دوست عزیز من تاپیکهای قبلیت را هم خوندم.
چیزی که برام جالب بود، شباهت زیاد تاپیک شما و ارغوان هست.
البته یه تفاوتهایی بین شما دو نفر هست، ولی شباهتتون زیاده.
شاید نکته ای که می گم خیلی به درد امروز شما نخوره، اما برای خودم جالب بود.
شما و ارغوان، اولش از این که مرد تابع و حرف گوش کن و آرومی گیر آوردین که راحت می تونید کنترلش کنید
و هر چی می خواهید ازش بگیرید، خوشحال بودین.
اما از طرف دیگه می خواهید همین مرد تابع، قوی هم باشه.
شوهرم کارمند رسمی دولت بود و موقعیت شغلی مناسبی داشت، از یک خانواده محترم و خودش هم خیلی مهربانه ولی...
سرت رو درد نیارم، بالاخره کار به جایی رسید که تصمیم گرفتیم از اون شهر به شهر خودمون انتقالی بگیریم تا شاید یکمی از استرسها کمتر بشه!! ولی نشد، به اندازه کافی رابطه و پارتی نداشتیم...
دیدم خیلی دوست داره ادمه تحصیل بده و توی آزمون ورودی دانشگاه هم پذیرفته نشد، دانشگاه آزاد و پیام نور رو هم اصلا قبول نداشت. این بود که حمایتش کردم واسه اینکه برای خارج از کشور اقدام کنه تا بتونه هم مدرکش رو از یه دانشگاه خوب بگیره و هم اینکه چند مدتی از اون وضعیت و محیط دور بشیم تا شاید استرسها و فشارها کمتر بشه!!!
منظور از حمایت، تحریک و وادار کردن دیگه؟
عزیزم در شرایط پیش اومده شما کم نقش نداشتید،
درست نیست که بخواهی همه بارش را روی دوش همسرت بذاری.
ایشون کارمند رسمی دولت بودن بالای 30 سال سن،
شما وادارش کردی کار و زندگیش را از دست بده و بره خارج برای ادامه تحصیل!!
شمایی که از یه شهر به شهر دیگه تو ایران مهاجرت کردید، اوضاعتون بدتر شد و استرسهاتون بیشتر،
چطور فکر کردی بری یه کشور دیگه استرسها تمام می شه؟
مهاجرت، اون هم بدون شغل و پول و با تکیه به پس انداز خودتون، چطور می خواست استرس و فشارها را کم کنه؟
علیرغم مخالفت شدید خانواده اش، در 33 سالگی تصمیم می گیرید کاری را بکنید که در 23 سالگی باید می کرد، اون هم با این همه ریسک !!!!!
تمام پس انداز چند ساله ایشون را نشستید خوردید، حالا که دیگه نه کار داره و نه پول و ... می گی خسته شدم؟
من هم که از بس واسش برنامه ریزی کردم و مخالفتش رو دیدم، دیگه تنهایی برنامه ریزی نمی کنم، همیشه دوست داری اون نظری که خودش می ده درست باشه و من تایدش کنم، نظرات من زیاد براش جالب نیست، دیگه این اواخر از بس ناراحتی من رو توی این مورد دید، اصلا نظر نمی ده و با ترش رویی می گه هرجور خودت می دونی!!
شما با مرد ضعیف ازدواج کردی و با رفتارهات و "تو نمی تونی" هات و برنامه ریزی هات و ... ضعیف ترش هم کردی.
خب من شدم لاک غلط گیر این زندگی، مدام باید بترسم که شوهرم تصمیم و عملکرد مهلک اشتباه نداشته باشه!!
می دونی شخصیت من حمایتگره من همیشه از اطرافیانم حمایت می کردم
به نظر من شخصیتت بیشتر کنترلگره. البته این فقط یک نظر غیرکارشناسیه.
واقعا نمی دونم چرا اینقدر توی چشم من کوچیک و خوار شده ولی شده!!
حقیقت داره، خودم رو گول می زنم، من واقعا دوستش ندارم، فکر کنم هیچوقت واقعا و از ته دل و با تمام وجودم دوستش نداشتم،..
خیلی وقتها با تمام وجودم ازش متنفر می شم...
به نظر شما آدم می تونه با کسی که دوستش نداره عمری زندگی کنه؟...
منم همین حس را از حرفات داشتم.
دوستش نداری.
تا وقتی که بر وفق مرادت کار کنه و همه چیز خوبه، تو هم راضی هستی که کنترل اوضاع دستت هست.
همین که مشکلی پیش می آد، همه تقصیرها را می ندازی گردن اون و فکر می کنی تو حروم شدی،
لیاقتت این زندگی نبود و ......
حدود 2 سال پیش شوهرم از یکی از دانشگاههای خارج از ایران پذیرش گرفت و ما با این امید که بعد از تمام شدن درسش بتونیم اینجا بمونیم، هر چی داشتیم رو رها کردیم و به اینجا اومدیم. (هر دو در ایران شاغل بودیم)
الان بعد از دو سال، با وجود پیگیریهای زیاد و تلاشهای زیادش هنوز نتونسته کار پیدا کنه! دیگه کم کم پولهامون داره تموم میشه و برای مدت زیادی نمی تونیم اینجا بمونیم.
در طی این دو سال من تبدیل به یک موجود عصبی مزاج شدم که از شوهرم متنفر شدم به دلیل اینکه اون رو مسئول این عقب ماندگی توی زندگیمون می دونم و خیلی بی پروا ازش انتقاد می کنم... (قبلا فقط بهش اعتماد به نفس می دادم ولی حالا واقعا نمی تونم)
اون هم تبدیل به یک فرد بدون اعتماد به نفس و گوشه گیر شده (گرچه قبلا هم این اخلاقها رو داشت ولی حالا خیلی بیشتر شده)
همیشه می گفت همه چیزم رو از دست دادم نمی خوام تو رو از دست بدم.
منظورم خانواده درجه یک شوهرمه که با اومدن ما به اینجا مخالف بودند و توی این دو سال (دستشون درد نکنه) کاری جز شماتتهای گاه و بیگاه و نگران کردن بیشتر ما نسبت به آینده انجام ندادند!!! شوهر من متاسفانه یکمی گوشی هست، حرف بقیه اگه روی من بی تاثیر باشه (که واقعا نمی تونم بعضی حرفها رو از کسانی که ازشون انتظار دارم بپذیرم)، روی اون تاثیر خواهد داشت.
یا وقتی از سر اجبار حرفی رو که من میزنم و نظری که من می دم رو میپذیره، بعدش بلافاصله می گه "این دفعه هم حرف تو شد"
ما با هم تصمیم گرفتیم که به اینجا بیاییم، ولی واقعا باید اعتراف کنم که خیلی خوشبینانه برخورد کردیم
خب اینا را گفتم که شاید بتونی نقش خودت را در این مشکلات و زندگی امروزت بیشتر و بهتر ببینی.
اما پیشنهاد من،اینه که خودت دنبال کار باش.
شما که می گی همه مدیریت ها و برنامه ریزیهای زندگی دست خودته، اهل کاری، توانمند و باهوشی،
چرا کار نمی کنی؟
یه مقدار از این بحران مالی و افسردگی که فاصله گرفتی،
بعد بشین فکر کن ببین میخوای با این آقا زندگی کنی یا نه.
بین منافع و مضار تابع بودن و حرف گوش کن بودنش، یه کم سبک سنگین کن، ببین می خوای باهاش باشی یا نه.
البته ایشون هم الان دیگه همه چیزش را از دست داده، وقتی کار پیدا کردی و اوضاع رو به راه شد، یه کم منصفانه تر باهاش برخورد کن.
36 سال سن و از دست دادن کار رسمی و پس انداز و ... و به نقطه صفر رسیدن راحت نیست.
اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
مادر ترزا
ویرایش توسط شیدا. : پنجشنبه 05 تیر 93 در ساعت 17:18
علاقه مندی ها (Bookmarks)