نوشته اصلی توسط
سایه سار
ممنون از شما و راهنماییهاتون.میدونید چیه من آدمی هستم که نمیتونم به راحتی با هر چیزی کنار بیام...خصوصا تو مسایل مربوط به عروس با خانواده همسرش....مثلا خیلی تعجب میکنم از عروسایی که خودشونو وقف خانواده شوهر میکنن و به انتظارات و توقعات اونا دامن میزنن...من حتی اگه بدونم مادر شوهرم مریضه هم نمیتونم بهش زنگ بزنم یا مثلا غذا براش درست کنم بفرستم....چون حس میکنم توقع دارن پس انجام نمیدم....نمیگم من آدم نرمالیم اما اینجوریم...کسی چه میدونه شایدم شوهرم ته دلش خیلی شاکیه نسبت به رفتارای من و همه خمشو موقع عصبانیت خالی میکنه...میدونید چیه من از زمانی که خانواده شوهرم اومدن خاسنگاری ازشون خوشم نمیومد و به دلم ننشستن...اشتباه فکر میکردم که شوهرم به دلم نشسته کافیه....نمیدونستم سایشون یه عمر رو سرم سنگینی میکنه یا باید بپذیرمشون یا....خوب چکار کنم جو خونشون فقط پسرونه و مردونست منم که اصلا حوصله برقراری ارتباط با مردا رو ندارم خصوصا اونایی که شخصیت جالبی هم ندارن...مادر شوهرم که مدام راجع به مسایل حاشیه ای حرف میزنه و واقعا حوصلم سر میره وقتی پیشش میشینم و خسته میشم....شوهرم اولا با خانواده من خوب بود اما سر مسایلی که گفتم اونم الان افتاده روی دور تلافی....از این طرف هم خانواده خودم هم بی تقصیر نیستن.من خودم به چشم میبینم که خانوادم اون توجه و احترامی رو که برای خواهر و شوهرش قایلن برای ما قایل نیستن...و شوهرم مدام اینا رو تو سر من میکوبه اما من که نمیتونم جلوی اون بگم آره تو راس میگی.....و اون بدتر عصبی میشه...از طرفی غرورم هم اجازه نمیده که با خانوادم مطرح کنم حس میکنم شوهرم کوچک میشه...خلاصه موندم بین شوهر و خانواده....این روزا زیاد هم خونه پدرم نمیرم خسته ام ....خدا بعضیا رو جوری خلق کرده که به دل همه میشینن اما انگار من و شوهرم مستثنی هستیم از این قاعده....من که پیش خانواده خودمم شانس نیاوردم....من جذب محبتا و مهربونیای شوهرم شدم...اونم الان سر خانوادم با من بحث میکنه...پدر شوهرم هم نمیذاره زنش زیاد بره سمت خانوادش چون اونا هم معتقدن خانواده زنش نسبت بهش بی مهرن...مث حرفایی که شوهرم به من میزنه...به من میگه خواهر تو عزیزتره پس بچش هم پیش خانوادت عزیز تر از بچه توهه....و من هم توی دلم میگم آره حق با تو هه و بهش میگم تو خیلی عقدا ای هستی.....خلاصه اینم شرح حال این روزای من...
درود بانو
ان شاء الله به یاری خداوند همینجوری پیش برید با همین اخلاقی که دارید یا یکسال دیگه یا نهایت چند سال دیگه برمیگردید خونه پدر محترمتان
نیاز فوری دارید برید پیش روانشناس البته اگه دوست داری گرچه فکر نکنم اونم تاثیری داشته باشه با تفکراتی که شما دارید.
واقعا تعجب میکنم شما چرا اصلا با این تفکرات ازدواج کردید؟!!!!!!!!
شما اصلا نمیدانید زندگی مشترک یعنی چی وقتی آمادگی نداری خوب چرا جواب بله میدید و ازدواج میکنید؟
دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !
علاقه مندی ها (Bookmarks)