به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 13 , از مجموع 13
  1. #11
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 18 مرداد 94 [ 10:14]
    تاریخ عضویت
    1392-12-13
    نوشته ها
    29
    امتیاز
    1,682
    سطح
    23
    Points: 1,682, Level: 23
    Level completed: 82%, Points required for next Level: 18
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    128

    تشکرشده 50 در 17 پست

    Rep Power
    0
    Array
    خیلی خستم...دلم گرفته از این زندگی...دلم از مامانم گرفته ، از خونوادم از همسرم...
    جالبه نه! منکه یه دختر بودم کوتاهی از خونوادم بود اگه همسرم به دلشون نیست خب من چیکار کنم چرا حالا منو عذاب میدن...راستش حتی گفتنش سخته الانم که دارم مینویسم چشمام پر اشکه ولی راستش بخاطر حرفهای مامانم و بقیه که همشون از ازدواج من پشیمونن دارم خودم کم کم پشیمون میشم ... نمیدونم چیکار کنم خیلی داغونم.... کاش مامانم میفهمید با این کارهاش چقد عذابم میده...دیروز فکر میکرد من تو اتاقم داشت با خواهرم تلفنی صحبت میکرد تا تونست از همسرم بدگویی کرد از رفتاراش از شب عقد گرفته تا الان....حرفهاش تو گوشمه خودمم انگار باهاش موافقم قبلا طرفداری همسرمو میکردم ولی حالا ساکتم و گوش میدم میترسم افسرده شم اشتهام کم شده و خواب ندارم..."مدام بهم میگه باید بچه بزرگ کنی"... انگار دیگه خودمم به همین باور رسیدم
    راستش قبل ازدواجم یه آقایی خیلی دوسم داشت خب منم دوسش داشتم ولی وقتی فهمیدم نامزد داره نه تنها کمکش کردم ازدواج کنه باهاش ،بلکه کارمو با بهترین موقعیت گذاشتم کنار...حالا بدم میاد اون میاد تو ذهنم بدم میاد چون میدونم حتی فکر کردن خیانته حرامه نمیخوام اینجوری باشم نمیخوام مقایسه کنم نمیخوام ... من همسرمو دوست داشتم با تموم کاستی هاش دوسش داشتم ولی خونوادم هم دلشون میخواد بچسبم به زندگیم هم دلشون میخواد شوهرمو سرکوفت بزنم....اصلا یه حالی شدم نمیدونم چی درسته چی غلط نمیدونم چیکار کنم...فکر کنم خدا کلا منو یادش رفته از همون بچگی مشکلاتم تمومی نداشت فکر میکردم بعد ازدواج خوشبختم ولی....
    موندم با کی حرف بزنم هیچوقت دلم نمیخواست بد همسرمو جایی بگم خوشحالم این سایت هست تا حرف بزنمو سبک شم


    - - - Updated - - -

    خیلی خستم...دلم گرفته از این زندگی...دلم از مامانم گرفته ، از خونوادم از همسرم...
    جالبه نه! منکه یه دختر بودم کوتاهی از خونوادم بود اگه همسرم به دلشون نیست خب من چیکار کنم چرا حالا منو عذاب میدن...راستش حتی گفتنش سخته الانم که دارم مینویسم چشمام پر اشکه ولی راستش بخاطر حرفهای مامانم و بقیه که همشون از ازدواج من پشیمونن دارم خودم کم کم پشیمون میشم ... نمیدونم چیکار کنم خیلی داغونم.... کاش مامانم میفهمید با این کارهاش چقد عذابم میده...دیروز فکر میکرد من تو اتاقم داشت با خواهرم تلفنی صحبت میکرد تا تونست از همسرم بدگویی کرد از رفتاراش از شب عقد گرفته تا الان....حرفهاش تو گوشمه خودمم انگار باهاش موافقم قبلا طرفداری همسرمو میکردم ولی حالا ساکتم و گوش میدم میترسم افسرده شم اشتهام کم شده و خواب ندارم..."مدام بهم میگه باید بچه بزرگ کنی"... انگار دیگه خودمم به همین باور رسیدم
    راستش قبل ازدواجم یه آقایی خیلی دوسم داشت خب منم دوسش داشتم ولی وقتی فهمیدم نامزد داره نه تنها کمکش کردم ازدواج کنه باهاش ،بلکه کارمو با بهترین موقعیت گذاشتم کنار...حالا بدم میاد اون میاد تو ذهنم بدم میاد چون میدونم حتی فکر کردن خیانته حرامه نمیخوام اینجوری باشم نمیخوام مقایسه کنم نمیخوام ... من همسرمو دوست داشتم با تموم کاستی هاش دوسش داشتم ولی خونوادم هم دلشون میخواد بچسبم به زندگیم هم دلشون میخواد شوهرمو سرکوفت بزنم....اصلا یه حالی شدم نمیدونم چی درسته چی غلط نمیدونم چیکار کنم...فکر کنم خدا کلا منو یادش رفته از همون بچگی مشکلاتم تمومی نداشت فکر میکردم بعد ازدواج خوشبختم ولی....

    موندم با کی حرف بزنم هیچوقت دلم نمیخواست بد همسرمو جایی بگم خوشحالم این سایت هست تا حرف بزنمو سبک شم

  2. #12
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 18 مرداد 94 [ 10:14]
    تاریخ عضویت
    1392-12-13
    نوشته ها
    29
    امتیاز
    1,682
    سطح
    23
    Points: 1,682, Level: 23
    Level completed: 82%, Points required for next Level: 18
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    128

    تشکرشده 50 در 17 پست

    Rep Power
    0
    Array
    .
    ویرایش توسط asemuni-68 : یکشنبه 28 اردیبهشت 93 در ساعت 18:14

  3. #13
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 30 خرداد 94 [ 14:17]
    تاریخ عضویت
    1393-3-08
    محل سکونت
    یزد
    نوشته ها
    211
    امتیاز
    2,211
    سطح
    28
    Points: 2,211, Level: 28
    Level completed: 41%, Points required for next Level: 89
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Overdrive1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    262

    تشکرشده 312 در 141 پست

    Rep Power
    32
    Array
    سلام آسمونی
    خیلی کارت درسته
    شوهرت صاف و سادست خب
    یکم بچس خب
    خونوادت دوسش ندارن خب
    ولی دوست داره
    تو این دنیا با هفت میلیارد جمعیت به تو دلبسته
    به نظر من تقصیر تو یا همسرت نیست تقصیر خونوادهاتونه نباید تو کاراتون دخالت کنن مامانت خیلی به نظر من بی تجربه بازی داره درمیاره به جای حمایت داره تیشه میزنه به ریشه این دوره شوهر صاف و ساده کم گیر میاد خانوم
    من نوزده سالمه شیرینی خوردم دانشجوم یه رفیق دارم شبا ساعت دو بعد نصف شب میره خارج خوابگاه با یه دختره تلفنی حرف میزنه
    دوس داشتی شوهرت این جوری بود
    می دونی چقد دلم می خواست الآن مثه تو با همسرم محرم بودم اما نیسم
    چرا از دوران عقدت لذت نمی بری دختر
    ول کن این حرفای دیگرونو ین ملت تا می تونن فقط سنگ میندازن والا به خدا
    به نظرم هر چه سریع تر عروسی کنین برین خونتون با این وضعیت سخته بخواین با خونوادهاتون زندگی کنین ولی کلا برای رسیدن به آسونی باید اول یکم سختی بکشی
    ان مع العسر یسری
    مگه نه
    خوش باش دختر
    یا علی

    - - - Updated - - -

    سلام آسمونی
    خیلی کارت درسته
    شوهرت صاف و سادست خب
    یکم بچس خب
    خونوادت دوسش ندارن خب
    ولی دوست داره
    تو این دنیا با هفت میلیارد جمعیت به تو دلبسته
    به نظر من تقصیر تو یا همسرت نیست تقصیر خونوادهاتونه نباید تو کاراتون دخالت کنن مامانت خیلی به نظر من بی تجربه بازی داره درمیاره به جای حمایت داره تیشه میزنه به ریشه این دوره شوهر صاف و ساده کم گیر میاد خانوم
    من نوزده سالمه شیرینی خوردم دانشجوم یه رفیق دارم شبا ساعت دو بعد نصف شب میره خارج خوابگاه با یه دختره تلفنی حرف میزنه
    دوس داشتی شوهرت این جوری بود
    می دونی چقد دلم می خواست الآن مثه تو با همسرم محرم بودم اما نیسم
    چرا از دوران عقدت لذت نمی بری دختر
    ول کن این حرفای دیگرونو ین ملت تا می تونن فقط سنگ میندازن والا به خدا
    به نظرم هر چه سریع تر عروسی کنین برین خونتون با این وضعیت سخته بخواین با خونوادهاتون زندگی کنین ولی کلا برای رسیدن به آسونی باید اول یکم سختی بکشی
    ان مع العسر یسری
    مگه نه
    خوش باش دختر
    یا علی


 
صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. تو دوران عقدم و مشکلات زیادی دارم
    توسط شاهپری در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 23
    آخرين نوشته: پنجشنبه 14 دی 96, 00:10
  2. جدا شدیم و حالا تو شوک این کلک بازیش موندم
    توسط reza-m در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 17
    آخرين نوشته: یکشنبه 22 شهریور 94, 21:39
  3. چه طور جلوی صحبت کردن زیادی خودمو تو محل کار بگیرم؟
    توسط mina64 در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: دوشنبه 05 خرداد 93, 20:41
  4. مشکلم تو این سن خیلی زیاده !!!
    توسط name1 در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: پنجشنبه 28 شهریور 92, 21:39

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 11:14 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.