احساس میکنم خیلی حقیرم....
همش بهم میگه عزیز من، فدات شم، زندگی من، قربونت برم و....
ولی حاضر نیست بیاد خواستگاری چرا که مادرشبشدت مریضه و ادم متعصبیه و میگه اگه باهاش چنین مخالفت شدیدی کنم نمیتونم امنیت جانیشو تضمین کنم....
دلم میخواد به اندازه اوون دخترایی که میخواد بره خواستگاریشون واسه منم ارزش قائل میشد...منت منم مثل اونا میکشید... واسه منم احترام قائل بود...
دلم گرفته... قران باز کردم بعد کلیدرددل با خدا و در اومد خدا بهتر از انچه داشتید به شما میبخشد اگر ببخشید انفاق کنید و....
میدونم رهاش کنم بهتر میاد سراغم... خب اون بهترم رها کنم باز بهتر میادسراغم... همیشه بهتری هست، همیشهسرتری هست....
مهم اینه که حتی حاضر نیست پیشنهادشو به مامانش بده حتی دوستانه.....
مگه قراره اومدن خواستگاری من چمدون بدست دنبالشون برم؟؟؟؟؟؟نه، من میگم یه بار به مامانش بگه :
مامان جان اینهمه شما پیشنهاد دادی منم یه نفرو پیشنهاد میدم، درسته تضاد فرهنگی داریم، درسته شاید تو ذهنت بد بیاد ولی فقط بیا ببینش......فقط یه بار، قول میدم نخواستی اسمشم نیارم..
من همین حد میخوام که اینقد به من احترام بذاره ولی اون میگه جراتشو نداره... میگه اماده باش ولی فکر نکن بهش روزی که کسیو پسندیدم تو خواستگاریا زنگ میزنم میگم تموم شد، برای همیشه خداحافظ و تمام....
میگه تو کامل ترنی ولی برای مردم شهر خودت نه مادر من نه مردم من....
میگ اگه بخوای همین الان تمومش میکنم فقط راحتیه تو مهمه... تو مهمی نه من..مننمیتونم بین تو و مادرم ، تورو انتخاب کنم.....مادرم برام عزیزتره
.........
مسخرست نه؟؟؟؟ولی من از همین تعهداش به خانوادش خوشم میتد، از ارزشی که واسه خودش و خانوادش قائله، از جدیتش، از پرتلاش بودنش......
ولییییی
هیچ کاری از دستم برنمیاد جزء گذشتن....... باید گذشت به انتظار فرد بهتر و مچ تر.....صبر باید کرد.....
علاقه مندی ها (Bookmarks)