می بخشید اگه با جزییات مسئله خستتون می کنم
تشکرشده 657 در 204 پست
می بخشید اگه با جزییات مسئله خستتون می کنم
bloom (دوشنبه 25 شهریور 87)
تشکرشده 476 در 164 پست
اي واي
عجب مادر شوهري داريا!!!!!!(البته در آينده)... با كارهاش اعصاب آدم رو خورد ميكنه.... به نظرم يك لحظه هم نميشه تحملش كرد. دركت ميكنم. بازم خوب دووم آوردي كه تونستي اين همه توهين رو تحمل كني و هيچي نگي
خدا بهت صبر بده.اميدوارم مادر شوهرت هم متوجه اشتباهش بشه
واست آرزوي موفقيت ميكنم....
شکست برای کسانی است که از اتفاقات درس نمیگیرند؛
انسان یا پیروز میشود یا تجربه کسب میکند؛
انسان عاقل هیچ گاه شکست نمیخورد
تشکرشده 657 در 204 پست
من منتظر نظرات دوستان و کارشناسان محترم هستم
تشکرشده 657 در 204 پست
من به بن بست رسیدم واقعا روزی که اومدم تو تالار فکر می کردم می تونم نتیجه بگیرم ولی دیدم بقیه انقدر خودشون مشکل دارن که حال حوصله ی
راهنمایی منو ندارن من امیدوارم مشکل همه دوستان به نحوی حل بشه ولی برای من دعا کنید که بتونم تا آخرش تحمل کنم
دوست عزیز من میدونم داری چی میکشین جوفتتون
من دقیقن عین مشکل شما را ندارم اما در اوج نا بودی هستم
ما هم 2-3 سال به خاطر هم جون کندیم و خون دل خوردیم و حتی هر روز تحقیر شدیم اما مادرم برای یک لحظه هم کوتاه نمیاد به هر چیزی که شما بگید چنگ انداختیم اما فقط مادرم نمیگذاره و اونقدر قدرت داره که نمیتونیم حریفش بشیم
خانواده طرف من غریبه هستن و از شهر دیگه
میتونین تاپیک من را در تالار بخونین با عنوان ما را خرد کردند
من نمیدونم باید به شما چه دل داری یا راهنمایی کنم
فقط میتونم بگم درکتون میکنم و تا جایی که میتونین کم نیارین
ما داریم همون ضربه عاطفی که roya.b میگن را تجربه میکنیم
هر دو ما داریم در این یک دندگی بی دلیل خانواده ها مخصوصا مادم ذوب میشیم
هر دوپیر شدیم
خوشحال میشم اگه شما بتونین راهنمایی کنین
تشکرشده 657 در 204 پست
از زمانی که موضوع رو مفصل توضیح دادم دیگه کسی جواب نداده یعنی انقدر مشکل من بزرک و غیر قابل حله؟
تشکرشده 657 در 204 پست
سلام به همگی
من نیاز به هم فکری فوری دارم دوسه روز پیش خانواده ی طرفم آب پاکی رو ریختن رو دستش و گفتن که برای تو خواستگاری اون دختر نمی آییم اگه تصمیمتو گرفتی و می خوای باهاش ازدواج کنی خودت برو و اقدام کن ولی بعدش حق نداری دیگه پاتو تو خونه ی ما بزاری ...
اونم تصمیم گرفته تنها اقدام کنه به منم گفته که با مامانو بابام صحبت کنم و بگم که خودش تنها میاد حالا بگین من چی کار کنم از یه طرف اون بخاطر من داره تز خانئادش می گذره چون می گه دلایلشون واسه مخالفت منطقی نیست و دارن عمر من و تورو الکی تلف می کنن از طرفی هم تو این دوسه روز بعد اون بحثا حسابی بهم ریخته نه غذا می خوره نه خونه می ره دو شب گذشته خونه ی دوستش بوده
من می دونم گذشتن از خانواده خیلی سخته منم دلم نمی خواد این طوری بشه ولی باور کنین اون دیگه چاره ای نداره چون تمام راهارو امتحان کرده
حالا بگین من چیکار کنم اگه منصرفش کنم از این کار معلوم نیست تا چند سال دیگه باید اینطوری با تکلیف بمونیم اگرم نه که.....
تشکرشده 657 در 204 پست
کسی نظری نداره
تشکرشده 4 در 3 پست
سلام عزیزم.راستش من نمی دونم این مخالفتا واسه چیه.منم بابام مخالفه.میگه صبر کن من ه مردم برو .من تصمیم گرفتم بی خیال شم.مگه آدم چند بار به دنیا میاد.به جای غصه خوردن بچسب به زندگیت.من دارم این کارو میکنم.خیلی سخته ولی چاره ای ندارم.همه چیزو سپردم به سرنوشت.سعی کن تو این روزا به خدا نزدیکتر بشی.خیلی آرومت می کنه.غصه خوردن فقط تو رو از بین میبره.حتی رو قیافه هم اثر میذاره.زشت می شی ها.غصه نخور خانومی .همه چیزو بسپار به خدا.اگه بخواد بشه میشه و هیچ کسی هم نمیتونه تو کار خدا مداخله کنه.به نظر من یکم صبر کنید.چندوقت بیخیال شین تا مادرش یکم آروم بشه.اصرارای شما اونو بیشتر تحریک میکنه.یه مدتی اصلا حرفشو جلوش نزنید تا شاید به خودش بیاد.امیدوارم بابای منم یه روزی متوجه اشتباهش بشه.به امید روزای خوش.التماس دعا
تشکرشده 657 در 204 پست
ممنونم ازت gole orkideh
اتفاقا ما هردومون داریم سلامتمون رو به خطر می ندازیم من که شدیدا لاغر شدم جوری که 7 کیلو از وزن طبیعیم اومدم پایین و این باعث نگرانی خانوادم شده اونم مشکل قلبی پیدا کرده و مدام قلبش درد می کنه تا حالا چند بار دکتر رفته گفتن عصبیه دیگه دیگه واقعا نمی دونم چیکار باید بکنم
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)