تاپیک قبلم شاید عنوانش واضح نبود و یا شاید چون آن روز خیلی ناراخت بودم،درهم و برهم نوشتم و اسه همین کسی رغبت به راهنمایی پیدا نمیکرد

به شدت فکرم درگیر است ، خیلی بازدهی در سرکارم اومده پپایین ، مخصوصا اینکه این آقا خصوصیات خاص و منحصر به فردی داره.
کسی جای من نیست تا عمق دردم رو بدونه. من تو خونه چ کاری ااز دستم بر میاد که بکنم؟ به بابام بگه که مستقیما با اون آقا حرف بزنه ،چون ایشان پدرم رو خیلی دوست دارن و ممکنه از این طریق متوجه بشه که من خیلی خسته و ملولم.
هر دو خانواده در جریان هستند و موافقند،پدر من هم موافقه. همسرشون با ازدواج مجددش مشکلی ندارد فقط این خانم با شخص من مشکل دارند.
البته اون روز که اون تاپیک رو نوشتم کمی تحت تاثیر بودم، منظورم از این که ما رو از هم جدا کردند این بود که میخوان منو به همسری کسایی در بیارند که من دوست ندارم.




من با پدرم پیش روان شناس و اینها هم رفتیم ولی خب اونجا رو خیلی ادامه ندادم چون آن روان شناس به نوعی آشنا بود و من نمی خواستم خیلی مسادلم رو بهش بگم.همسرشون با شخص من مشکل دارند چون به نوعی من و ایشان همدگیر را خیلی دوست داریم و شاید دلشان میخواهد که همسرشان با کسی ازدواج کند که خودشان تعیین می کنند. دلیلشان را به طر کامل نمی دانم فقط اینرو میدونم که این خانم من رو خیلی دوست دارند اما به عنوان یک دوست و نه به عنوان یک هوو.. اینو بارها بهم گفتند و حتی میخاستن خواستگاری یک دختر خانم دیگه برند واسه همسرشون


آخه چطور میشه که منو خیلی دوست دارند ولی راضی نمیشن که همسرشون با من ازدواج کنه؟ اینجا یک فضای عمومی است و میخوام از این زاویه هم مسدله ام رو بررسی کنم .