به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 23
  1. #11
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 02 دی 00 [ 01:50]
    تاریخ عضویت
    1393-2-11
    نوشته ها
    121
    امتیاز
    7,040
    سطح
    55
    Points: 7,040, Level: 55
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 110
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 288 در 108 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    24
    Array
    با سلام

    مقدمه :

    میگن وقتی بخوای کاری رو انجام بدی راهشو پیدا میکنی و اگرم نخوای کاری رو انجام بدی بهونه شو!

    شما عاشق کسی شدید که دل کندن ازش واستون خیلی سخته چون حس میکنید مرد رویاهای شماست، همونی که دل شمارو برده و شاید توی دنیا دیگه مثل این وجود نداشته باشه

    شما مثل یه بچه فقط میخوایید اما غافل از این که بحث یه عمر زندگیه و فقط خواستن برای تشکیل یک زندگی کافی نیست!هزاران ازین خواستن ها اخرش به کجاها که کشیده نشد ...(منکر این نمیشیم که این خواستن ها نتیجه ام نداده،!داده...اما ریسک بزرگیه که اگه شکست بخوره یک عمر زندگی از بین میره پس عقل سالم میگه ....)
    خطراتی که الان شمارو تحدید میکنه دو قسمت داره:
    1-از حالا تا همسر قانونی شدن
    2- در زندگی مشترک

    1_تا موقعی که خواستگاری نیومده یک فرد غریبه هست و هر نوع ارتباط نزدیک باهاش به شدت بهتون ضربه میزنه (روحی،روانی،حتی جسمی) و هیچ تعهدی نسبت به شما نداره پس اگر به هر دلیلی بهتون در زمان قبل خواستگاری (در ارتباطات ازاد)ضربه ای وارد شد مقصر اصلی شما هستید

    پس انتخاب اگاهانه داشته باشید

    باید ببینید چقدر این حس منطقی هست و به واقعیت نزدیکه ،اگر واقعا خوب بود گزینه خوبی برای جواب مثبت دادن(انتخاب)به اون هست...

    شما به دو صورت میتونید انتخاب داشته باشید:
    الف)خودتون(به صورتی مثل دوستی)
    در مورد افت های این نوع شناخت بررسی کنیدمیبینید 1-شناختی حاصل نشده به دلیل وجود احساسات شدید 2-انتخاب تحمیلی بوده توسط خودمون به خودمون!
    ب) با اطلاع خانواده و خانوادگی


    پس :
    در قدم اول باید این فردو بکشونین به خواستگاری ازتون ، اما میگید خانواده مخالفه !بهشون تفهیم کنید که میخوان بیان که مورد بررسی قرار بگیرن و خواستگاریه(مرحله شناخته)اگر به من اثبات بشه که این فرد بدرد زندگی نمیخوره ردش میکنیم


    حالا نوبت به شناخت واقعی و درون خانواده میرسه
    ایا واقعا بیسته اینجا مشخص میشه،با مشاوره رفتن و ...همه جوره مورد بررسی قرار میگیرن..فرهنگ،مذهب،کفویت،ش خصیت و ...


    اشتباهی که میتونید مرتکب بشید اینه
    :باهاش به دوستی و صمیمی تر شدن ادامه بدید و به شدت بهش وابسته و دلبسته بشید و اخرش به هم نرسید به دلیل اینکه اون نخواسته (ضربه اصلی رو شما میخورید،بد جورم میخورید که شاید هیچ وقت این دل سوخته رو نتونید نجات بدید و تاثیرش تا اخر عمر بر زندگیتون باقی بمونه )یا برسید با هزار زجر و ...اخرش ببینید اصلا اون چیزی که دیدیه بودید نیست ...!

    -------------------------------------------------------------------------------------------------------------
    شما با مردی قوی توی ارتباطات سر و کار دارید که میدونه چه اگاهانه و چه نااگاهانه خودشو چطور جا کنه توی دلتون!شاید این مرد بدرد دوستی بخوره اما بدرد زندگی زیر یک سقف نخوره! (خدا میدونه)

    این حرفاتون واسم جالبه:

    اون موقعیتش عالی دست رو هر دختری بزاره تقدیمش میکنن...
    دیروز اس داد که سلام خوبی بی معرفت .... تا نیم ساعت ج ندادم دوباره اس داد ببخشید مثل اینکه مزاحم شده بودم نمیدونستم ناراحت میشی و ج نمیدی من که دل تو دلم نبود سریع ج دادم سلام مرسی تو خوبی
    بعد دیگه گفت میشه ببینمت منم اولش یه ذره ناز کردم و .....غروب بهش گفتم میتونم بیام بیرون ... ساعت 9 شب رفتم دیدم به به چه آقایی خوش تیپ مرتب با یه ماشین مدل بالا منتظر که من برم
    ااااااه لعنت به این زندگی چرا باید کسی که انقدر وضعش از من سرتره بیاد سراغ من که منم با دیدن بعضی چیزا هوایی بشم...البته ناگفته نماند که اخلاق و ادبش 20....
    یکی دوساعت اونجا نشستیم و اون داشت صحبت میکردبیشتر و من فقط روی حرفای خودم عین بچه های دو ساله وایساده بودم....
    انقدر اروم و منطقی منو توجیه میکرد که حرفی واسه گفتن نداشتم و فقط تایید میکردم...
    اصلا من خودم نمیدونم چیکار کنم تویکی از تاپیک هام هم نوشته بودم که قدرت تصمیم گیری ندارم اعتماد به نفسم خیلی ضعیف احساس میکنم دنیا از من سره همش شکسته نفسی میکنم احساس میکنم زشتم کسی دوسم نداره موقعیت خوب برام پیش نمیاد خلاصه از خودم و زندگیم راضی نیستم اما مواقعی که با این آقا بودم بهم اعتماد به نفس میداد قدرتمندم میکرد یه طوری همیشه رفتار میکرد که من راضی باشم هیچ وقت نمیگفت من از تو سرم واقعا خیلی از من سره
    همه چیزشو میپسندم فقط مشکل من با اختلاف فرهنگیمون من 2تا از همکارام و خالم با اختلاف فرهنگی شبیه من ازدواج کردن اما از ازدواجشون راضین اول زندگیشونم نیست که بگی تازه اول راه هستند...
    و ...
    موفق باشید
    احساستون همیشه بهاری

  2. 2 کاربر از پست مفید احساس بهاری تشکرکرده اند .

    maedeh120 (شنبه 11 مرداد 93), فرهنگ 27 (سه شنبه 07 مرداد 93)

  3. #12
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 آذر 93 [ 17:57]
    تاریخ عضویت
    1393-3-13
    نوشته ها
    89
    امتیاز
    735
    سطح
    14
    Points: 735, Level: 14
    Level completed: 35%, Points required for next Level: 65
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 220 در 63 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط maedeh120 نمایش پست ها
    دنیا جان از نظرت خیلی ممنون و امیدوار یکی پیدا بشه که قدر تمام خوبیهات رو بدونه....
    اون نرفته بود به خاطر یه سری مسائل بین دو خانواده یه اختلاف پیش اومد گرچه تو این 17روز یه بنده خدایی به من اس میداد و از حال زار این پسر خبر میداد که خواب و خوراک نداره اعصابش بهم ریخته و ... خودمم ساعت بتزدیداشو تو برنامه چک میکردم همشون 4صبح یا 5 صبح بود بعد که دیدم واقعا خیلی لاغر شده بود ....

    عزیزم منم گفتم که اختلاف و جدایی ما دلیلش خانوادش بود و بار اول که رفت تا چند وقت هنوز کم و بیش بهم تلفن میزد حتی یروزایی ناراحت بود که به خاطر راضی نشدن خانوادش همه چی بهم خورده هر روز میرفتم صفحه ف ی س بو ک شو چک میکردم پر از پست های عاشقانه و غمگینی بود که بای من میزاشت....اما چه فایده..... ولی تلاشی نمیکرد که بخواد خانوادش رو راضی کنه...اون اگه مرد بود اصلا نمیرفت حتی برای یک روز............یه دوستی داشتم که یه خواستگار داشت که چند سال همدیگرو میخواستن پسره 10بار اومد خواستگاری بابا و داداشای دختره قبول نمیکردن...حتی خداشاهده یبار داداشای دختره ریختن سره پسر و به حد مرگ زدنش که دندون پسره و دستش شکست ولی بازم دست بر نداشت و دختره رو ول نکرد انقدر رفت خواستگاری تا تونست راضیشون کنه الانم خداروشکر ماشالا دارن زندگی میکنن و بچه هم دارن..............دوست داشتن اینه نه اینکه تا یه بحث کوچیک پیش بیاد و یه مشکل الکی تا طرف حس کرد به مشکل خورده بخواد بذاره بره یه دور بزنه بعد که دید هیچکی مث اون قبلی نیست برگرده......من خودمو میگم اون الان که تلفن میزنه التماس میکنه ببخشمش چون همش بهم میگه دنیا هیچکی مث تو نیست...میگم اره منو الکی گذاشتی رفتی دیگرانو امتحان کنی ؟؟؟؟میرن میبینن بهتر پیدا نمیکنن برمیگردن دوباره............من خودمو میگم حتی الان به قیمت تنها موندنم شده نمیزارم دوباره بازیچه اون بشم حتی با وجود اینکه هنوز ته ته دلم براش تنگ میشه..............بعضی شبا که خیلی دلم میگیره و میگم ممکنه وسوسه بشم بهش تلفن بزنم گوشیمو میدم دست مامانم میگم حتی التماستم کردم تا صبح گوشیو بهم نده...........چرا چون نمیخوام دوباره بازیچه دستش بشم..........میدونم اونی که یبار رفت دوبار رفت بیاد بازم میره./.....شماهم الان مث منی....هرچی بگم میگی من با بقیه فرق دارم ...رابطه ما جور دیگست.....همونجوری که من میگفتم........میگفتم هیچکی جای من نیست و نبوده عالم و ادم و دشمن و حسود میدیدم درحالی که همه دلسوزم بودن...........با خیلیا حتی قهرکردم سر راهنمایی ها و نصیحت های درستی که بهم میکردن ولی من میگفتم دشمنن....حسودن....نادونن.......... درحالی که خودم نادون بودم که عشق چشمامو کور کرده بود.............شمام نمیگم چیکار کن وچیکار نکن....فقط میگم فکر کن....عاقلانه فکر کن...........همین و بس دوست گلم.....اصلا دوست ندارم حتی دشمنم هم حال اون روزای منو داشته باشه چه برسه به دوستام

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط maedeh120 نمایش پست ها
    دنیا جان از نظرت خیلی ممنون و امیدوار یکی پیدا بشه که قدر تمام خوبیهات رو بدونه....
    اون نرفته بود به خاطر یه سری مسائل بین دو خانواده یه اختلاف پیش اومد گرچه تو این 17روز یه بنده خدایی به من اس میداد و از حال زار این پسر خبر میداد که خواب و خوراک نداره اعصابش بهم ریخته و ... خودمم ساعت بتزدیداشو تو برنامه چک میکردم همشون 4صبح یا 5 صبح بود بعد که دیدم واقعا خیلی لاغر شده بود ....

    عزیزم منم گفتم که اختلاف و جدایی ما دلیلش خانوادش بود و بار اول که رفت تا چند وقت هنوز کم و بیش بهم تلفن میزد حتی یروزایی ناراحت بود که به خاطر راضی نشدن خانوادش همه چی بهم خورده هر روز میرفتم صفحه ف ی س بو ک شو چک میکردم پر از پست های عاشقانه و غمگینی بود که بای من میزاشت....اما چه فایده..... ولی تلاشی نمیکرد که بخواد خانوادش رو راضی کنه...اون اگه مرد بود اصلا نمیرفت حتی برای یک روز............یه دوستی داشتم که یه خواستگار داشت که چند سال همدیگرو میخواستن پسره 10بار اومد خواستگاری بابا و داداشای دختره قبول نمیکردن...حتی خداشاهده یبار داداشای دختره ریختن سره پسر و به حد مرگ زدنش که دندون پسره و دستش شکست ولی بازم دست بر نداشت و دختره رو ول نکرد انقدر رفت خواستگاری تا تونست راضیشون کنه الانم خداروشکر ماشالا دارن زندگی میکنن و بچه هم دارن..............دوست داشتن اینه نه اینکه تا یه بحث کوچیک پیش بیاد و یه مشکل الکی تا طرف حس کرد به مشکل خورده بخواد بذاره بره یه دور بزنه بعد که دید هیچکی مث اون قبلی نیست برگرده......من خودمو میگم اون الان که تلفن میزنه التماس میکنه ببخشمش چون همش بهم میگه دنیا هیچکی مث تو نیست...میگم اره منو الکی گذاشتی رفتی دیگرانو امتحان کنی ؟؟؟؟میرن میبینن بهتر پیدا نمیکنن برمیگردن دوباره............من خودمو میگم حتی الان به قیمت تنها موندنم شده نمیزارم دوباره بازیچه اون بشم حتی با وجود اینکه هنوز ته ته دلم براش تنگ میشه..............بعضی شبا که خیلی دلم میگیره و میگم ممکنه وسوسه بشم بهش تلفن بزنم گوشیمو میدم دست مامانم میگم حتی التماستم کردم تا صبح گوشیو بهم نده...........چرا چون نمیخوام دوباره بازیچه دستش بشم..........میدونم اونی که یبار رفت دوبار رفت بیاد بازم میره./.....شماهم الان مث منی....هرچی بگم میگی من با بقیه فرق دارم ...رابطه ما جور دیگست.....همونجوری که من میگفتم........میگفتم هیچکی جای من نیست و نبوده عالم و ادم و دشمن و حسود میدیدم درحالی که همه دلسوزم بودن...........با خیلیا حتی قهرکردم سر راهنمایی ها و نصیحت های درستی که بهم میکردن ولی من میگفتم دشمنن....حسودن....نادونن.......... درحالی که خودم نادون بودم که عشق چشمامو کور کرده بود.............شمام نمیگم چیکار کن وچیکار نکن....فقط میگم فکر کن....عاقلانه فکر کن...........همین و بس دوست گلم.....اصلا دوست ندارم حتی دشمنم هم حال اون روزای منو داشته باشه چه برسه به دوستام

  4. 2 کاربر از پست مفید donya66 تشکرکرده اند .

    maedeh120 (شنبه 11 مرداد 93), فرهنگ 27 (سه شنبه 07 مرداد 93)

  5. #13
    Banned
    آخرین بازدید
    شنبه 22 فروردین 94 [ 08:22]
    تاریخ عضویت
    1392-5-09
    نوشته ها
    139
    امتیاز
    2,362
    سطح
    29
    Points: 2,362, Level: 29
    Level completed: 42%, Points required for next Level: 88
    Overall activity: 16.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    60

    تشکرشده 184 در 87 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط saba_1370_saba نمایش پست ها
    سلام بنظر من از عشقت نگذر مائده جان من خیلی دوسش دارم ولی نمیدونم چی شد که همه چی بهم ریخت
    از عشقت نگذر چون تو دلت میمونه
    چون عشق هیچوقت فراموش نمیشه و مث ی درد تو سینه آدم میمونه
    من کل تاپیک رو نخوندم ولی اصلا با این حرفت موافق نیستم.عشق هم فراموش میشه و حتی عشق جدیدی بجاش میاد.خواهشا نگو که اگه کس دیگه ای جاش بیاد که عشق نیست!
    فقط کافیه که حود آدم بخواد و با گذشت زمان همه چیز ممکنه.ضبا خانم سنتون کمه و 22 سالتونه ولی مطمئن باشین که چند سال دیگه به این حرفم میرسید.
    ایها الناس بابا به پیر به پیغمبر عشق آدم یکی نیست اگه شکست خوردید مطمئن باشید دوباره همه چیز درست میشه تنها چیزی که در این بین مهمه اینه که با عقل تصمیم بگیری و عشق و این جور چیزارو بیخیال شی

  6. 2 کاربر از پست مفید achilis تشکرکرده اند .

    maedeh120 (شنبه 11 مرداد 93), فرهنگ 27 (سه شنبه 07 مرداد 93)

  7. #14
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 01 بهمن 93 [ 12:22]
    تاریخ عضویت
    1393-4-04
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    715
    امتیاز
    2,352
    سطح
    29
    Points: 2,352, Level: 29
    Level completed: 35%, Points required for next Level: 98
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points3 months registeredSocial
    تشکرها
    1,083

    تشکرشده 1,447 در 508 پست

    Rep Power
    110
    Array
    سلام به همه ی دوستای خوبم عیدتونم مبارک و بابت نظراتتون خییییییییلی ممنونم ....
    میدونم من الان هر چی بگم شماها میگید که میخواد حرف خودشو میخواد به کرسی بنشونه ....
    بزارید جریانو به صورت مختصر یه بار کلی بگم ... هرکی دوست داشت بخونه ....
    پارسال زمستون : دوستم بهم گفت یکی رو میشناسم که دنبال زن میگرده پسر خوبیم هست توام که تو فکر ازدواجی بیا معرفیت کنم اون زمان چون پای یه خواستگار در میون بود بهش گفتم نه فعلا بیخیال شو ....
    93/01/16 من با دخترخاله داشتیم میرفتیم بیرون و دوستم ز زد گفت من با دوستم و صاحب کارش فلان جاییم توام بیا به خاطر اینکه اونا نزدیک بودن ما رفتیم .....اون روز تا شب همه باهم بودیم .... فردای اون روز دوستم دوباره ز زد و گفت بیا با همون جمع بریم بیرون منم قبول کردم ..... (تو این زمان اون فامیلمون که تمام خصوصیاتش رو در تاپیکhttp://www.hamdardi.net/thread-34343.htmlنوشتم بووود مادر من که مخاااااااالف 100%ازدواج من با رئیس جمهورم بود میگفت با این ازدواج کن ....
    یکم گذشت و دوستم گفت که صاحب کار دوستش از من خوشش اومده و میخواد که آشنا بشه ... منم موافقت کردم اما با خودم گفتم همچین ادمی که انقد بالاتر از من هیچ وقا فکر ازدواج نمیکنه .... یکبار باهم رفتیم بیرون خیلی جالب بود اون طرف تخت نشسته بود و من این طرف صداها بهم نمیرسیدمن هیچ حسی بهش نداشتم و یکی از دوستام رو بهش معرفی کردم یعنی در واقع شماره پسره رو به یکی از دوستام دادم که بهش ز بزنه اونم خیلی سوال پیچش کرده بود که بفهمه کیه یه روز قرار شد 3تایی بریم بیرون من . دوستم. پسره (شب قبلش پسره به دوستم گفته بود خدا از اسمون برای من یه فرشته فرستاده که فقط اونو میخوام و فردا که خواستیم بریم بیرون اونم میاد من و دوستمم با خودمون میگفتیم به اون فرشته خوشبخت یعنی چیه و یه سری حرفای دخترونه ...)رفتیم یه سفره خونه و ما گیر دادیم اون فرشته خوشبخت کیه هیچی نمیگفت ...تو راه برگشت دوستم یه تیکه بهش گفت مامان جان بعد اونم گفت به دوستم تو مامان من پسرت مائده هم عروست هممون زدیم زیر خنده .... دوستم رو رسوندیم و میخواست منو برسونه گفت یه سری حرفا دارم منم گفتم باشه ... با هزار عذر و معذرت که ببخشید من نباید این حرفارو بزنم اینا مال خانواده هاست اما دوست دارم قبلش نظر خود شمارو بدونم ....
    []اینجای داستان خیییییلی مهم.... من که رفتم خونه مامانم گفت فلانی (فامیلمون)صدبار بهت ز زده ج ندادی به منم کلی ز زده نگرانت شده بهش ز بزن تو کل این داستان بزرگترین اشتباهم اینجا بود که برگشتم تو اون لحظه گفتم فلانی(فامیلمون) خ.... کیه .... یه خواستگار هست صدتا بهتر از فامیلمون که مامانم شرذوع کرد به داد و بیداد و مخالفت که هیچکس بهتر از فامیل برات نیست و داستنان شروع شد .....
    یه شب مامانم به هزار زور قبول کرد با پسره صحبت کنه که حین صحبت دعوا کرد با پسره از اینورم بامن یه ابروریزی شد که من روم نشد با پسره ادامه بدم و به اصرار من رابطه رو تموم کردیم البته رابطه که چه عرض کنم اشنایی ساده در واقع....دوباره اون برگشت و گفت مامانت رو راضی میکنیم.....دوباره یه مدت بودیم مامانم در عین مخالفت شدید و بدوبیراه گفتم به اون پسره میگفت باید بهترین جای تهران برات خونه بخره بندازه پشت قواله عقدت ... باید بره سربازی .....باید فوق لیسانس بگیره .... باید ازت جهیزیه نخواد و خیلی بهانه هایی که باعث شه نشه .... من با پدرش صحبت کرده بودم مادرمم صحبت کرده بود ... اما مجدد سر یه مسائلی از طرف من دوباره بهم خورد ...... که دوباره 93/05/01برگشت و گفت که تو یعنی من خیلی زود کم میارم و جا میزنم این چیزا حل میشه اون همش به من میگه اگه منو میخوای مادرتو راضی کن....اما مادر من خیلی پر توقع هستش همش بهش میگم یه نگاه به خودمون بنداز بعد توقعاتت رو بیان کن ....
    اونروز نشستیم برگشته میگه معیارهای من واسه ازدواجت خنده دار نیست تو روخدا معیار تعیین میکنه و حق انتخاب هم بهم نمیده .... هرچی خودش بخواد و هرکی که خودش بپسنده براشم مهم نیست که من چی میخوام بهش میگم فامیلمون پسرخوبیه اما از کنارش بودن چندشم میشه میگه روش فکرکن میگم میفهمی چندش یعنی چی؟؟؟؟؟؟میگه فکر کن خسته شدم دیگه
    باورتون نمیشه 60کیلو بودم تو این چند ماهه شدم 50کیلو از استرس از اینکه حق انتخاب ندارم معدم عصبی شده هیچی نمیتونم بخورم
    تنها درد و دلم پیش بچه های همدردیه .....

    - - - Updated - - -

    سلام به همه ی دوستای خوبم عیدتونم مبارک و بابت نظراتتون خییییییییلی ممنونم ....
    میدونم من الان هر چی بگم شماها میگید که میخواد حرف خودشو میخواد به کرسی بنشونه ....
    بزارید جریانو به صورت مختصر یه بار کلی بگم ... هرکی دوست داشت بخونه ....
    پارسال زمستون : دوستم بهم گفت یکی رو میشناسم که دنبال زن میگرده پسر خوبیم هست توام که تو فکر ازدواجی بیا معرفیت کنم اون زمان چون پای یه خواستگار در میون بود بهش گفتم نه فعلا بیخیال شو ....
    93/01/16 من با دخترخاله داشتیم میرفتیم بیرون و دوستم ز زد گفت من با دوستم و صاحب کارش فلان جاییم توام بیا به خاطر اینکه اونا نزدیک بودن ما رفتیم .....اون روز تا شب همه باهم بودیم .... فردای اون روز دوستم دوباره ز زد و گفت بیا با همون جمع بریم بیرون منم قبول کردم ..... (تو این زمان اون فامیلمون که تمام خصوصیاتش رو در تاپیکhttp://www.hamdardi.net/thread-34343.htmlنوشتم بووود مادر من که مخاااااااالف 100%ازدواج من با رئیس جمهورم بود میگفت با این ازدواج کن ....
    یکم گذشت و دوستم گفت که صاحب کار دوستش از من خوشش اومده و میخواد که آشنا بشه ... منم موافقت کردم اما با خودم گفتم همچین ادمی که انقد بالاتر از من هیچ وقا فکر ازدواج نمیکنه .... یکبار باهم رفتیم بیرون خیلی جالب بود اون طرف تخت نشسته بود و من این طرف صداها بهم نمیرسیدمن هیچ حسی بهش نداشتم و یکی از دوستام رو بهش معرفی کردم یعنی در واقع شماره پسره رو به یکی از دوستام دادم که بهش ز بزنه اونم خیلی سوال پیچش کرده بود که بفهمه کیه یه روز قرار شد 3تایی بریم بیرون من . دوستم. پسره (شب قبلش پسره به دوستم گفته بود خدا از اسمون برای من یه فرشته فرستاده که فقط اونو میخوام و فردا که خواستیم بریم بیرون اونم میاد من و دوستمم با خودمون میگفتیم به اون فرشته خوشبخت یعنی چیه و یه سری حرفای دخترونه ...)رفتیم یه سفره خونه و ما گیر دادیم اون فرشته خوشبخت کیه هیچی نمیگفت ...تو راه برگشت دوستم یه تیکه بهش گفت مامان جان بعد اونم گفت به دوستم تو مامان من پسرت مائده هم عروست هممون زدیم زیر خنده .... دوستم رو رسوندیم و میخواست منو برسونه گفت یه سری حرفا دارم منم گفتم باشه ... با هزار عذر و معذرت که ببخشید من نباید این حرفارو بزنم اینا مال خانواده هاست اما دوست دارم قبلش نظر خود شمارو بدونم ....
    []اینجای داستان خیییییلی مهم.... من که رفتم خونه مامانم گفت فلانی (فامیلمون)صدبار بهت ز زده ج ندادی به منم کلی ز زده نگرانت شده بهش ز بزن تو کل این داستان بزرگترین اشتباهم اینجا بود که برگشتم تو اون لحظه گفتم فلانی(فامیلمون) خ.... کیه .... یه خواستگار هست صدتا بهتر از فامیلمون که مامانم شرذوع کرد به داد و بیداد و مخالفت که هیچکس بهتر از فامیل برات نیست و داستنان شروع شد .....
    یه شب مامانم به هزار زور قبول کرد با پسره صحبت کنه که حین صحبت دعوا کرد با پسره از اینورم بامن یه ابروریزی شد که من روم نشد با پسره ادامه بدم و به اصرار من رابطه رو تموم کردیم البته رابطه که چه عرض کنم اشنایی ساده در واقع....دوباره اون برگشت و گفت مامانت رو راضی میکنیم.....دوباره یه مدت بودیم مامانم در عین مخالفت شدید و بدوبیراه گفتم به اون پسره میگفت باید بهترین جای تهران برات خونه بخره بندازه پشت قواله عقدت ... باید بره سربازی .....باید فوق لیسانس بگیره .... باید ازت جهیزیه نخواد و خیلی بهانه هایی که باعث شه نشه .... من با پدرش صحبت کرده بودم مادرمم صحبت کرده بود ... اما مجدد سر یه مسائلی از طرف من دوباره بهم خورد ...... که دوباره 93/05/01برگشت و گفت که تو یعنی من خیلی زود کم میارم و جا میزنم این چیزا حل میشه اون همش به من میگه اگه منو میخوای مادرتو راضی کن....اما مادر من خیلی پر توقع هستش همش بهش میگم یه نگاه به خودمون بنداز بعد توقعاتت رو بیان کن ....
    اونروز نشستیم برگشته میگه معیارهای من واسه ازدواجت خنده دار نیست تو روخدا معیار تعیین میکنه و حق انتخاب هم بهم نمیده .... هرچی خودش بخواد و هرکی که خودش بپسنده براشم مهم نیست که من چی میخوام بهش میگم فامیلمون پسرخوبیه اما از کنارش بودن چندشم میشه میگه روش فکرکن میگم میفهمی چندش یعنی چی؟؟؟؟؟؟میگه فکر کن خسته شدم دیگه
    باورتون نمیشه 60کیلو بودم تو این چند ماهه شدم 50کیلو از استرس از اینکه حق انتخاب ندارم معدم عصبی شده هیچی نمیتونم بخورم
    تنها درد و دلم پیش بچه های همدردیه .....

    - - - Updated - - -

    سلام به همه ی دوستای خوبم عیدتونم مبارک و بابت نظراتتون خییییییییلی ممنونم ....
    میدونم من الان هر چی بگم شماها میگید که میخواد حرف خودشو میخواد به کرسی بنشونه ....
    بزارید جریانو به صورت مختصر یه بار کلی بگم ... هرکی دوست داشت بخونه ....
    پارسال زمستون : دوستم بهم گفت یکی رو میشناسم که دنبال زن میگرده پسر خوبیم هست توام که تو فکر ازدواجی بیا معرفیت کنم اون زمان چون پای یه خواستگار در میون بود بهش گفتم نه فعلا بیخیال شو ....
    93/01/16 من با دخترخاله داشتیم میرفتیم بیرون و دوستم ز زد گفت من با دوستم و صاحب کارش فلان جاییم توام بیا به خاطر اینکه اونا نزدیک بودن ما رفتیم .....اون روز تا شب همه باهم بودیم .... فردای اون روز دوستم دوباره ز زد و گفت بیا با همون جمع بریم بیرون منم قبول کردم ..... (تو این زمان اون فامیلمون که تمام خصوصیاتش رو در تاپیکhttp://www.hamdardi.net/thread-34343.htmlنوشتم بووود مادر من که مخاااااااالف 100%ازدواج من با رئیس جمهورم بود میگفت با این ازدواج کن ....
    یکم گذشت و دوستم گفت که صاحب کار دوستش از من خوشش اومده و میخواد که آشنا بشه ... منم موافقت کردم اما با خودم گفتم همچین ادمی که انقد بالاتر از من هیچ وقا فکر ازدواج نمیکنه .... یکبار باهم رفتیم بیرون خیلی جالب بود اون طرف تخت نشسته بود و من این طرف صداها بهم نمیرسیدمن هیچ حسی بهش نداشتم و یکی از دوستام رو بهش معرفی کردم یعنی در واقع شماره پسره رو به یکی از دوستام دادم که بهش ز بزنه اونم خیلی سوال پیچش کرده بود که بفهمه کیه یه روز قرار شد 3تایی بریم بیرون من . دوستم. پسره (شب قبلش پسره به دوستم گفته بود خدا از اسمون برای من یه فرشته فرستاده که فقط اونو میخوام و فردا که خواستیم بریم بیرون اونم میاد من و دوستمم با خودمون میگفتیم به اون فرشته خوشبخت یعنی چیه و یه سری حرفای دخترونه ...)رفتیم یه سفره خونه و ما گیر دادیم اون فرشته خوشبخت کیه هیچی نمیگفت ...تو راه برگشت دوستم یه تیکه بهش گفت مامان جان بعد اونم گفت به دوستم تو مامان من پسرت مائده هم عروست هممون زدیم زیر خنده .... دوستم رو رسوندیم و میخواست منو برسونه گفت یه سری حرفا دارم منم گفتم باشه ... با هزار عذر و معذرت که ببخشید من نباید این حرفارو بزنم اینا مال خانواده هاست اما دوست دارم قبلش نظر خود شمارو بدونم ....
    []اینجای داستان خیییییلی مهم.... من که رفتم خونه مامانم گفت فلانی (فامیلمون)صدبار بهت ز زده ج ندادی به منم کلی ز زده نگرانت شده بهش ز بزن تو کل این داستان بزرگترین اشتباهم اینجا بود که برگشتم تو اون لحظه گفتم فلانی(فامیلمون) خ.... کیه .... یه خواستگار هست صدتا بهتر از فامیلمون که مامانم شرذوع کرد به داد و بیداد و مخالفت که هیچکس بهتر از فامیل برات نیست و داستنان شروع شد .....
    یه شب مامانم به هزار زور قبول کرد با پسره صحبت کنه که حین صحبت دعوا کرد با پسره از اینورم بامن یه ابروریزی شد که من روم نشد با پسره ادامه بدم و به اصرار من رابطه رو تموم کردیم البته رابطه که چه عرض کنم اشنایی ساده در واقع....دوباره اون برگشت و گفت مامانت رو راضی میکنیم.....دوباره یه مدت بودیم مامانم در عین مخالفت شدید و بدوبیراه گفتم به اون پسره میگفت باید بهترین جای تهران برات خونه بخره بندازه پشت قواله عقدت ... باید بره سربازی .....باید فوق لیسانس بگیره .... باید ازت جهیزیه نخواد و خیلی بهانه هایی که باعث شه نشه .... من با پدرش صحبت کرده بودم مادرمم صحبت کرده بود ... اما مجدد سر یه مسائلی از طرف من دوباره بهم خورد ...... که دوباره 93/05/01برگشت و گفت که تو یعنی من خیلی زود کم میارم و جا میزنم این چیزا حل میشه اون همش به من میگه اگه منو میخوای مادرتو راضی کن....اما مادر من خیلی پر توقع هستش همش بهش میگم یه نگاه به خودمون بنداز بعد توقعاتت رو بیان کن ....
    اونروز نشستیم برگشته میگه معیارهای من واسه ازدواجت خنده دار نیست تو روخدا معیار تعیین میکنه و حق انتخاب هم بهم نمیده .... هرچی خودش بخواد و هرکی که خودش بپسنده براشم مهم نیست که من چی میخوام بهش میگم فامیلمون پسرخوبیه اما از کنارش بودن چندشم میشه میگه روش فکرکن میگم میفهمی چندش یعنی چی؟؟؟؟؟؟میگه فکر کن خسته شدم دیگه
    باورتون نمیشه 60کیلو بودم تو این چند ماهه شدم 50کیلو از استرس از اینکه حق انتخاب ندارم معدم عصبی شده هیچی نمیتونم بخورم
    تنها درد و دلم پیش بچه های همدردیه .....

  8. #15
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 25 آذر 93 [ 17:57]
    تاریخ عضویت
    1393-3-13
    نوشته ها
    89
    امتیاز
    735
    سطح
    14
    Points: 735, Level: 14
    Level completed: 35%, Points required for next Level: 65
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 220 در 63 پست

    Rep Power
    0
    Array
    خوندن اما راستش نفهمیدم کی به کیه

  9. #16
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 01 بهمن 93 [ 12:22]
    تاریخ عضویت
    1393-4-04
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    715
    امتیاز
    2,352
    سطح
    29
    Points: 2,352, Level: 29
    Level completed: 35%, Points required for next Level: 98
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points3 months registeredSocial
    تشکرها
    1,083

    تشکرشده 1,447 در 508 پست

    Rep Power
    110
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط donya66 نمایش پست ها
    خوندن اما راستش نفهمیدم کی به کیه
    ا ا ا کجاشو متوجه نشدی؟؟؟؟؟؟؟بگو تا توضیح بدم

    - - - Updated - - -

    واااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااای دوستان کجایید مشکل جدید همین الان پیش اومده....
    چند روز بود فامیلمون ز میزد من ج نمیدادم .....الان ز زد ج دادم ببینم چی میگه ز زده میگه تصمیم خودتو گرفتی مطمئنی منو نمیخوای به خدا من به مادرتم گفتم که نمیخواد جهیزیه بدی هیچی ازتون نمیخوام فقط خودت قبول کن تا این هفته برسیم خدمتتون بچه ها چیکار کنم مامانمم چند روزه همش ازش حرف میزنه همه کاسه و کوزه ها تقصیره فامیلمون حرفای اون باعث شده مامانم از اونی که من خوشم میاد بدش بیاد .....
    اااااه چیکار کنم دست از سرم برداره خواهش میکنم کمکم کنید

  10. #17
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 05 شهریور 94 [ 10:39]
    تاریخ عضویت
    1392-3-17
    نوشته ها
    110
    امتیاز
    2,449
    سطح
    29
    Points: 2,449, Level: 29
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 1
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger First Class1000 Experience Points
    تشکرها
    27

    تشکرشده 150 در 70 پست

    Rep Power
    24
    Array
    به نظر من با توجه به توضیحی که دادید به خواستگار فامیل با قاطعیت تمام نه بگید برای مادرتون هم توضیح بدید که نمیخواید با اون آقای فامیل ازدواج کنید چون نمی تونید به عنوان همسر بپذیریدش حرفی هم اصلا از خواستگاری که دوستش دارید نزنید اصلا اصلا فقط تکلیف اون فامیل رو خیلی جدی مشخص کنید مدتی هم کلا از کسی که بهش علاقه دارید حرف نزنید وکلا طوری رفتار کنید تا فراموش بشه برای مادرتون زمان میتونه این حساسیت الکی رو درست کنه و تو این مدت که خواستگار اولی رو خیلی جدی رد میکنید شاید با مادرتون خیلی به مشکل بخورید صبوری کنید خیلی صبوری هرچی گفتن غر زدن بد برخورد کردن فحش دادن و... هیچی نگید واز در دوستی وارد شید به نظر من فعلا بهترین راه اینه تا بعد که /اروم شدن قضیه خواستگاری رو باز کنید دوباره وسعی کنید تاثیر بذارید روی نظر مادرتون

  11. کاربر روبرو از پست مفید mati تشکرکرده است .

    maedeh120 (یکشنبه 12 مرداد 93)

  12. #18
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 01 بهمن 93 [ 12:22]
    تاریخ عضویت
    1393-4-04
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    715
    امتیاز
    2,352
    سطح
    29
    Points: 2,352, Level: 29
    Level completed: 35%, Points required for next Level: 98
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points3 months registeredSocial
    تشکرها
    1,083

    تشکرشده 1,447 در 508 پست

    Rep Power
    110
    Array
    سلام به متی عزیز
    من بارها به مادرم گفتم نمیتونم با فامیلمون کنار بیام اما همش میگه بعدا درست میشه بعدا درست میشه اونم هر روز زنگ به مامانم که اینطوری اونطوری .... فعلا از روزی که خواستگاری که من دوسش دارم اومده من به هیچکس هیچی نگفتم به قول شما میخوام طی زمان کمی از این حساسیت از بین بره اما احساس میکنم یه مشکل دیگه هم در اینده نزدیک پیش بیاد اخه توی مجتمع پدربزگم اینا گفتم نوه ات مجرده .... اوناهم خانواده سرشناسی هستند و فوققققققققق مذهبی که من نمیپسندم داییم گفت مثل اینکه بعد عید فطر میخوان صحبت کنن .... مامانمم مطمئنم که اونارو قبول میکنه نمیدونم مامانم چه گیری داره طرف باید مهندس باشه اخه یعنی چی؟
    دوباره دیشب باهاش یکم حرفم شد میگه مامان جان انتخاب با خودته میگم نه تو کی انتخابو به عهده من گذاشتی پرید وسط حرفم با صدای بلند گفت نکنه اون پسره رو میگی؟؟؟منم دیگه هیچی نگفتم....

  13. #19
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 23 مهر 93 [ 21:49]
    تاریخ عضویت
    1393-5-08
    نوشته ها
    30
    امتیاز
    230
    سطح
    4
    Points: 230, Level: 4
    Level completed: 60%, Points required for next Level: 20
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points31 days registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 13 در 8 پست

    Rep Power
    0
    Array
    وضعیت الان شما خیلی شبیه مضعیت منه با این تفاوت که مادرم به هیچ کس راضی نبود...فامیل هم اصلا قبول نداره...من 1 سال سکوت کردم تا مادرم راضی شد... الان پسره دیوونه شده می گه زمانش نیستو نمیام.. من خودمم فکبر می کنم احساس بزرگترین حرف رو بین من و اون آقا می زنه ... اگه کنار بره کارمون تمومه! ما هم اختلاف فرهنگی داریم... کمی اعتقادی و همچنین سیاسی ...من همدردی می تونم بکنم اما مشاوره خاصی ندارم... تو شیعه و اون اقا سنیه... درسته؟

  14. کاربر روبرو از پست مفید آسمون آبی تشکرکرده است .

    فرهنگ 27 (یکشنبه 12 مرداد 93)

  15. #20
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 01 بهمن 93 [ 12:22]
    تاریخ عضویت
    1393-4-04
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    715
    امتیاز
    2,352
    سطح
    29
    Points: 2,352, Level: 29
    Level completed: 35%, Points required for next Level: 98
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points3 months registeredSocial
    تشکرها
    1,083

    تشکرشده 1,447 در 508 پست

    Rep Power
    110
    Array
    سلام اسمون ابی
    بله درسته .... حالا چطور مگه؟شما کجایی؟آقا پسر کجایی؟مذهبتون چطوریه؟؟؟؟؟
    اما من خودم هم نمیخوام که زیاد صبر کنم ....


 
صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 09:59 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.