موضوع: زندگی من با هووم میخوام طلاق بگیرم

از راهنماییتون ممنونم الان چقدر آروم شدم خیلی حس خوبی دارم،دارم سعی میکنم به طلاق فکر نکنم و زندگیمو حفظ کنم

آقای مدیر سلام،وقتتون بخیر متاسفانه فعلا شرایط واسه عضو انجمن آزاد شدن ندارم،اینجا دوستان راهکارهای خوبی میدند منم با خوندنشون خیلی آروم میشم.ولی اگر شما دستور میفرمایید این تاپیک قفل بشه مشکلی نیست.بازم ممنون

نازنین جان من قصدم طلاق نیست گاهی وقتا که خسته میشم این تصمیم رو میگیرم منظورت اینه قهر کنم؟من زندگیمو دوست دارم.متاسفانه پدر و مادر شوهرم از پسرشون ناراحتند بخاطر ازدواج مجدد با زن سابقش.من دوست دارم برم خونشون ولی بدون مهرداد کمتر جایی میرم.دو تا خواهرشوهرام میان خونم ولی شام یا ناهار نمیمونند.خیلی با من و دخترم خوبند هیچ وقت ندیدم دست خالی خونه ام بیاند همیشه واسه نیکا یه چیزی میخرند دخترم عمه جون صداشون میکنه
پدرشوهرم خونه دو طبقه داره قرار بود شوهرمو زنش بعد از ازدواج اونجا زندگی کنند ولی هووم نپذیرفت و پدرشوهرم خونه دیگه ای واسه پسرش خرید همینی که الان زندگی میکنیم.حالا من خیلی دلم میخواد برم اونجا زندگی کنم ولی پدرشوهرم از پسرش دلخوره شوهرمم لج کرده.بنظرتون چطوری راضیش کنم؟هر چی فکر میکنم میبینم که بودن من در اینجا کار رو خرابتر میکنه.البته یه ترسی هم دارم که برم خونه باباش منو ول کنه به امون خدا ولی شرایط هر چی باشه بدتر از اینی که هست نمیشه

سلام نیکا88خوبی خانومی؟با خوندن پستت اشکم دراومد من این صبر و علاقه ات به زندگی رو تحسین میکنم
ببین راجع به خونه خیلی راحت بشین با شوهرت صحبت کن یهو نرو سر اصل مطلب بهش بگو نظرت چیه یه خونه جدا بگیریم یواش یواش نرمش کن بگو خیلی خوب میشد خونه بابات اینا زندگی میکردیم ببین نظرش چیه.راجع به بچه بگو دخترت دلش داداش یا خواهر میخواد از طریق دخترت وارد عمل شو.موفق باشی

سلام بچه ها امشب خیلی حالم خوبه بعد از سه ماه رابطه ام با همسرم گرم شده.هووم با دوستاش رفته مسافرت منم فرصت رو غنیمت شمردم و طبق فرمایشات شما حسابی به خودم رسیدم لباس شیک پوشیدم و یکم آرایش کردم دخترم میگفت مامانی چقدر ناز شدی.خلاصه همین که صدای دروازه رو شنیدم سریع در ورودی رو باز کردم و به استقبال شوهرم رفتم همینطور مات و مبهوت نگام میکرد بهم گفت خشگل بودی خشگلتر شدی بعدشم پیشونیمو بوسید و بهم گفت* دوست دارم* چقدر منتظر این لحظه بودم بعدش رفتیم خونه و شام خوردیم.الانم رو تخت خوابیده منم هی با نور موبایل صورتشو میبینم یه لحظه متوجه شد بهم گفت بگیر بخواب این قیافه دیدنی نیست.هر چقدر بگم دوستش دارم کم گفتم امشب یخرده جوگیر شدم.نشد امشب راجب خونه صحبت کنم سعی میکنم قبل از اومدن هووم بهش بگم.فقط اینو بهش گفتم که با بابات آشتی کن بزرگترته احترامش واجبه حرفی نزد منم دیگه ادامه ندادم

کاملیا مرسی گلم درسته که من زشت نیستم ولی هووم از من زیباتره مخصوصا با لباسهایی که میپوشه تو دل برو تر میشه.منم تصمیم گرفتم از این به بعد حسابی به خودم برسم نمیذارم کسی زندگیمو از چنگم در بیاره.شوهرمم خودش نمیدونه واسه چی داره باهاش زندگی میکنه گیر کرده ولی میدونم منو دوست داره شک ندارم درسته بعد سه ماه تازه دیشب رابطه داشتیم ولی تو این سه ماه از رفتاراش معلوم بود که نگران منه.امروز صبح قبل از اینکه سر کار بره به من میگفت زن به این خوبی دارم چرا قدرشو نمیدونم!خودش پشیمونه ولی کاری از دستش بر نمیاد. اول صبحی از طرف هووم واسش مسیج اومد که دیشب" عقده این سه ماه رو خالی کردی!"شوهرم تو جوابش گفت:"تو برو با دوستات خوش بگذرون"بعدش گوشیشو خاموش کرد و رفت.
ما باهم مشکلی نداریم اگه جدا از هووم زندگی کنم زندگی خیلی شیرینی دارم


یه سوال دارم.اگه یه تاپیک دیگه بزنم اشکال داره؟در مورد آشتی شوهرم با پدرشوهرم