پدرم اصلا من مهم نیستم براش..واسه همینه که وقتی برام نمیذاره..اونفقط دنباله پولو کارشه..دیگه دارم نسبت به پدر مادرمم تنفر پیدا می کنم...گاهی اوقات از تهه دلم نفرینشون می کنم..گاهی اوقات میرم جلو و رو سر مادرم داد میزنم.دسته خودم نیس...
عزیزم امکان نداره که بچه ها برای پدر مادر شون مهم نباشند. این اصلا با ذات پدر و مادر تناسب نداره. بچه ها از گوشت و خونشون هستند. اگه براشون مهم نبودی انقدر سخت گیری نمی کردند و شما انقدر نمی ترسیدی!
ببین واقعا هر چی محبت کنی همونقدر هم محبت می بینی. قانون عمل و عکس العمله.
میدونم ناراحتی. و ناراحتیت را با داد زدن نشون میدی و از قصد نیست. ولی خب عزیزم وقتی اینجوری خواسته هات را نشون میدی به نتیجه مطلوب نمی رسی. اگه کج خلقی کنی همین را هم می بینی. اگه محبت می خوای محبت کن. حتی اگه برات سخت باشه.
ببین در اینباره بخشی از گفته های مدیر همدردی را برات نقل قول می کنم:
اگر او نتوانسته عاطفه پدری را درمورد دخترش آنطور که دختر انتظار داشته است به نهایت برساند. تو این کار را بکن. یعنی عاطفه دختری را آزاد کن و از این آزادی نخست خود سیراب شو.
به این منظور:
شنونده و گوش دهنده زیادی به پدرت باش.
او را لمس کن. دستانش را بگیر.
وقتی برای بیرون بردن به او اختصاص بده.
هدیه بهش بده.
و از کم حرف زدن و دوری جستن از او حذر کن.
تو همان کارهایی را نکن که او میکند، بلکه کارهایی را بکن که آرزو داشتی که پدرت برای توبکند
یعنی اکنون باید انرژی خود را بگذارید که مانند درخت بی چشمداشت سایه ات را ببخشی به زمین.
اکنون باید شروع کنی به مهر ورزی های یک طرفه. فارغ از آنچه پدرت به تو کرده است، فارغ از آنچه پدرت برای تو نکرده است.
باید این سر تعامل که در دست شماست مانند چشمه ای جوشان فارغ از غربت کویر شروع به جاری شدن کند.
شاید در کوتاه مدت نتیجه نگیرید.
مطمئن باشید شما سیراب می شوید. چون چشمه از بخشیدن و درخت از ثمر دادن و غنی از اطعام کردن شاد می شود و شکوفا می شود و عاطفه اش سیراب می شود.
تا کودک هستیم از گرفتن هدیه لذت می بریم و چون روحمان بزرگ شدن از هدیه دادن و لبخند دیگران شادمان می گردیم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)