به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 17 , از مجموع 17
  1. #11
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 24 فروردین 03 [ 05:12]
    تاریخ عضویت
    1391-8-10
    محل سکونت
    جنوب
    نوشته ها
    1,564
    امتیاز
    44,676
    سطح
    100
    Points: 44,676, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 40.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    7,967

    تشکرشده 6,441 در 1,459 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    358
    Array
    سلام
    خوب من عزیز.نوشته هات روخوندم شما هم تاحدودی حق داری.من فکرمیکنم مادرشوهرت احساس تنهایی میکنه واسه همین هم این طوررفتار میکنه.طبیعی هم هست.اون تازه شوهرش روازدست داده
    ببین دختر خوب اول ازهمه مهم رفتار توباشوهرت هست بعد مادرشوهرت.شما اونطورکه من ودوستان گفتن باشوهرت رفتارکن.گریه نکن...غرنزن...کنترلش نکن...بهش نگو کجابودی باکی بودی چکارکردی؟؟؟باعشق ومحبت رفتارکن بزار علاقه توروببینه.واسش خواستنی شو.مدام پاپی اون نشو که ازت خسته شه.خانوم باش.منظورم رومتوجه میشی که؟یعنی هم خواستنی باش هم دست نیافتنی.یه مدت اینطوباش تا اون بیاد طرف توودلش واسه تو پربکشه!!
    عزیزم با مادرشوهرت باسیاست رفتارکن.شاید جلوش نشون دادی ازاین صمیمیتش باپسرش ناراحتی یا خودش متوجه شده واسه همین هم اینطور رفتارمیکنه.میخواد بگه منم هستم.مثه اون قضیه اس ام اس که گفتی.فکرمیکنم هردوتون دارید بهم حسادت میکنید.یه مدت اصلا به روش نیار تازه نشون بده خوشحالی ازاین رفتارهاش وحسابی تحویلش بگیرتا بفهمه که تو نمیخوای پسرش روازش بگیری.متاسفانه بعضی ازمادرها اینطورفکرمیکنن.توباید طوری رفتار کنی که این احساس بهش دست نده.
    توی همین سایت مطالب خوبی هست واسه چگونگی برخوردباآدمایی که حسادت میکنن.حتما مطالعه کن
    عزیزم توفقط میتونی بامطالعه وتلاش مشکلت روحل کنی وگرنه مدام باید باشوهرت بحث کنی.پس ازهمین الان شروع کن وخواهشا جا نزن!!!چون راه طولانی ای هستش اما من مطمئنم ازپسش برمیای چون خیلی خانم فهمیده ای هستی
    منتظر نتیجه کارهات هستیم.
    عمر که بی عشق رفت

    هیچ حسابش مگیر...

  2. #12
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 28 آبان 97 [ 09:43]
    تاریخ عضویت
    1393-1-31
    نوشته ها
    537
    امتیاز
    8,891
    سطح
    63
    Points: 8,891, Level: 63
    Level completed: 47%, Points required for next Level: 159
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,224

    تشکرشده 1,090 در 430 پست

    Rep Power
    85
    Array
    سلام دوست عزیزم به نظرم شوهر شما بهتون علاقه منده و به عنوان یک شوهر خیلی کارا واستون انجام میده حالا اینکه یه خورده مغروره و حرف خودش رو میزنه این مربوط به اکثر اقایون میشه و شوهرتون استثنا نیست. حتی تو خیلی از موقعیت ها هم درک کرده و پا پیش گذاشته به خاطر شما.

    اما در مورد مادر شوهرت خودت میگی که ایشون قرص مصرف میکنه و مریضه و مطمئننا شوهرت هم اینو میدونه که مامانش نیاز به توجه و مراقبت داره و حساسه و نمیتونه ولش کنه
    اصلا نمیتونی ازش انتظار داشته باشی که از مادرش بگذره و بیشتر به شما توجه کنه
    به نظر من یه مدتی حساسیت هاتو کم کن مثلا وقتی مادر شوهرت حرکتی میکنه که فکر میکنی میخواد حرصتو در بیاره یا میگه واسه شوهرت این کارارو انجام بده تو به جای اینکه جبهه بگیری از کارش تعریف کن و با خوشحالی اون کارو انجام بده حتی جلوی شوهرت بگو مثلا چه خوب شد که مامان اینو گفت یا چقد خوب که بهشون سر میزنیم بذار فکر کنن توام باهاشون همراهی نه اینکه نقطه ی مقابله شونی. اونوقت میبینی که شوهرت به تو هم محبت میکنه حتی مادر شوهرت هم بهت بیشتر علاقه مند میشه.
    اون میفهمه که تو از ته قلب دوسش نداری شوهرتم میفهمه که مادرشو دوست نداری. اما اگه ببینه که تو در مقابل بدرفتاریاش باهاش رفتار خوبی داری مطمئننا نظرش راجع به تو تغییر میکنه اونم در مقابل به خونوادت احترام میذاره
    اما اینکه انتظار داشته باشی شوهرت مادرشو ول کنه و به تو بچسبه این امکان پذیر نیست.
    مثلا به شوهرت بگو چه خوب کردی واسه مامان این کارو انجام دادی . عیبی نداره بذار به شوهرت زنگ بزنه حساسیت به خرج نده .اگه حرفی میزنن حاضر جوابی نکن. کم کم میان سمتت
    صبور باش

  3. کاربر روبرو از پست مفید anisa تشکرکرده است .

    paiize (سه شنبه 09 اردیبهشت 93)

  4. #13
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 06 مرداد 01 [ 12:32]
    تاریخ عضویت
    1393-1-23
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    7,254
    سطح
    56
    Points: 7,254, Level: 56
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 96
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 11 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    من با مادر شوهرم مشکلی ندارم یعنی تا حالا بهش چیزی نگفتم واسه همین حرفی بینمون پیش نیومده واقعا من با صداقت رفتار میکردم اوایل عقدمون چون شوهرم نمیخواست مادرشو تنها بزاره خونه ما اصلا بیرون نمیرفتیم یا شوهرم گیر میداد من میرفتم خونه اونا خیلی زیاد میرفتم خودمم زیاد دوست نداشتم ولی به خاطر شوهرمو مادرش از تفریحو روزای طلایی عقد گذشتم ولی در کمال ناباوری یه بار پدرشوهرم خدابیامرزتش زنگ زد به دوست مادرشوهرم که بگه کم نصیحت کنه این مادرشوهر منو گوشیم روی ایفون بود مادرشورهم و پدرشوهرم نشسته بودن من اون یکی اتاق بودم ولی صدارو کامل میشنیدم دوست مادرشوهرم به پدرشوهرم گفت اره فلانی(مادرشوهرم) حق داره پول زیاد بخواد عروسش همش اونجاست نه تنها خرجش افتاده گردن این حمالیششم افتاده گردن این کار نمیکنه حیا نداره ما خودمون عروس بودیم هیچوقت اینجوری نبودیمو... تازه از وقتی این عروس اومده اونیکی عروسم خراب کرده هرچی از دهنش دراومد بار من کرد پدرشوهرم خواست از رو ایفون برش داره نتونست ولی مادرشوهرم بیخیال نشسته بود گوش میکرد انگار نه انگار پدر شوهرمم منو خیلی دوست داشت همیشه همه میگفتن واسه همین پشت تلفن پدرشوهرم گفت نه اینجوری نیست این عروسم که داره میگه من جز مهربونی و خوبی هیچی ازش ندیدم و اینا تازه اخرش دوست مادر شوهرم میگه عروست اونجاست؟مادرشوهرم میگه اره هول کرد گفت این حرفارو جلوش میزنین زشت نیست؟مادرشوهرم میگه نه از خودمونه من تو اون اتاق دست و پام داشت میلرزیدتازه تا تلفنو قطع کرده مادرشوهرم منو صدا کرد فکر کردم میخواد بگه اینا حرف من نبود حرف دوستم بود یا همچین چیزی با دستای لرزونو حال بد رفتم چی بگه خوبه؟گفت معصومه جان نمکو ماست نداریم برو از مغازه بغل بخر من که هنگ کرده بودم فقط گفتم باشه خلاصه بماند سر این موضوع شوهرم واقعا پشتم وایسادو اسسی قاطی کرد واسه مامانش بعدم گفت دیگه معصومه رو نمیبینی تا عمر داری این دختر اومده بود خونه تو مگه چیکارت کرده بود؟خلاصه من یه ماه نرفتم خونه مادرشوهرم دریغ از یه زنگی چیزی باز تولد مادرشوهرم بود شوهرم گفت تو بزرگواری کن (مامانم مری شده بیا بریم(مادرشوهرم به شدت مریضی روحی داره اقدام به خودکشیم کرده تو بیرون با همه دعوا داره هرکاریم دوست داشته باشه انجام میده هیشکی جلودارش نیست تازه خودش همیشه میگه وای به اون روزی که با کسی لج کنم تا به روز سیاه نشونمش ولش نمیکنم) منم یه کادوی خوشگل گرفتم رفتیم پیش مامانش واسه همیناست بهش حساس شدم ولی سر زنگ زدناش که از اول همینجوری بود تو دوران عقدمون سر این موضوع هی دعوا میکردیم چون واقعا شوهرم پیش من خونه ما بود مادرشوهرم دو ساعت یه بار زنگ میزد میگفت کی میای خونه؟وقتیدعواهامون شدید شد شوهرم گفت همینی که هست میخوای بخواه نمیخوای نخواه مادرم زنگ میزنه منم جواب میدم اصلا نباید تورو ناراحت کنه این مسئله
    وقتیم پدروهرمم فوت کرد هیچوقت مادرشوهرم نگفت حالا بیاید برید سر زندگیتون یا همچین چیزی اصلا هیچکس به چشم یه بزرگتر بهش نگاه نمیکنه انگار دختر چهارده سالست همه اینو میدونن که واقعا از نظر عقلی رشد نکرده حالا واقعا یه کارایی کرده که بچه های خودش صد دفعه دعواش کردن مخصوصا برادر شوهرم همیشه با هم دعوا دارنولی در وقابل کارای عجیبو غریب مادرشوهرم شوهر من همیشه سکوت میکنه هیچی نمیگه واسه همین عاشق شوهرمه واسه سر زندگیمون اومدنم خدارو شاهد میگیرم دریغ از یه حرکت مادرونه هیچکاری نکرد درسته پدرشوهرم فوت کرد ولی بالاخره چی یه حرفی حرکتی که ما بریم چون خونمونو گرفته بودیم وسایلم چیده بودیم هیچکاری نکرد اخرم مامانمینا خودشون یه ناهار دادن فامیلای خودشونو دعوت کردن دست و رقصو اینام نداشتیم مادرشوهرو برادر شوهرمم دعوت کردن که عین یه مهمون غریبه اومد نشست ناهارشو خورد انقدرم به پسرش عزیزم جونم میکنه چرا حتی یه قربونی نبریدن واسه پسرشون هیچی تازه بعد ناهار چادر سفید سر من انداختن بردنم خونه خودمون گذاشتن مادرشوهرم دریغ از یه جعبه شیرینی دریغ از کادو هیچی هیچی تازه همه عروس دامادو گذاشتن خونمون رفتن مادرشوهرم میخواست بمونه شب یعنی انقدر ادم باید خودشو به ندونستن بزنه واقعا؟شوهرم الکی به بهونه اینکه سمت خونه مادرش جایی بریم عید دیدنی(ما دوم عید اومدیم سر زندگیمون)بردیم این همه راه مامانشو گذاشتیم خونشون وقتی برگشتیم ده شب بود دیگه سر همین من خیلی اروم خواستم از شوهرم گله کنم که برخورد بد کردو دعوا شدو شب اول گفت برو خونه مادرن اخرشم شب اول از هم جدا خوابیدیم رفت تو اون یکی اتاق خوابید بعدشم که قرار بود مراسم نداشتیم بریم مشهد برادرشوهرمم با فامیلای زنش میخواست بره شمال فکر کنید خانواده شوهرم به جای اینکه هیچ کاری واسه عروسی ما نکردن بگن عیب نداره مراسم نداشتید برید مشهد اونوقت خودمون داریم میریم میگفتن نمیخواد مشهد بیاید بریم شمال

    - - - Updated - - -

    ما رفتیم مشهد ولی شوهرم دو روزه سرو تهه مشهدو هم اورد این همه راهو رفتیم چون شوهرم از اول عید مریض بود تو مشهدم تو هتل فقط دراز کشیده بود فقط یک بار رفتیم تا حرمو برگشتیم همین تازه مامانش هی زنگ میزد که کی میاید بریم شمال حسین با فامیلای زنش میرن تو ماشینشون جا نیست منو نمیبرن خلاصه ما زود از مشهد برگشتیم رفتیم شمال به خاطر مامانش که توی شمالم باز با اینکه به خاطر شوهرم رفتم با این همه ادما نا اشنا که بعضیاشونو یه بار دیده بودم بعضیاشونم اولین بار بود میدیدم اونوقت با اونا رفتیم لب دریا شوهرم از ماشین پیاده نشد با مامانش جلوی ماشین نشستن با گوشی شوهرم بازی کردن عوض اینکه مامانش بگه برو پایین زنت تنهاست بدتر با شوهرم با گوشی دوتایی بازی کردن اصلنم شوهرم برنگشت ببینه من چیکار میکنم با کی وایسادم هیچی منم به شوهرم که تو ماشین بود زنگ زدم گفتم من این جاده ای که برگشتنی میخواید ازش رد شید دارم پیاده میرم رفتنی ویلا منم وسط راه سوار کنید بریم خلاصه من خودم اون جاده رو پیاده رفتم شوهرمینا بعد نیم ساعت با بقیه داشتن رد میشدن منم سوار کردن رفتیم ویلا کلا محلم نذاشت همون شب من تب و لرز کردم واسه خودم نبات داغ کردم همه فهمیدن حالم بده شوهرم دریغ از یه نگاه حتی سر شام همه گفتن خانومت کو گفت نمیخوره خوابیده با اینکه اصلا از من سوال نکرد چته منم شب رفتم تو اتاق فامیلای جاریم چون اتاق اونا بخاری داشت ولی اتاق خودمون نداشت ولی شوهرم تا صبح نیومد حتی ازم خبر بگیره صبح همه از خواب بیدار شدن فکر کردن من خوابم بهم میگفتن اگه مامان معصومه بدونه اینجوری دخترشو اوردیم مسافرت دیگه هیچوقت نمیزاره باهامون بیاد بیچاره دیشب انقد حالش بد بود هیچکاری واسش نکردیم یعنی انقدر توخودم شکستم که جلوی اینا ضایع شدم شوهرم انقدر بی تفاوته واسه خودش بازی میکنه اصلا براش مهم نبوده همه داشتن میرفتن واسه صبحونه اتاق خالی شد مادر جاریم با شوهرم خیلی شوخی داره رفت به شوخی به شوهرم گفت مرتیکه برو دست زنتو بگیر بیار صبحونه بخوره دیشب خیلی حالش بد بود بیچاره شوهرم اومد تو اتاق با اخمو عصبانیت گفت خیله خوب پاشو بیا صبحونتو بخور همه فهمیدن ما مشکل داریم منم گفتم همه از رفتارو بی تفاوتی تو فهمیدن از دیشب صد نفر خواستن منو ببرن دکتر تو کجا بودی؟
    خلاه ما ازین ماجراها زیاد داشتیم همین شد که هی از روز اول دعوا داشتیم تا دو روز پیش الان هردو ته دلمون ناراحتیم ولی از تنش خسته شدیم هیچکس هیچی نمیگه فعلا

    - - - Updated - - -

    خواهش میکنم راهنماییم کنین من حتما میام میخونم

  5. #14
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 06 مرداد 01 [ 12:32]
    تاریخ عضویت
    1393-1-23
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    7,254
    سطح
    56
    Points: 7,254, Level: 56
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 96
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 11 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    هیچکی بهم جواب نداده چقدر بد؟بهم گفتین مادرشوهرم چیزی گفت بخندم بگم چشم انجام بدم ولی من مدتها همین کارو میکردم دیدم نه واقعا فکر میکنه کار خوبی میکنه و منم خوشحالم واسه همین هی بیشتر بهم کار میگفت واقعا فکر میکرد من نوکر شوهرمم
    دیگه خسته شدم از بی احترامی از بی توجهی گفته بودین بی خیال شم و محبت کنم گفتم شوهرم گفتش نه خونه مامانم بیا نه خونه مامانتینا میام اینو قبلنم صد دفعه گفته بود من ولی هر دفعه میرفتم اخرشم با زبون خودش گفت هروقت بیای همینجوری اخم میکنم همینی که هست دیگه نیا منم گفتم من نمیام مسئولیت ناراحتی بقیه با خودت این تصمیم توئه واسشم انقدر منو جلوی همه بی ارزش نکن باشه دیگه نمیام گفت خودم یک روز در هفته میرم سر میزنم برمیگردم چند روز پیش رفت از سرکار پیش مامانش ساعت یازده شب اومد هیچی نگفتم امروز دوباره از سرکار زود تعطیل میشد صبح داشت میرفت سرکار گفت میرم خونه مامانمینا شب میام اینم بگم شوهر من سابقه بدقولی خیلی زیاد داره یعنی یه حرفی میزنه محکمو قول صد در صد میده صدبارم تاکید میکنم میگه قول میدم فلان کارو کنیم ولی وقتش که میرسه خیلی راحت میگه حوصله ندارم یا نمیریم خیلی راحت زیر قولش میزنه الانم گفت هفته ای یه بار میره سر میزنه خونه مامانش ولی الان پنج روزه این حرفو زده امروز دومین بار بود رفت تازه از صبحم زنگ نزده به من خبر بگیره درصورتیکه اگه مامانش بود شوهرم حتما بهش زنگ میزد
    تازه ما روز مادر بردیم ولی شوهرم میگه دیگه نه تولدا میگیرم چیزی برای کسی نه روز پدر نه روز مادر بهش گفتم حسن روز مادر بردیم زشته روز پدر نبریم امسالو حالا روز پدر ببریم میگه نه الا و بلا من نمیام خونتون خودت با پول خودت بخر ببر این در صورتیه که قبل از روز مادر گفت دیگه هیچ مناسبتی هیچی نمیخرم گفتم باشه پول نداری مجبور نیستی گفت نه بعد از روز مادر ولی این درسته؟روز مادر بخاطر مامان خودش واسه مامان منم اورد حالا چون پدر خودش فوت کرده دیگه روز پدر نیاریم؟چرا همیشه باید زور بگه؟
    من خسته شدم ازینکه همیشه کاری که دلش میخواستو انجام داده وکاری که دوست نداشتو بهیچ عنوان انجام نداده همیشه حرف خودشو زده اعتراض میکنم میگم حسن زندگی مشترک یعنی به خواسته های همدیگم اهمیت بدیم دیگه تنها نیستی منم هستم با هم باید تصمیم بگیریم کجا بریم چجوری تفریح کنیم و ... ولی افسوس که همیشه جایی که دوست داشته رفته فقط چیزی که اون میخواد مهمه؟صد دفعه بخاطر اون من اون مسافرتای احمقانه که همش بهم بی احترامی میشدو باهاشون رفتم ولی دریغ از یکبار که با ما بیاد بهش میگم میگه نمیکردی مگه من گفتم نمیومدی.الانم خیلی راحت میگم فلان رفتارو نکن خونه کسی میریم یا خونه مادرت میریم انقدر بی توجهی نکن میگه نیا خونه مادرم نیا همینه که هست
    دیروز گفت نازم کن بخوابم شب بلند شم فوتبال ببینم داشتم نازش میکردم (خیلی از هم ناراحت بودیم ولی من زدم رو بی خیالی دو سه روز )گفتم من یه چیزی از تو دستم دارم هیشکی نداره گیر داد چی با اینکه میدونست چیه اخر گفتم دلت گفت همه دلم دست تو نیست دل من خیلیا توشن واسه خیلیاست توام اندازه خودت داری منم هیچیمو به هیشکی نمیدم انقدر ناراحت شدم حالا یعنی چی نمیگفت چی میشد؟بعدم گفت حالم بهم میخوره قربون صدقه همدیگه بریم حالم بهم میخوره ابراز علاقه کنیم گفتم پس چرا اون اوایل تو بیشتر از هر مرد دیگه ای از اینکارا میکردی؟گفت اون موقع یه سری اتفاقا نیفتاده بود گفت اینجوری زندگی کردن خیلی خوبه قدرشو بدون
    اینو بگم منو شوهرم دو ماه باهم صحبت کردیم راجع به ازدواج(شوهرم دوست دامادمون بود دامادمون معرفیمون کرد)شوهرم فوق العاده بود فوق العاده؛نیم ساعت به نیم ساعت اس میداد همه ساش از دم عاشقانه واقعا خوشحال میشدم نیم ساعت اس نمیدادم میگفت از ما خبر نمیگیری یه ماه هم صیغه بودیم باز فوق العاده بود منو میبرد اینور اونور واسم احترام قائل بود فراوون خلاصه هر ثانیه عمرمو شیرین کرده بود اونموقع ها تلفنش زنگ میخورد میزاشت رو سایلنت میگفتم جواب بده میگفت نه چیزی نیست ولی دقیقا از لحظه ای که عقد کردیم کم کم همه چی کم شد بیرون رفتن قطع شد زنگ زدنا شروع شد چرا این همه تغییر؟
    من دیشب گفتم نمیتونی زندگی کنی نمیتونی بهم احترام بذاری نمیتونی دوستم داشته باشی از قربون صدقه بدت میادو من محدودت میکنم برو خونه مادرت که فکرتم راحت باشه دلت همش اونجاست من خسته شدم برو جدی گفتم جدا شیم حلقه مم گذاشتم جلوش رو میز که بهش دستم نزد گفتم من نمیتونم اینجوری زندگی کنم (من همیشه تو دعواهامون میگم دوستش دارم ولی رفتارش بده)دیروز میگم اگه تو از دست من ناراحتی منم ناراحتم منم سختمه ولی واسه زندگیم میخوام درستش کنم رفتارامم یه جاهایی ایراد دارم میدونم درستش میکنم بازم چون دوستت دارم محبت میکنم در کمال ناباوری بهم میگه تو اگه به من هنوز میگی دوستت دارمو محبت میکنی واسه اینه که لابد من یه چیزی دارم یا یه حرفاو کارایی رو مثل تو نکردم درحالیکه بدترین بی احترامیارو باهام کرده شما میگین نه بی احترامی نبوده ولی من رفتار شوهرمو با بقیه میبینم با خودمم میبینم میدونم که بهم محل نمیزاره توجه نمیکنه اون روز بهش میگم فلان جا واقعا خیلی از رفتارت ناراحت شدم تو مگه شوهرم نبودی چرا اومدی اونجوری گفتی یه خنده مزخرفی کرد بهش گفتم این خندتو یادم میمونه گفت خودممم یادم میمونه خوشحالم که فهمیدی با چه لحنی بهت اون حرفو زدم(یعنی خوشحالم فهمیدی با چه لحن بدی بهت گفتم)انقدر ازین کاراش ناراحت میشم ولی چه فایده حتی در جواب ناراحتیام یا بی محلی میکنه یا جای خوابشو عوض میکنه یا بدتر میگه همینی که هست یا میخنده میگه خوشحالم فهمیدی به کی بگم دردمو؟
    توروخدا بیاین بخونین یکم باهام حرف بزنین به هیشکی نمیتونم دردمو بگم؟

  6. #15
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 28 آبان 97 [ 09:43]
    تاریخ عضویت
    1393-1-31
    نوشته ها
    537
    امتیاز
    8,891
    سطح
    63
    Points: 8,891, Level: 63
    Level completed: 47%, Points required for next Level: 159
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,224

    تشکرشده 1,090 در 430 پست

    Rep Power
    85
    Array
    عزیزم ناراحت شدم از وضعیتت ولی شوهرت حتما یه قلقی داره که باید بفهمی
    مادر شوهرت از کی بیماره ؟
    شاید شوهرت یه رفتارایی ازت دیده که انقد عوض شده

  7. #16
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 06 مرداد 01 [ 12:32]
    تاریخ عضویت
    1393-1-23
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    7,254
    سطح
    56
    Points: 7,254, Level: 56
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 96
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 11 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ممنونم انیسای عزیز که خوندیو جواب دادی شوهرم میگه تو انقدر خونه مامانمینا اخم کردی انقدر به زنگای مادرم گیر دادی منو محدود کردی تو یه کاری کردی ضمیر ناخوداگاهم داره مقابله به مثل میکنه تو به خانواده من حساس بودی منم حساس شدمو اینا بهش میگم من اگه اخمیم کردم به خاطر رفتار بد دیگران بود که من جواب هیچکسو نمیدادم چون توی ذاتم نیست ولی رفتارای بد دیگران منو ناراحت میکرد بعدم میگم من به روابط مادرو فرزندی کاری ندارم مشکلی نداره اگه به مامانت سر بزنی گفتم تا حالا شده من بگم واسه مامات چرا دارو خریدی یا چرا بردیش دکتر یا گفتم سرش داد بزن نه من اینارو نمیخوام من بهت میگم چرا مامانت این همه کارای تو رو به من میگه انجام بدم فکر میکنه من نوکرتم چرا یه بار با لحن اروم نمیگی مامان جان خودم انجامش میدم یا میگم زنگ زدن یه بار در روز یا کاری داشته باشن چند بار زنگ بزنن عیب نداره ولی اینکه سه چهار بار در روز مثلا که چی یا یه لحظه از گوشیت نمیتونی جدا بشی عادی نیست یا به من زنگ میزنی پشت سرش به مامانت زنگ میزنی عادی نیست یا به من مسیج میدی مامانت ناراحت میشه عادی نیست یا اس ام اس مامانت میده حسن جان عشقم من خیلی دوست دارم نفس منی تو تکیه گاه منی اینا عادی نیست ولی دریغ که حرفم میخیه که تو سنگ میکوبم البته اونم همینو میگه راجع به من میگه مادرم تنهاست تو باید هر دفعه زنگ میزنه خوشحال بشی من به یه زن تنها دارم کمک میکنم (اینو بگم اونموقع که باباشون زنده بودم مادرشوهرم همینجوری بود ولی انقدر تابلو دیگه به شوهرم نمیچسبید البته پدر شوهر من 25 سال از مادرشوهرم بزرگتر بود و اینکه پدر شوهرم دو تا زن داشت که مادرشوهرم زن دومش بود که من بعد از عقد همه اینا رو فهمیدم اینکه پدر شوهرم از 9 صبح تا 5 عصر خونه مادرشوهم بود و از 5 عصر تا 9 صبح فرداش اونیکی خونه یعنی شبا هیچوقت نبود برادرشوهرمم 9 سال پیش ازدواج کرده واسه همین مادرشوهرم با شوهر من همیشه تنها بودنواسه همین وابستست به شوهر من ولی خوب یکی باید بهش بگه بسه خجالت بکش عقده هاتو با پسرت جبران نکن)
    مادرشوهر من کمرشم عمل کرده کلا نه بار عمل داشته واسه چیزای مختلف .ولی الان چند ساله توکمرش پلاتین گذاشتن واسه همین نمیتونه خوب راه بره با عصا راه میره لبته بگم من باهاش رفتم پیش دکترش دکترش گفت از کمرش نیست وزنش خیلی زیاده با 49 سال سن 115 کیلوئه گفت باید راه بره ولی مادرشوهرم هی خودشو لوس میکنه واسه شوهر من جایی میخوایم بریم میگه حسن جان من با این کمرم نمیتونم راه برم منو ببر دم دم درش
    من واقعا ذهنیتم راجع به مادرشوهرم بد شده البته ازاول اینجوری نبودم دلم براش میسوخت ولی بعد دیدم تو یه سری چیزا یک فیلمی بازی میکنه که نگو
    روزی که پدرشوهرم فوت کرد همه فکر کردن مادرشوهر من دیگه میمیره با این روحیه خرابو وضعیتش .روز اول که پدرشوهرم فوت کرده بود مادر شوهرم دادو بیداد میکرد ولی همه اینو فهمیدن که واسه پولش نگرانه چیا بگه خوبه؟همش میگفت دیگه کی داروهای منو بخره؟دیگه کی قسطای منو بده؟دیگه کجا بمونم یه خونه ندارمو ازین چیزا
    گفتم مادرشوهرم زن دوم بود یعنی هوو بود وقتی پدرشوهرم فوت کرد مادرشوهرم از فرداش یا پس فردای بعد از فوت پدرشوهرم یواشکی از پسراش زنگ میزد خونه هووش یا به بچه های هووش میگفت پول بهم بدین کرایه خونمو بدمو تو خونمون هیچی نداریم بخوریمو مهمون میاد پول نداریمو ابه همه فامیل تک تک زنگ زده بودبعد همه رو قسم میداد که به کسی نگن زنگ زده پول گرفته مخصوصا به پسرای خودش نگن خلاصه همه هم از همه جا بی خبر واسش پول میریختن تو حسابش همینجوری دویست تومن پونصد تومن سه میلیون پول جمع کرده بود صداشو در نمیاوردتازه قسم میخورم هی میگفت وای ازین به بعد چجوری زندگی کنم پول ندارم خونه ندارم هی ما میگفتیم درست میشه با هم جور میکنیم ما هستیم بعد کم کم صداش دراومد که خانم از همه پول گرفته رو نمیکنه همیشه خدام میگه قسط دارم فقط تو کار اه و نالست همون شب اول فوت وهرش داشتیم میخوابیدیم به شوهر من گفت ششصد هزار قسط دارم ما بعدا فهمیدیم سه میلیون پول داره صداشو در نمیاره ولی خدارو شاهد میگیرم با اینکه چهار ماهو نیم از فوت پدرشوهرم میگذره و هر ماه همینجوری بهش پونصد تومن پول میدن بازم میریم خونش میگه قسط دارم پول ندارم برادرشوهرم همیشه دعواش میکنه میگه این همه پولو چیکار میکنی چرا این همه پول داری قسطاتو نمیدی همیشه بهونه میاره خلاصه این مادرشوهر من خیلی خوب بلده فیلم بازی کنه همچین قشنگ تلفنو برمیداشت میرفت درو میبست تو اون اتاق بعدا گندش درمیومد که دوباره رفته ازونا پول خواسته این یه مثال بود بماند که هووش یواشکی به شوهر منو برادر شوهرم گفته بود یجوری جلوی مادرتونو بگیرین دو روزه باباتون نمرده به همه فامیل زنگ زده پول خواسته گفت ما خودمون بهش میدم ولی ابروی باباتونو نبره باباتون همیشه خوب بهش رسیده چرا اینجوری میکنه بماند تو مراسم تدفین پدرشوهرم چه کولی بازی دراورد هووش که ازین خیلی بزرگتره و زن اوله اومدن بهشت زهرا هنوز جنازه رو نداده بودن یه سلام کردن رد شدن رفتن یه جای دیگه که منتظر باشن مادرشوهرم سریع عصاشو ورداشت راه افتاد رفت دنبالشون پیداشون کرد چسبید به هووش نشست شروع کردن گریه کردنو دادو بیداد فکر کنین به شوهر هفتاد سالش داد میزد میگفت عشقم کجا رفتی؟فکر کنین رفته هووشو پیدا کرده چسبیده به هووش نشسته شروع کرده عشقم عشقم به مرد هفتاد ساله گفتن حالا اینا دو تا مثال از کارای مادرشوهرم بود ازین کارا زیاد داره واسه همیناست دیگه نمیتونم مثل قبل باهاش باشم تازه الانم که چسبیده به شوهرم مثلا شوهرم سرما میخوره هر دو ساعت یه بار زنگ میزنه اس میده سرکارم شوهرم هست هی زنگ میزنه درصورتیکه برادر شوهرم مریض میشه اصلا هیچکاری نمیکنه من فکر میکنم میبینه هرکاری میکنه این شوهر من پشتشه و هیچی بهش نمیگه هرجا میگه میبرتشو اینا واسه همین چسبیده بهش اخه برادر شوهرم جواب کاراشو میده همش باهم حرفشون میشه یا به اون نمیتونه کاری بگه چون اون مثل حسن نیست هرکاری کرد بازم نازشو بکشه
    به خدا خونه خودمون اینترنت نداریم هر دفعه به یه بهانه ای میام خونه مامانمینا که اینترنت دارن به هزار امید میام که بهم جواب داده باشین یا راهنمایی کرده باشین ولی هر دفعه دست از پا درازتر برمیگردم

  8. #17
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 28 آبان 97 [ 09:43]
    تاریخ عضویت
    1393-1-31
    نوشته ها
    537
    امتیاز
    8,891
    سطح
    63
    Points: 8,891, Level: 63
    Level completed: 47%, Points required for next Level: 159
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,224

    تشکرشده 1,090 در 430 پست

    Rep Power
    85
    Array
    خوب من
    با این چیزایی که از مادر شوهرت میگی و وضعیتی که داره تو چاره ای نداری جز اینکه رفتارتو با شوهرت خوب کنی و اصلا جلوی شوهرت نشون ندی که با مادرش بدی چون همونطور که بهت گفتم شوهرت نسبت به عکس العمل های تو حساس شده هر چقدرم که مادرش بد باشه بالاخره مادرشه و اینکه سالای اخر بیشتر با شوهرت بوده الان گیر داده به شوهرت.
    تو به هیچ وجه نمیتونی شوهرتو از مادرش جدا کنی چون ترحمی که نسبت به مادرش داره رو درک نمیکنی مخصوصا با زندگی بدی که داشته و کمبود هایی که تو زندگیش داشته و شوهرت همه ی اینهارو دیده.


    یکم رو خودت کار کن تحملتو بالا ببر
    میدونم دلت میخوای بیای اینجا دلتو خالی کنی
    یا دوس داری اون چیزی که باب میلته بشنوی ولی حقیقتو قبول کن.
    رو رابطت با شوهرت کار کن
    نشون بده که توام این دلسوزی ها رو نسبت به مادرش داری.
    ولی نباید مصنوعی اینکارو انجام بدی باید طوری باشی که شوهرت باور کنه توام میفهمی که مادرش مریضه و درکشون میکنی
    تو به خاطر زندگیت باید اینکارو بکنی
    اگه تو تحمل کنی و یه مدتی حساسیت رو بذاری کنار شوهرتم بعد از مدتی توجهش به تو جلب میشه ازت دفاع میکنه و محبتش به تو زیاد میشه
    اون الان میبینه که مادرش داره بیشتر بهش محبت میکنه دائم قربون صدقش میره .
    فقط باید صبور باشی
    یکم بیشتر فکر کن


 
صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. حالم خیلی داغونه ،همسرم با متهم کردن من ، کارای خودش رو توجیح میکنه ؟
    توسط tamanaye man در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: یکشنبه 03 آذر 92, 20:56
  2. بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
    توسط هلینا در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: دوشنبه 13 تیر 90, 00:40
  3. بی دل و دل مشغولی هایش
    توسط بی دل در انجمن تجربه های فردی
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: چهارشنبه 13 مرداد 89, 13:22
  4. +کمک کنید بچه ها ، داغونم!
    توسط parmis08 در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 106
    آخرين نوشته: سه شنبه 29 بهمن 87, 08:41
  5. کمک کنید بچه ها ، داغونم!
    توسط parmis08 در انجمن ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 17
    آخرين نوشته: سه شنبه 29 بهمن 87, 08:41

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 11:23 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.