وشخصیت ندارم.میدونید من براش زیاد بودم وگرنه خوب درک میکرد برادرش از رو حسادت اون حرفها وکارهای زشت رو انجام داد.ولی حتی همسرم یک بار در برابر دخالتهای آشکار برادرش که پیش من انجام میداد جواب نداد من نمیخاستم باهاش دعواکنه حتی عادی هم نگفت.دنیا جان نظراتتون روقبول دارم. زندگی ما بخاطر ترس همسرم و اینکه جرات واختیار از خودش نداشت به نقطه پایان رسید.من با شناختی که از خودم وهمسرم دارم میدونم تو اون خونه نمیتونیم زندکی کنیم حتی حکمشو از دادگاه هم گرفتم ولی خانوادش نمیزارن از اون شهرستان که شهر کوچیکم هست بریم یا حتی مرکز استان بریم. و من ناچارا باید به فکر یه زندگی جدید باشم.بازم ممنون وپاس از دوستان خوبم
- - - Updated - - -
سلام ممنون از همه دوستان عزیزمببینید من با وجود درخاست طلاق نزدیک8ماه با هم زندگی کردیم.و اما تو این مدت باهم غذا میخوردیم..حتی یه دفعه که تهران برا کارهای فارغ التحصیلیم رفتم باهام اومد و یا 2بار اومد دنبالم.یه بارش وقتی برادرش دم در خونمون مارو باهم دید دست وپاشو گم کرد وهل شد وترسید.وقتی داشتم به خانه پدریم میومدم وانتقالی گرفتم ازم خداحافظی کرد.ببین من لجبازی نکردم چندبار بهش گفتم این بازی رو تموم کن.حتی تو اون 8ماه مثل سابق صبرمیکردم تا خونه بیاد باهم غذا بخوریم.وقتی ما باهم مشکل نداشتیم و اون از ترس برادرش داره اسم من 2تا میکنه.فکرمیکنید اون چرا باید زنگ بزنه به خانوادم کمپوت بیارید؟برای اینکه خانوادم رو عصبانی کنه و ما بریم درخاست طلاق بدیم.آخه به قول خانوادش پسر اونها میتونه دختر14ساله بگیره. ومن غریبه بودم وبه قول پدرش همسرسابقم چیزی به اسمش نداره و مهریه ای برا من نمیده وکارمنده.همسرم یه آدم ترسو بود که تو خانوادش جایگاهی نداشت.من خیلی تو جمعها احترامشوداشتم حتی اگه از دستش ناراحت بودم باز معلوم نمیکردم.ولی اون اصلاحامیم نبود اشتباه من این بود به خانوادم دروغ گفتم وگفتم چیزیم نشده و داره دروغ میگه.ولی کاش میومدن وبرخورد جدی میکردن.من میدونم اگه دوباره ازدواج کنم اولا حتما با همشهریم ازدواج میکنم و شرایطم بدتر نمیشه.ولی از طرفیم با شناختی که از خودم و همسرم دارم میدونم یه جای دورتر از برادرش زندگی خوبی خاهیم داشت ولی خوب چه کنم دست من نیست چون همسرم درخاست طلاق داده و اولش میگفت ببخشیدا باید پای برادرمو ببوسی و حتی الان بعد1سال میگه تو باید التماسم میکردی و نه شکایت.در صورتیکه من2ماه بعد درخاست طلاق ایشون بخاطر توهین و کتک زدنش شکایت کردم.من تو اون 8ماه هم به همسرم غرور نداشتم ولی برا خانواده و مخصوصا برادرش غرور دارم عزت نفس دارم.فکر کن همسرم انتظار داره خودش بره هرجور دادخواستی بده ولی من کاری نکنم مگه من جوانیو وشخصیت ندارم.میدونید من براش زیاد بودم وگرنه خوب درک میکرد برادرش از رو حسادت اون حرفها وکارهای زشت رو انجام داد.ولی حتی همسرم یک بار در برابر دخالتهای آشکار برادرش که پیش من انجام میداد جواب نداد من نمیخاستم باهاش دعواکنه حتی عادی هم نگفت.دنیا جان نظراتتون روقبول دارم. زندگی ما بخاطر ترس همسرم و اینکه جرات واختیار از خودش نداشت به نقطه پایان رسید.من با شناختی که از خودم وهمسرم دارم میدونم تو اون خونه نمیتونیم زندکی کنیم حتی حکمشو از دادگاه هم گرفتم ولی خانوادش نمیزارن از اون شهرستان که شهر کوچیکم هست بریم یا حتی مرکز استان بریم. و من ناچارا باید به فکر یه زندگی جدید باشم.بازم ممنون وپاس از دوستان خوبم
- - - Updated - - -
سلام ممنون از همه دوستان عزیزمببینید من با وجود درخاست طلاق نزدیک8ماه با هم زندگی کردیم.و اما تو این مدت باهم غذا میخوردیم..حتی یه دفعه که تهران برا کارهای فارغ التحصیلیم رفتم باهام اومد و یا 2بار اومد دنبالم.یه بارش وقتی برادرش دم در خونمون مارو باهم دید دست وپاشو گم کرد وهل شد وترسید.وقتی داشتم به خانه پدریم میومدم وانتقالی گرفتم ازم خداحافظی کرد.ببین من لجبازی نکردم چندبار بهش گفتم این بازی رو تموم کن.حتی تو اون 8ماه مثل سابق صبرمیکردم تا خونه بیاد باهم غذا بخوریم.وقتی ما باهم مشکل نداشتیم و اون از ترس برادرش داره اسم من 2تا میکنه.فکرمیکنید اون چرا باید زنگ بزنه به خانوادم کمپوت بیارید؟برای اینکه خانوادم رو عصبانی کنه و ما بریم درخاست طلاق بدیم.آخه به قول خانوادش پسر اونها میتونه دختر14ساله بگیره. ومن غریبه بودم وبه قول پدرش همسرسابقم چیزی به اسمش نداره و مهریه ای برا من نمیده وکارمنده.همسرم یه آدم ترسو بود که تو خانوادش جایگاهی نداشت.من خیلی تو جمعها احترامشوداشتم حتی اگه از دستش ناراحت بودم باز معلوم نمیکردم.ولی اون اصلاحامیم نبود اشتباه من این بود به خانوادم دروغ گفتم وگفتم چیزیم نشده و داره دروغ میگه.ولی کاش میومدن وبرخورد جدی میکردن.من میدونم اگه دوباره ازدواج کنم اولا حتما با همشهریم ازدواج میکنم و شرایطم بدتر نمیشه.ولی از طرفیم با شناختی که از خودم و همسرم دارم میدونم یه جای دورتر از برادرش زندگی خوبی خاهیم داشت ولی خوب چه کنم دست من نیست چون همسرم درخاست طلاق داده و اولش میگفت ببخشیدا باید پای برادرمو ببوسی و حتی الان بعد1سال میگه تو باید التماسم میکردی و نه شکایت.در صورتیکه من2ماه بعد درخاست طلاق ایشون بخاطر توهین و کتک زدنش شکایت کردم.من تو اون 8ماه هم به همسرم غرور نداشتم ولی برا خانواده و مخصوصا برادرش غرور دارم عزت نفس دارم.فکر کن همسرم انتظار داره خودش بره هرجور دادخواستی بده ولی من کاری نکنم مگه من جوانیو وشخصیت ندارم.میدونید من براش زیاد بودم وگرنه خوب درک میکرد برادرش از رو حسادت اون حرفها وکارهای زشت رو انجام داد.ولی حتی همسرم یک بار در برابر دخالتهای آشکار برادرش که پیش من انجام میداد جواب نداد من نمیخاستم باهاش دعواکنه حتی عادی هم نگفت.دنیا جان نظراتتون روقبول دارم. زندگی ما بخاطر ترس همسرم و اینکه جرات واختیار از خودش نداشت به نقطه پایان رسید.من با شناختی که از خودم وهمسرم دارم میدونم تو اون خونه نمیتونیم زندکی کنیم حتی حکمشو از دادگاه هم گرفتم ولی خانوادش نمیزارن از اون شهرستان که شهر کوچیکم هست بریم یا حتی مرکز استان بریم. و من ناچارا باید به فکر یه زندگی جدید باشم.بازم ممنون وپاس از دوستان خوبم
تشکرشده 10 در 6 پست
نرگس خانم براتون متاسفم. کاش بچه دار می شدید. در اینصورت همسرتون بخاطر بچشم که شده پایبند میشد به زندگی. اشتباه کردید که بچه نداشتید. چون بچه میتونه دو خانواده را بهم نزدیکتر کنه.
سرنوشت غم انگیزی دارید. بنظر منم بهتره زودتر به فکر ازدواج جدید باشید. همسرتون میتونست با شما بهتر باشه. اما بهر حال همه جور آدم پیدا میشه. شما بنظرم اگه خواستگار خوب و مطمئنی دارید بهتره باهاش صحبت کنید. و اگه امیدی هست مجرد نمونید. چون واقعا سخته که یه دختر مطلقه مدت زیادی را مجرد بمونه. اگه تجربه کنی میفهمی چی میگم عزیزم. تمام روحیات آدم بهم میریزه و قابل تحمل نیست. خصوصا که وقتی مردی بالا سر آدم نباشه هیچ جا احساس امنیت نمیکنی. خصوصا برا کسی که دلش شکسته باشه ممکنه به هر مردی بیخود و بی جهت دل ببنده.
توصیه میکنم اگه واقعا خواستگار واقعی دارید نه کسانی به دنبال هرزگی هستند، در مورد شرایطتون باهاشون صحبت کنید. و به نتیجه برسید.
آیا کاری هم کردید و با خواستگاراتون صحبت کردید اصلا یا همینطوری فقط گذرا بوده؟ سعی کنید لااقل در حد معمولی دیدار داشته باشید تا طرفتون را بشناسید و اگه قراره بهم بزنید همون اول بهم بزنید و طوری نشه که چند ماه بگذره و بهشون دل ببندید و بعدش خراب بشه و شکست بخورید. بنظرم در مورد نحوه دیدارتون هم مشورت کنید. خوبی این سایت اینه افراد مختلف با دلسوزی مشورت میدن بدون اینکه کسی از بیان حرف دلش خجالت بکشه بخاطر اینکه شناخته بشه. ما را هم از خودتون بدونید. من 2 سال رنج مجردی را کشیدم. وقتی ازدواج مجدد کردم نفس راحتی کشیدم. نرگس خانم باید توکل کنید و جلو برید. ولی سعی کنید زودتر با یه کسی که شایستگی شما را داره ازدواج کنید. و پا پس نکشید. امیدوارم هرچه زودتر جای خالی همسرتون پر بشه.
- - - Updated - - -
نرگس خانم براتون متاسفم. کاش بچه دار می شدید. در اینصورت همسرتون بخاطر بچشم که شده پایبند میشد به زندگی. اشتباه کردید که بچه نداشتید. چون بچه میتونه دو خانواده را بهم نزدیکتر کنه.
سرنوشت غم انگیزی دارید. بنظر منم بهتره زودتر به فکر ازدواج جدید باشید. همسرتون میتونست با شما بهتر باشه. اما بهر حال همه جور آدم پیدا میشه. شما بنظرم اگه خواستگار خوب و مطمئنی دارید بهتره باهاش صحبت کنید. و اگه امیدی هست مجرد نمونید. چون واقعا سخته که یه دختر مطلقه مدت زیادی را مجرد بمونه. اگه تجربه کنی میفهمی چی میگم عزیزم. تمام روحیات آدم بهم میریزه و قابل تحمل نیست. خصوصا که وقتی مردی بالا سر آدم نباشه هیچ جا احساس امنیت نمیکنی. خصوصا برا کسی که دلش شکسته باشه ممکنه به هر مردی بیخود و بی جهت دل ببنده.
توصیه میکنم اگه واقعا خواستگار واقعی دارید نه کسانی به دنبال هرزگی هستند، در مورد شرایطتون باهاشون صحبت کنید. و به نتیجه برسید.
آیا کاری هم کردید و با خواستگاراتون صحبت کردید اصلا یا همینطوری فقط گذرا بوده؟ سعی کنید لااقل در حد معمولی دیدار داشته باشید تا طرفتون را بشناسید و اگه قراره بهم بزنید همون اول بهم بزنید و طوری نشه که چند ماه بگذره و بهشون دل ببندید و بعدش خراب بشه و شکست بخورید. بنظرم در مورد نحوه دیدارتون هم مشورت کنید. خوبی این سایت اینه افراد مختلف با دلسوزی مشورت میدن بدون اینکه کسی از بیان حرف دلش خجالت بکشه بخاطر اینکه شناخته بشه. ما را هم از خودتون بدونید. من 2 سال رنج مجردی را کشیدم. وقتی ازدواج مجدد کردم نفس راحتی کشیدم. نرگس خانم باید توکل کنید و جلو برید. ولی سعی کنید زودتر با یه کسی که شایستگی شما را داره ازدواج کنید. و پا پس نکشید. امیدوارم هرچه زودتر جای خالی همسرتون پر بشه.
نرگس65 (شنبه 17 آبان 93)
تشکرشده 1,855 در 418 پست
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)