سلام
تا میام بهش اعتماد کنم باز یه چیزی میشه که همه چیزو تو هم می کنه. در حال حاضر حس می کنم ازش بیزارم. ته ذهنم همش اینو دارم که یه روز ازش جدا میشم. حس می کنم با جدایی از قفس رها میشم.
من ساده و احمقم که فکر می کردم همسرم توی این یکسالی که باهم رابطه نداریم رابطه جنسی ای نداشته.
اگر بیماره و ناتوانی داره چرا به فکرش نیست؟ بازم بهم ریختم. دلم باهاش صاف نمیشه. نمیتونم خوب باشم. نمیتونم نقش بازی کنم.
چرا یه فردی که ادعای مذهبش می شه و کارمند یه ارگان خیلی مهمه باید به زنی که همه محل و شهر میشناسنش آدرس خونه مادرشو بده و بگه هرچی لازم داشتی برو اونجا بیار؟؟ وقتی شنیدم یخ کردم ولی جلوی طرف آبروداری کردم. ولی تا کی؟؟ اگر داد میزنه سکوت، ایراد میگیره، سکوت شبها تا ساعت 3 نمیاد، سکوت.
خودم هم نمیدونم از خدا چی میخوام؟؟ چرا الکی خوشبینم؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)