راستی تو پست بالاییم ما پانزده به در کردیم نه شانزده بدر،اشتباه نوشتم،بعد متوجه شدم،باید اصلاح میکردم والا میموند تو دلم
دل! بنظرت بیشترین خطای من چی بوده تو زندگیم که الان به این جا رسیده؟اگه اطلاعاتت کافی نیست میتونی بپرسی جواب میدم.
اقای خاله قزی! ازتون ممنونم که دلسوزانه نظر دادین،کاش شوهر من هم عوض مشورت با ادمای نادون اینجا رو میشناخت و میومد اینجا چند تا حرف حساب میشنید.
میشل!خب عزیزم هر عملی عکس العملی داره،مگه جواب سیلی،ناز کردنه؟(مثال بود)یه زن از
مردش انتظار حمایت و پشتیبانی داره،مرد هم از زن ارامش و مهربونی میخاد،من این مهربونی و ارامشو
بنا به شرایطمون بهش میدادم،ولی چه کنم که فوق العاده حساس بود و انتظاراتش ازم بیش از حد بود، فکر نمیکرد که من خونه پدرم هستم و هنوز به خونه اون نیومدم که همش اوامر ایشون رو در مورد رفت و امد اجرا کنم،شوهرم خودش کاری کرد که در ذهن من خراب بشه،هر سری با رفتارایی که نشون میداد
یجور بهم شوک وارد میشد که ایا این مرد انتخابی منه؟؟!!! اون جاهایی که انتظار حمایت ازش داشتم منو
یکه و تنها میذاشت،خب به همین خاطر شاید ناخوداگاه نتونستم احترام زیادی براش قائل باشم،البته بی احترامی هم به اون معنای خاص نمیکردم،احترام رو میدونی چی میدونه؟تمکین بی قید و شرط،همش بگم چشم،خب نمیشه که،میشه؟؟؟!بیشتر حرف و مشکلات ما از طرف اون، سر این بود
که دوست داشت خیلی خیلی برم خونشون،اگه یه بار میگفتم نه،ناراحت میشد!فکر کن
موقع امتحاناتم،من چون نمیرفتم خونشون،ازم ناراحت میشد و بد میشد باهام،اگه بخام از فشارهایی که بهم دادن بگم،یه کتاب میشه،البته من باز هم وقتی شوهرم خوب و مهربون میشه،دوچندان باهاش خوب میشم و اون وقت احترام بهش و اینکه مرد زندگی و تکیه گاهمه ناخوداگاه خودشو نشون میده ،من همه ی زندگیمو محدود نکردم به همسرم،یعنی دوست ندارم خیلی بهش وابسته باشم،ولی شوهرم اینو میخاد،رفتارش جوریه که میخاد مالک من بشه حتی ذهن و احساسم،اینکه کی رو دوست داشته باشم کی رو نه و...
واسه همین روحیات همسرم وقتی کنارشم بشدت در من تاثیر میذاره،اگه اون شاد باشه منم شادم،گرفته و عصبی باشه منم کم کم اونجوری میشم.
شیدا! شاید چون مطلبو با جزییات نمیگم،خودم خطاکار شدم،اشکالی نداره،من دوست دارم اونچه که فکر میکنین ایرادهای رفتاریمه بهم بگین،حالا من بخودم که دروغ نمیتونم بگم،یا قبول میکنم یا نه،چون واسه همین اینجا اومدم،شاید به غلط من یه رفتار اشتباهو درست میدونم!ادم منطقی هم هستم حرف اگه منطقی باشه مقاومت نمیکنم، ولی در مورد این دو موردی که شما گفتی خودم که فکر نمیکنم اشتباه کرده باشم.
خب فقط به صرف با من بودن که مرخصی نگرفته بود،منم وقتی بهم اس داد که بریم بیرون،خونه نبودم،با مادرمینا رفته بودیم خونه باغمون خارج از شهر،خب من میدونستم که این همسر بنده تا یازده دوازده شاید پیداش نشه،اگه هم شد چه معلوم بخاد قبل از ظهر با من باشه،واسه همین بجای اینکه چند ساعت بشینم منتظر شوهرم باشم،و حرص بخورم با مادرمینا رفتم،من دوست دارم یکاری رو که دست خودمونه از قبل برنامه ریزی کنیم،نه اینکه اینجوری،هر وقتکه شوهر من عشقش کشید و اراده کرد بخاد باهام باشه.،طرز فکر غلطیه؟
در مورد سیزده هم ما خونه یکی از اقوام مهمون بودیم،شوهرم که بهم زنگ زد سر کوچه بود،1-عجله ای شد و دیگه فرصت این نبود من برم اطلاع بدم به مادرمینا2-وقت ناهار بود3-چند ساعت بیشتر از اشتیمون نگذشته بود و فعلا به این سرعت نمیتونستم لیلی و مجنون بشم باهاش،یجورایی مسخره بود4-لااقل اگه خونه خودمون بودم شاید باهاش میرفتم،ولی خب جاییکه مهمون بودیم،اونجا همه میدونستن قضیه ما رو،اگه غیبتمو میفهمیدن،خب میگفتن اینا ما رو مسخره کردن،نظرها نسبت بشوهرم دیگه منفی شده5-از همه مهمتر واقعا تو اون لحظات نمیدونستم چطور باهاش رفتار کنم؟فشار روانی زیادی روم بود،چون مشاوره رو هم قبول نکرده بود،نمیتونستم راحت باشم باهاش و برم خوشگذرونی.
نمیدونم شیدا توضیحاتم قانع کننده بود که بخای حرفتو پس بگیری؟
استراتژی من جذبی بود نه دفعی،اما شوهرم راه نمیداد خیلی،یا هم قدرت جذبی من ضعیف بود.
کاش جواب سوالی که میشل نقل قولشو اورد رو بهم بگین،ما الان با هم خیلی خیلی خوبیم، داریم هی قربون صدقه هم میریم و بقولی لاو میترکونیم،با خونواده هامون ارتباط نداشتیم تا دیروز،که یه مسئله ای باعث شد مادرشوهر و خواهرشوهرمو ببینم،اکثر شبا شوهرم با اینکه خسته هست ،میاد دنبالم میریم بیرون و یکی دو ساعت با همیم،تو ماشین میشینیم و فقط همدیگه رو بغل میکنیم و میبوسیم،و دوست نداریم اون یه ساعت هیچ وقت تموم بشه،و کلی هم ترس که نکنه کسی ببینه و بخاد گیر بده.شوهر من تازه الان داره به خوشگذرونی دونفرمون ،بیشتر بها میده،چند ماه هست خدمتش تموم شده و فقط جمعه ها بیکار بود ولی نمیومد برا خودمون برنامه بچینیم مثلا بزنیم به کوه و دشت و بیابون،با اینکه ادم خوش سفریه،یه ساعت میومد میبرد یه چرخ تو خیابونا میزدیم بعد میرفت خونشون،بابای شصت و چند سالش میرفت دوچرخه سواری و کوهنوردی و صفای خودش،اونوقت شوهر من پیش مامانش میموند تا تنها نمونه،چون خانم میترسن و فکر نمیکرد که منم فقط همین یه جمعه رو دارم و دوست دارم خودمون فقط دوتایی با هم باشیم!
الان ما خیلی احساسی داریم با هم برخورد میکنیم،اونچه فقط بینمونه احساسات عاشقانه هست،حرف منطقی نمیزنیم،از اشتباهات گذشته و طریقه حلشون نمیتونم حرف بزنم چون شوهرم دوست نداره و میگه حرف گذشته ها رو نزن،فکر میکنم باید احساسات رو کمی تعدیلش کنم و یکم باهاش منطقی بشم،ولی نمیدونم چجوری تا به ناراحتی ختم نشه؟
میترسم خدایی نکرده دوباره مثل دفعه قبلی بشه و بدون اینکه مشکلاتمون ریشه یابی و حل بشه باز روابط عادیمونو در پیش بگیریم و باز چند ماه دیگه همین اش و همین کاسه،من انگار نه انگار که قبل اشتی داشتم میگفتم این دفعه دیگه فرق میکنه و باید بیاد مشاوره،اگه مشاوره تایید کرد،بعدش باید تعهد بده که دیگه چنین مسائلی رو پیش نیاره، و...بعد من باهاش میمونم،دلم زود نرم میشه شوهرم میگه هیچوقت حرف طلاقو نزن،با این عشقی که ما بهم داریم،طلاق چیه دیگه!میگه گیریم که مشاور گفت شما به درد هم نمیخورین اونوقت میخای چیکار کنی؟منم گفتم چند تا میریم و نظرات اونا رو هم میشنویم،گفت اگه همشون اینو گفتن چی،منم جوابی نداشتم بدم،گفتم بحثو عوض کن،حیف حال خوشمون نیست،با این حرفا خرابش کنیم،تو این موقعیت چی باید میگفتم بنظرتون؟
من هنوز دنبال مشاور نگشتم،نمیدونم خوبشو از کجا پیدا کنم،مجبورم حالا به یکی اعتماد کنم دیگه!
علاقه مندی ها (Bookmarks)