با سلام به دوستان عزیز همدردی
این آخرین پستیه که میتونم امروز بذارم نمیدونم فردا تو یه همچین ساعتی در چه حالیم .امید به خدا
ماهک عزیز:
میخوام بگم خوش به حالت و خدا رو شکر اما عزیزم همسر من برنمیگرده با توجه به شناختی که ازش دارم با توجه به اون هیچ باری که تو کل زندگیمون برگشت میگم منو امیدوار نکن.کاش حرفت واقعی میشد.دلم میخواست از ته دل واقعا این چیزی که گفتی اتفاق میفتاد انقدر حرفت تو موقعیت الان من دلگرم کنندست که نگو اما من خودمو میشناسم میدونم که نابود میشم وقتی امیدم حالا دوباره نا امید بشه پس با اینکه آرزومه اما دلم نمیخواد امید وار بشم.عزیزم من همسرمو میشناسم میدونم که از حرفش کوتاه نمیاد.
اما بازم امیدم به خداست واسم دعا کنید
میگن برای هر آدمی دعا از زبانی که اون آدم باهاش گناه نکرده مستجاب میشه و چون با زبان خودش فقط مرتکب گناه شده و نه با زبان دیگران پس دعای دیگران در حقش مستجاب میشه
فردا آخرین تلاشمه.قراره با همسر و دوست بابام که وکیل ان یه گفتگوی صمیمانه داشته باشیم من فردا با امید به خدا میرم میخوام راضی باشم به اونچه که برام مقدر کرده
میخوام به همسرم بگم که میدونم ناراحته منم ناراحتم دوسش دارم و میخوام باهاش زندگی کنم و اونچه که از سمت من بوده رو پذیرفتم و آماده ام تا خودم رو کامل کنم ولی نیاز به کمک و حمایت و همراهی اون دارم و هر کاری من بکنم یه طرفه نتیجه نداره و دو طرف باید این تغییرو بخوان
به نظرتون خوبه؟آخه فکر میکنم فقط که من نباید تغییر کنم یعنی با تغییر من تنها فایده ایی نداره .اصلا چجوری بهش بفهمونم من زندگیمو میخوام ولی خواسته هامم میخوام؟یعنی منظورم اینه که فکر نکنه به هر قیمتی می خوام باهاش باشم چون آخه ممکنه بدتر کنه.من دلم خیلی میخواد باهاش باشم از خواسته هامم خیلی تا الان زدم ولی بازم میخوام مراعاتشو بکنم ولی خب منم آدمم. یعنی نمیخوام آخه حالت عجز و لابه داشته باشه یا این فکر به ذهنش برسه که خب ببین خودشم قبول داره که همه تقصیرا و کمبودا از خودشه
آخه شوهرم در حالت عادی هم اعتماد به نفس آدمو پایین میاره و یه جوری رفتار میکنه انگار واقعا من مشکل دارم نمیخوام غرور بگیردش ولی نمیخوامم بهش بربخوره میخوام اصل قضیه رو بفهمه.حالا چی بگم؟لطفا کمکم کنید تا فردا ظهر بیشتر وقت ندارم
علاقه مندی ها (Bookmarks)