به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 28 , از مجموع 28
  1. #21
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 08 شهریور 94 [ 23:38]
    تاریخ عضویت
    1389-12-01
    نوشته ها
    190
    امتیاز
    5,807
    سطح
    49
    Points: 5,807, Level: 49
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 143
    Overall activity: 5.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    1,748

    تشکرشده 1,723 در 298 پست

    Rep Power
    33
    Array
    مرسی نگار که پیگیری،تو هم بیا از خودت خبر بده،منم پیگیر تاپیک تو هستم،این چند روزه سرماخورده بودم و سرعت نتم هم پایین بود اینه که زودتر نتونستم بیام.
    همونطور که میدونید ما با هم صحبت کردیم،من و پدرم و واسطه قبل شوهرم تو محل اجلاس نشسته بودیم و شوهرم بعدا اومد و لحظه ورود یه سلام کرد و حتی بما نگاه هم نکرد،حالا مصافحه و ...بماند،من فکر میکردم شوهرم پیشنهاد این جلسه رو داده باشه،ولی اینجور نبود و واسطه ها این جلسه رو ترتیب داده بودن،من زیر زیرکی گاهی شوهرمو نگاه میکردم ولی اون نه و چنان قیافه ای گرفته بود که ادم ترس برش میداشت،و البته واقعا هم داغون شده بود،خلاصه شوهرم میگفت زنم بمن احترام نمیذاره و بعنوان یه مرد من هیچ جایگاهی ندارم!منم برخلاف قولی که داده بودم در مورد خوددار بودن،ولی نتونستم،چون فکر میکردم شوهرم الان حتما بابت رفتار خودش و خونوادش شرمنده هست و پشیمون،ولی ظاهرا که اینجور نبود و حق به جانب صحبت میکرد و این باعث شد که منم گاهی کنترل خودمو از دست بدم و بهش بگم واقعا برات متاسفم و چقدر بچگانه فکر میکنه.

    من اون جلسه همش میگفتم من فقط بشرط مشاوره حاضرم ادامه بدم که اصلا انگار نه انگار،هی تو رودربایستی منو قرار میدادن که همین حاج اقای واسطه از علماست و به همه مشاوره میدن ،ایشون که داره به شما میگه چیکار کنین و شما هم بگین چشم،شوهرم هم میگفت من هیچ شرطیو قبول نمیکنم و مشاور هم نمیام،سه ساعت صحبت کردیم و فقط قرار بر این شد که گذشته رو فراموش کنیم و فرمودند که مشکلمون اصلا مشکل نیست.
    اخرش واسطه گفت شوهرم منو برسونه،منم گفتم پدرم باید اجازه بده،با اینکه دل تو دلم نبود برای با هم بودن ،بیچاره پدرم نمیدونست چی بگه و بغض کرده بود و اگه بغضشو نمیخورد اشکاش میریخت،خیلی دلم برا بابام سوخت،ضمنا اونجا یواشکی مجبور شدم به واسطه بگم شوهر من داروی اعصاب میخورده و تا مشاور نرم و اطمینان کسب نکنم نمیشه که اونم گفت پس من راضیش میکنم برای مشاوره.

    باشوهرم که رفتم اولش چند دقیقه سکوت بود بعد من تو دلم مردد بودم که سال نو رو تبریک بگم یا نه و یه چند لحظه سرمو برگردوندم تا نگاش کنم و بگم که اون پیشدستی کرد و گفت(کلا خیلی برامون پیش میاد که تو یه لحظه به یه چیز فکر کنیم،یا همزمان به هم اس بدیم و....کاش تو مسائل عمیق تر هم انقدر تفاهم داشتیم)تنها محبتی که بهم کرد این بود که دستمو گرفت و من واقعا یخ کرده بودم و هیچ واکنشی نداشتم جز گریه و گلایه که چطور تونستی این همه مدت ازم دور و بیخبر باشی.

    سیزده بدر رو هم رفت سرکار و من هم به ناچار با خونوادم بودم،یه بار ظهر اومد و دید منو و گفت بریم یکم بگردیم که گفتم نه،دوباره مشاوره رو مطرح کردم و اون باز مخالفت کرد،و ناراحت از پیشم رفت و گفت به واسطه میگم که همش داری حرف خودتو میزنی،یه اس بهش دادم که من زندگیمو دوست دارم و حاضرم برای مشاوره رفتن التماستو هم بکنم،نمیدونم ایا
    واسطه راضیش کرد یا اس من تاثیرگذاشت روش( فکر نکنم)،ولی بعد چند ساعت جواب داد که باشه،تو مشاورشو پیدا کن،هزینش با من،هر جا بری و هر چند بار که بگی میریم،یکم دلم اروم گرفت
    با این حرفش.شب سیزده با هم یکم ماشین سواری کردیم و عشقولانه بودیم،بعد از اون هم پنجشنبه همو دیدیم و جمعه هم تقریبا کلا با هم بودیم و عوض سیزده بدرو که با هم نبودیم و در اوردیم و شانزده بدر کردیم و فوق العاده خوش گذشت،هر چند که شب که خونه اومدم اخم و تخم مادر و سردی پدرمو دیدم،خلاصه تو این چند روز هم چند بار بدجوری با پدر و مادرم کنتاکت داشتیم،خونوادم بهم میگن اگه میتونی حرفاشونو تحمل کنی و اونی بشی که اونا میخان،باشه برو و بیشتر ازین اعصاب ما رو خرد نکنین،که من واقعا بهشون حق میدم چون جز احترام و رعایت حال همسرم کاری نکردن تا حالا و هیچوقت تو هیچ امری دخالت نکردن کاملا برعکس خونواده همسرم،منم بهشون میگم نه من ادم سوختن وساختن نیستم و با این اخلاق شوهرم نمیتونم کناربیام و اونا میگن اخلاق هر کسی از بدو تولد باهاشه تا لحظه مرگ،این حرفا ناامیدم میکنه.

    دیروز رو با شوهرم تصمیم گرفتیم چند روزی نبینیم همو(نمیدونم تا کی طاقت بیاریم)تا یکم حساسیتها بخوابه،ولی الان واقعا من نمیدونم رفتارم با شوهرم به چه صورت باشه با حرفهای خونوادم به چه صورت؟مادرم میگه این صمیمیت لزومی نداره تا وقتیکه مشاور برین و نتیجه مشخص بشه،

    تا زمانیکه مشاوره نرفتیم ، من باهاش زیادی صمیمی نشم؟بیرون نرم باهاش؟
    الان سختترین کار برا من پیدا کردن یه مشاور مجرب هستش.




    - - - Updated - - -

    دل جان!
    خوشحالم میبینمت، چقدر خوب توصیف کردی چنین مردانی رو،خط به خط نوشته هات درسته و نشون میده چه خوب تونستی شناخت بدست بیاری ازشون،دقیقا و دقیقا همینه که گفتی،شوهر من اهل افراط و تفریطه،میانه رو نیست،یوقتایی جوری باهام رفتار میکنه که واقعا خودمو تو اوج آسمونا حس میکم و عین گفتت میشم یه پرنسس و یوقتایی قعر جهنم و واقعا تو برزخی گیر میکنم که بیا و ببین.


    شوهرم بهم میگه نامزدی طولانیمون باعث این همه اختلاف شده چون تو پیشم نیستی و ارامش ندارم و تکلیفمون مشخص نیست!منم واقعا خسته شدم از نامزدی و اینکه واقعا نه دختر خونه ام و نه زن شوهرم،ولی نمیتونم ریسک کنم و برم سر خونه زندگی،از کجا معلوم که درست بشه،از اونطرف هم هی بعد آشتیمون میگه بریم یه جای دیگه زندگی کنیم،میگه هر جایی تو بگی همونجا میریم،من فکر میکنم با این خونواده ای که ایشون داره،حتی جای دور هم بریم باز اثرشونو خواهند گذاشت و من نمیتونم نفس راحت بکشم،مگر وقتیکه شوهرم به این درک برسه که اولویتش باید حفظ زندگی مشترک خودش باشه و بمن اعتماد کنه.

    دل بیشتر بهم سر بزن و از تجربه هات بگو.

    زندگی موفق!من خیلی وقت پیش تاپیکتونو خوندم و میدونم که برای حفظ زندگیت خیلی داری تلاش میکنی،نمیدونم الان زندگیت به کجا رسیده ولی واقعا امیدوارم بهترین اتفاقها برات بیفته ،ممنونم از نظرت،با همه حرفات موافقم،در مورد جواب پس ندادن حق با شماست خودم هم پشیمونم،من نباید شخصیتمو در حد اونا پایین میاوردم،ولی واقعا بخدا سخته که مهمون ببرنت یه شهر دیگه و بعد سر یه مسئله ی الکی که بنظرم بهونه ای بیش نبود،بهت بی احترامی کنن و هر چی که لایق خودشونه به تو نسبت بدن،و ادم با ارامش فقط گوش کنه،مطمئنم حق با من بود ولی جواب پس دادنم کارو بدتر کرد،کاش سیاست داشتم و سکوت میکردم و همه ی بد و بیراه ها رو تو دلم بهشون میدادم،و خودم رو بد نمیکردم
    لبخند و ریشخند کسی در دلم نماند
    هر کس هر آنچه داد به آیینه، پس گرفت!


    ویرایش توسط shayana : دوشنبه 18 فروردین 93 در ساعت 01:23

  2. 5 کاربر از پست مفید shayana تشکرکرده اند .

    del (دوشنبه 18 فروردین 93), khaleghezey (دوشنبه 18 فروردین 93), negar1987 (دوشنبه 18 فروردین 93), دختر 7 (دوشنبه 18 فروردین 93), دختر بیخیال (دوشنبه 18 فروردین 93)

  3. #22
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 28 آذر 99 [ 01:10]
    تاریخ عضویت
    1387-2-31
    نوشته ها
    1,208
    امتیاز
    22,636
    سطح
    93
    Points: 22,636, Level: 93
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 714
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteranSocial10000 Experience Points
    تشکرها
    6,336

    تشکرشده 3,618 در 912 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    141
    Array
    عزیزم، تو یه شانس بزرگ توی زندگیت داری و اون جدا بودن محل زندگیتون از پدر و مادرش هستش.
    این خودش میتونه به بزرگ شدن و بالغ شدن همسرت کمک کنه.
    وقتی حرف همسرت رو میزنی، خوب، یادم میاد که شوهر منم همچین حرفایی میزد. چون مردی بود که به شدت از لحاظ رابطه ی زناشوئی گرم بود و ما که دوران عقد طولانیه داشتیم؛ فکر میکردیم دوری باعث این اختلافات شده.
    در صورتی که این حرف تنها میتونه یک ضلع از اضلاع مثلث عشق رو که شامل سکس، صمیمیت و تعهد هستش رو شامل بشه.
    شما از این لحاظ به خاطر احساساتی بودن همسرت، پیشرفت میکنید. عمیق ترین لذات رو می برید و احساس شادیه عجیبی رو تجربه میکنید.
    اما از اون طرف هم؛ موضوعات بسیار بسیار کوچیکی که این آدم ها تبدیلش میکنند به آتش فشان؛ وقتی زیر یک سقف باشید، شدیدتر میشه.
    اون قدر شدید که بعضی وقت ها؛ احساس میکنی با این مردی که زندگی میکنی یه مشکل عمیق روحی داره و تو شاید بعضی وقت ها از واکنشهاش احساس ترس و عدم امنیت کنی.
    خواهش میکنم روی شناخت خودت کار کن.
    من نمی دونم خصوصیات اخلاقی شما چطوره؟ اما مهمترین نکته به دست آوردن، مهارت های رفتار جراتمندانه، کنترل خشم، کنترل افکار منفی، پذیرش شرایط، امیدواری و در نهایت آرامش شما و شناخت دقیق خصوصیات اخلاقیه همسرت هست.
    شایانا، عزیزم راه درازی رو در پیش داری. باید خودت رو مجهز کنی. اگر میخوای که ادامه بدی.
    آرزوهایم مشخص است و دست یافتنی و
    من
    برای رسیدن به آنها نهایت تلاش خود را خواهم داشت!
    و امروز
    من شاکرم! شاکرم که خداوندی دارم که
    آرزوهایم رو به من هدیه دادند و
    منه انسان
    چیزی رو نخواهم ساخت، حتی دیگر لیستی نخواهم نوشت، من!!
    من سر طاعت در برابر لیستی که به من هدیه میدهد برمیآورم.


  4. 4 کاربر از پست مفید del تشکرکرده اند .

    khaleghezey (دوشنبه 18 فروردین 93), shayana (سه شنبه 19 فروردین 93), واحد (شنبه 30 فروردین 93), میشل (سه شنبه 26 فروردین 93)

  5. #23
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    درود بانو

    با اجازه delگرامی حسی که شوهرت داره را تا حدودی درک میکنم البته تجربش کمه ولی احساساتیه مثل من.اینجور آدم ها حساس هستند یکم باید دقتت را بیشتر کنی و بهش اعتماد بنفس بدی و باهاش سعی کنی لج نکنی

    احساسی که نسبت به نوشته های شما دارم اینه که ببخشید اینو میگم ولی من یکی اصلا حس خوبی در مورد نوشته هاتون ندارم.گفتم شوهر شما یکجورایی شبیه منه ولی توی سن پایینترو مسلما تجربه کمتر.ایکاش ملایمتر بودی و صحبات هات رو با لطافت بیشتری بیان میکردی همون حس زنانگی.

    این جملشو بخون:

    ،خلاصه شوهرم میگفت زنم بمن احترام نمیذاره و بعنوان یه مرد من هیچ جایگاهی ندارم!

    خوب دختر خوب این بنده خدا داره فریاد میزنه بهت نیاز داره به اینکه دوسش داشته باشی بهش محبت کنی بهش اعتماد بنفس بدی به اینکه بهش نشون بدی همیشه کنارشی.چرا از زنانگیت استفاده نمیکنی تا اونو بطرف خودت جذبش کنی؟
    خودتو لوس کن براش (مثل سریال پژمان نامزدش چجوری خودشو لوس میکردش)البته یکم کمتر چه ایرادی داره حرفی که میخوای بزنی رو بزن ولی به روش درست که هم احترامش حفظ بشه هم اینکه انجامش بده ولی شما بجاش داری از چاشنی خشونت استفاده میکنی این اصلا خوب نیست.خودتو ضعیف نشون بده بانو بزار احساس قدرت کنه اینکه بهش نیاز دار یو اینکه کنارش احساس امنیت میکنی بزار حس کنه بهش نیاز داره خیلی بیشتر از بقیه مردا.اینایی که دارم مینویسم برای شما حسیه که خودم اگه توی این سن و موقعیت بودم داشتم.اینا رو باید از شما دریافت کنه نه از بقیه.

    نوشته بودید شما 25سالتونه و شوهرتون 23 سالشه براش مادر نباشید براش معلم نباشید برعکس بهش باید اونقدر اعتماد بنفس بدید تا بتونه این خلاء را پر کند.دخترا زودتر از پسرا بزرگ میشن و بقول معروف بیشتر از سنشون میفهمن یکم بهش فرصت بدید.

    لحظات عاشقانه زیادی باهم داشتین حیفه بخدا بخواین خرابش کنین

    ((باشوهرم که رفتم اولش چند دقیقه سکوت بود بعد من تو دلم مردد بودم که سال نو رو تبریک بگم یا نه و یه چند لحظه سرمو برگردوندم تا نگاش کنم و بگم که اون پیشدستی کرد و گفت(کلا خیلی برامون پیش میاد که تو یه لحظه به یه چیز فکر کنیم،یا همزمان به هم اس بدیم و....کاش تو مسائل عمیق تر هم انقدر تفاهم داشتیم)تنها محبتی که بهم کرد این بود که دستمو گرفت و من واقعا یخ کرده بودم و هیچ واکنشی نداشتم جز گریه و گلایه که چطور تونستی این همه مدت ازم دور و بیخبر باشی.))

    بنظرم ارزش مبارزه کردن داره این زندگی اینکه همه انر؟ژیت را بزار یو تلاشت راب یشتری کنی تا بتوانی این زندگی را حفظ کنی.

    در مورد شرط آمدن به پیش روانشناس خیلی خوبه بانو فرشته مهربانم گفتند ولی طریقه گفتن شما خیلی خوب نبودش توی جلسه عنوان کردید درست
    و بعدش که باهم بودید خوب همون پیامکی که بهش دادی احساست را نوشتی خوب همینو با محبت و مهربانی بیشتری بهش میگفتی نثلا بغلش میرفتی و با ظرافت زنانه اینو بهش میگفتی بابا یکم سیاست زنانه داشتن خوبه به خدا به پیر به پیغمبر به هرچی میپرستی خوبه یکم ازش استفاده کن اسلحه زن زبانشه و عشوه و نازی که میاد صدات روب یار پایین لطیفترش کن بعد خواسته ای که درای را مطرح کن بهش نشون بدی دوسش داری زندگیتان را دوست دارید و اینکه بدون اون زندگی کردم برات خیلی سخته بعد بهش پیشنهاد مشاوره میدادین و اینکه کنارش هستید و خودتان هم مهارت هاتون را افزایش میدید و سعی میکنی همسر ایده آلی براش باشی.بهتر نبود اینجوری بگی تا دلخوری پیش نیاد.هر مردی قلق خاص خودشو داره بگرد اونو پیدا کن اونوقت خیلی راحت رامت میشه و مثل موم توی دستته.

    در مورد خانوادش بگرد ببین چیکار میکنن که شوهرت را بطرف خودشان جذب میکنن شما سعی کن خودتو تا میتونای به شوهرت نزدیک کنی.مردای ایرانی بیشترشون درست یا غلط به خانوادشون مخصوصا مادرشون وابسته هستند.بهتره در مورد خانودش زیاد باهاش بحث نکنی بنظر من بشخصه حفظ یه زندگی مشترک ارزشش رو داره بعضی وقتا خودمون رو بزنیم به نشنیدن تا یه دعوا و مشاجره ای راه نیوفته.

    صبور باشید بانو انشاالله به نتیجه دلخواه میرسید.فعلا اول آرامش خودتان را حفظ کنید درسته خانواده شما بفکر شما هستند این خیلی خوبه ولی یادت باشه این زندگی شماست پس خودت باید تصمیم بگیری دختر عاقلی هستی یکم بیشتر بهش وقت بده و اعتماد بنفسشو بیشتر کن.

    راستی عضو انجمن آزاد هستی از مشاوره مدیران سایت استفاده کن حیفه از تجربیات و تخصصشون برای بهبود کیفیتی زندگیت بهره کافی رو نبری

    پ.ن:زندگی خوبی داری پر از لحظات عاشقانه و احساسات پاک حیفه این زندگی بسمت جدایی کشیده بشه.تلاشتو کن ماهم دعا میکنیم ایشالله ختم به خیر بشه
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !

  6. 4 کاربر از پست مفید khaleghezey تشکرکرده اند .

    del (دوشنبه 18 فروردین 93), shayana (سه شنبه 19 فروردین 93), واحد (شنبه 30 فروردین 93), میشل (سه شنبه 26 فروردین 93)

  7. #24
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 29 بهمن 01 [ 12:00]
    تاریخ عضویت
    1391-12-24
    نوشته ها
    1,690
    امتیاز
    42,348
    سطح
    100
    Points: 42,348, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteranOverdrive25000 Experience Points
    تشکرها
    6,932

    تشکرشده 6,903 در 1,648 پست

    Rep Power
    348
    Array
    سلام،

    نقل قول نوشته اصلی توسط shayana نمایش پست ها
    شوهرم میگفت زنم بمن احترام نمیذاره و بعنوان یه مرد من هیچ جایگاهی ندارم!
    خب راست میگه گلی، این یه نمونش:
    نقل قول نوشته اصلی توسط shayana نمایش پست ها
    بهش بگم واقعا برات متاسفم و چقدر بچگانه فکر میکنه.


    تازه من وقت ندارم کل پستت رو تحلیل کنم، وگرنه دلایل دیگه ایم. هم برای تایید این حرفش پیدا میشه.

    در ضمن مهم نیست چی بهش بگی، اگه از ته ته فکرت اون رو شایسته در دست داشتن سکان زندگیتون میدونستی (جایگاه یه شوهر) این تفکر طوری در حرکات و رفتار و حالت چهره و ... در طی این ماههایی که نامزد هستید، دیده میشد که الان یکی دو اتفاق باعث نمیشدن همسرت این ذهنیت رو داشته باشه.

    بیشتر به ساختار خانواده و جایگاه زن و شوهر فکر کن. موفق باشی.


    ======================


    نقل قول نوشته اصلی توسط del نمایش پست ها

    مثلث عشق: شامل سکس، صمیمیت و تعهد
    چه جالب.

    هر اتفاق بدی، یه اتفاق خوبه...



  8. 6 کاربر از پست مفید میشل تشکرکرده اند .

    del (چهارشنبه 27 فروردین 93), khaleghezey (سه شنبه 26 فروردین 93), shayana (چهارشنبه 27 فروردین 93), واحد (شنبه 30 فروردین 93), دختر بیخیال (سه شنبه 26 فروردین 93), شیدا. (سه شنبه 26 فروردین 93)

  9. #25
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    شایانا جان

    پارگراف اولی که می ذارم از تاپیک قبلیتون همینطور تو ذهن من بود که یعنی چی؟
    شوهر شما سرباز هست و مرخصی می گیره که با شما بره بیرون، بعد می گی بهش گفتم نه!! نمی آم !!
    پس با کی بره بیرون؟
    تازه شاکی هم هستی که پدر و مادرش دارن زندگی من را از هم می پاشن

    قرار شد تا ده روز با خونواده هامون هیچ ارتباطی نداشته باشیم،و رو صمیمیت خودمون کار کنیم،و حرف گذشته هامونو پیش نکشیم،دیروز مرخصی گرفته بود،من انتظار داشتم از صبح تا شب با من باشه،ولی خب زهی خیال باطل
    یازده بهم اس داد میری بیرون؟گفتم نه ،چون دیر بود،همم میخاستم بدونه هر وقت اون خواست و اراده کرد نمیتونه منو داشته باشه من هم برا خودم برنامه دارم،رفت تا بعد از ظهر که دیگه دیدم ازش خبری نیست با ناراحتی زنگیدم و گفتم پس کی میخایم با هم باشیم؟اونم همش میگفت پس چرا اینجوری باهام صحبت میکنی و بلد نیست ارومم کنه و باید خودم به زبون بیارم که ارومم کنه،بالاخره ختم به خیر شد رفتیم بیرون و شامو هم بیرون خوردیم و خوش گذشت،ولی از وقتی اومده بود میخاست بره خونشون،ازش بدم میاد که همش بفکر تنهایی پدرمادرشه،و وقتی با من خوشه و بیرونه،عذاب وجدان میگیره،من چجوری میتونم اونو که همه فکر وذهنش پدر ومادر و خاهر برادرش هست،بسمت خودم بکشونم،بدون اینکه احساسات و روحیات خودمو نادیده بگیرم؟!

    که توی تاپیک جدید دیدم این کلا استراتژی شماست برای دور کردن شوهرت از خودت

    سیزده بدر رو هم رفت سرکار و من هم به ناچار با خونوادم بودم،یه بار ظهر اومد و دید منو و گفت بریم یکم بگردیم که گفتم نه،دوباره مشاوره رو مطرح کردم و اون باز مخالفت کرد،و ناراحت از پیشم رفت و گفت به واسطه میگم که همش داری حرف خودتو میزنی،یه اس بهش دادم که من زندگیمو دوست دارم و حاضرم برای مشاوره رفتن التماستو هم بکنم،نمیدونم ایا
    واسطه راضیش کرد یا اس من تاثیرگذاشت روش( فکر نکنم)،ولی بعد چند ساعت جواب داد که باشه،تو مشاورشو پیدا کن،هزینش با من،هر جا بری و هر چند بار که بگی میریم،یکم دلم اروم گرفت با این حرفش.
    شب سیزده با هم یکم ماشین سواری کردیم و عشقولانه بودیم
    اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
    مادر ترزا

  10. 4 کاربر از پست مفید شیدا. تشکرکرده اند .

    del (چهارشنبه 27 فروردین 93), shayana (چهارشنبه 27 فروردین 93), واحد (شنبه 30 فروردین 93), میشل (سه شنبه 26 فروردین 93)

  11. #26
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 29 بهمن 01 [ 12:00]
    تاریخ عضویت
    1391-12-24
    نوشته ها
    1,690
    امتیاز
    42,348
    سطح
    100
    Points: 42,348, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteranOverdrive25000 Experience Points
    تشکرها
    6,932

    تشکرشده 6,903 در 1,648 پست

    Rep Power
    348
    Array
    شیداجان لطفا این سوالم جواب بده:

    نقل قول نوشته اصلی توسط shayana نمایش پست ها
    تا زمانیکه مشاوره نرفتیم ، من باهاش زیادی صمیمی نشم؟بیرون نرم باهاش؟
    من خواستم جواب بدم، ولی نوشتنم نمیاد. البته پست قبلیت جواب این سوال رو هم در خودش داشت. ولی اگه شما یا بقیه دوستان مفصل تر این سوال رو جواب بدید و ریشه یابی کنید، خیلی خوب میشه.

    هر اتفاق بدی، یه اتفاق خوبه...



  12. 3 کاربر از پست مفید میشل تشکرکرده اند .

    shayana (چهارشنبه 27 فروردین 93), واحد (شنبه 30 فروردین 93), شیدا. (پنجشنبه 28 فروردین 93)

  13. #27
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    بانو شاینا گرامی ببخشید

    لانو میشل میتونم بپرسم چی شده چرا اینجوری شدید چقدر کسل و بی حوصله هستین آدمو نگران میکنید؟!!

    البته اگه فضولی نیستا آخه چند بار دیگههم خوندم نوشتید حوصله ندارید واسه این پرسیدم
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !

  14. 2 کاربر از پست مفید khaleghezey تشکرکرده اند .

    میشل (سه شنبه 26 فروردین 93), شیدا. (پنجشنبه 28 فروردین 93)

  15. #28
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 08 شهریور 94 [ 23:38]
    تاریخ عضویت
    1389-12-01
    نوشته ها
    190
    امتیاز
    5,807
    سطح
    49
    Points: 5,807, Level: 49
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 143
    Overall activity: 5.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    1,748

    تشکرشده 1,723 در 298 پست

    Rep Power
    33
    Array

    راستی تو پست بالاییم ما پانزده به در کردیم نه شانزده بدر،اشتباه نوشتم،بعد متوجه شدم،باید اصلاح میکردم والا میموند تو دلم
    دل!
    بنظرت بیشترین خطای من چی بوده تو زندگیم که الان به این جا رسیده؟اگه اطلاعاتت کافی نیست میتونی بپرسی جواب میدم.

    اقای خاله قزی! ازتون ممنونم که دلسوزانه نظر دادین،کاش شوهر من هم عوض مشورت با ادمای نادون اینجا رو میشناخت و میومد اینجا چند تا حرف حساب میشنید.

    میشل!خب عزیزم هر عملی عکس العملی داره،مگه جواب سیلی،ناز کردنه؟(مثال بود)یه زن از
    مردش انتظار حمایت و پشتیبانی داره،مرد هم از زن ارامش و مهربونی میخاد،من این مهربونی و ارامشو
    بنا به شرایطمون بهش میدادم،ولی چه کنم که فوق العاده حساس بود و انتظاراتش ازم بیش از حد بود، فکر نمیکرد که من خونه پدرم هستم و هنوز به خونه اون نیومدم که همش اوامر ایشون رو در مورد رفت و امد اجرا کنم،شوهرم خودش کاری کرد که در ذهن من خراب بشه،هر سری با رفتارایی که نشون میداد
    یجور بهم شوک وارد میشد که ایا این مرد انتخابی منه؟؟!!! اون جاهایی که انتظار حمایت ازش داشتم منو
    یکه و تنها میذاشت،خب به همین خاطر شاید ناخوداگاه نتونستم احترام زیادی براش قائل باشم،البته بی احترامی هم به اون معنای خاص نمیکردم،احترام رو میدونی چی میدونه؟تمکین بی قید و شرط،همش بگم چشم،خب نمیشه که،میشه؟؟؟!بیشتر حرف و مشکلات ما از طرف اون، سر این بود
    که دوست داشت خیلی خیلی برم خونشون،اگه یه بار میگفتم نه،ناراحت میشد!فکر کن
    موقع امتحاناتم،من چون نمیرفتم خونشون،ازم ناراحت میشد و بد میشد باهام،اگه بخام از فشارهایی که بهم دادن بگم،یه کتاب میشه،البته من باز هم وقتی شوهرم خوب و مهربون میشه،دوچندان باهاش خوب میشم و اون وقت احترام بهش و اینکه مرد زندگی و تکیه گاهمه ناخوداگاه خودشو نشون میده ،من همه ی زندگیمو محدود نکردم به همسرم،یعنی دوست ندارم خیلی بهش وابسته باشم،ولی شوهرم اینو میخاد،رفتارش جوریه که میخاد مالک من بشه حتی ذهن و احساسم،اینکه کی رو دوست داشته باشم کی رو نه و...

    واسه همین روحیات همسرم وقتی کنارشم بشدت در من تاثیر میذاره،اگه اون شاد باشه منم شادم،گرفته و عصبی باشه منم کم کم اونجوری میشم.

    شیدا! شاید چون مطلبو با جزییات نمیگم،خودم خطاکار شدم،اشکالی نداره،من دوست دارم اونچه که فکر میکنین ایرادهای رفتاریمه بهم بگین،حالا من بخودم که دروغ نمیتونم بگم،یا قبول میکنم یا نه،چون واسه همین اینجا اومدم،شاید به غلط من یه رفتار اشتباهو درست میدونم!ادم منطقی هم هستم حرف اگه منطقی باشه مقاومت نمیکنم، ولی در مورد این دو موردی که شما گفتی خودم که فکر نمیکنم اشتباه کرده باشم.

    خب فقط به صرف با من بودن که مرخصی نگرفته بود،منم وقتی بهم اس داد که بریم بیرون،خونه نبودم،با مادرمینا رفته بودیم خونه باغمون خارج از شهر،خب من میدونستم که این همسر بنده تا یازده دوازده شاید پیداش نشه،اگه هم شد چه معلوم بخاد قبل از ظهر با من باشه،واسه همین بجای اینکه چند ساعت بشینم منتظر شوهرم باشم،و حرص بخورم با مادرمینا رفتم،من دوست دارم یکاری رو که دست خودمونه از قبل برنامه ریزی کنیم،نه اینکه اینجوری،هر وقتکه شوهر من عشقش کشید و اراده کرد بخاد باهام باشه.،طرز فکر غلطیه؟

    در مورد سیزده هم ما خونه یکی از اقوام مهمون بودیم،شوهرم که بهم زنگ زد سر کوچه بود،1-عجله ای شد و دیگه فرصت این نبود من برم اطلاع بدم به مادرمینا2-وقت ناهار بود3-چند ساعت بیشتر از اشتیمون نگذشته بود و فعلا به این سرعت نمیتونستم لیلی و مجنون بشم باهاش،یجورایی مسخره بود4-لااقل اگه خونه خودمون بودم شاید باهاش میرفتم،ولی خب جاییکه مهمون بودیم،اونجا همه میدونستن قضیه ما رو،اگه غیبتمو میفهمیدن،خب میگفتن اینا ما رو مسخره کردن،نظرها نسبت بشوهرم دیگه منفی شده5-از همه مهمتر واقعا تو اون لحظات نمیدونستم چطور باهاش رفتار کنم؟فشار روانی زیادی روم بود،چون مشاوره رو هم قبول نکرده بود،نمیتونستم راحت باشم باهاش و برم خوشگذرونی.

    نمیدونم شیدا توضیحاتم قانع کننده بود که بخای حرفتو پس بگیری؟

    استراتژی من جذبی بود نه دفعی،اما شوهرم راه نمیداد خیلی،یا هم قدرت جذبی من ضعیف بود.


    کاش جواب سوالی که میشل نقل قولشو اورد رو بهم بگین،ما الان با هم خیلی خیلی خوبیم، داریم هی قربون صدقه هم میریم و بقولی لاو میترکونیم،با خونواده هامون ارتباط نداشتیم تا دیروز،که یه مسئله ای باعث شد مادرشوهر و خواهرشوهرمو ببینم،اکثر شبا شوهرم با اینکه خسته هست ،میاد دنبالم میریم بیرون و یکی دو ساعت با همیم،تو ماشین میشینیم و فقط همدیگه رو بغل میکنیم و میبوسیم،و دوست نداریم اون یه ساعت هیچ وقت تموم بشه،و کلی هم ترس که نکنه کسی ببینه و بخاد گیر بده.شوهر من تازه الان داره به خوشگذرونی دونفرمون ،بیشتر بها میده،چند ماه هست خدمتش تموم شده و فقط جمعه ها بیکار بود ولی نمیومد برا خودمون برنامه بچینیم مثلا بزنیم به کوه و دشت و بیابون،با اینکه ادم خوش سفریه،یه ساعت میومد میبرد یه چرخ تو خیابونا میزدیم بعد میرفت خونشون،بابای شصت و چند سالش میرفت دوچرخه سواری و کوهنوردی و صفای خودش،اونوقت شوهر من پیش مامانش میموند تا تنها نمونه،چون خانم میترسن و فکر نمیکرد که منم فقط همین یه جمعه رو دارم و دوست دارم خودمون فقط دوتایی با هم باشیم!


    الان ما خیلی احساسی داریم با هم برخورد میکنیم،اونچه فقط بینمونه احساسات عاشقانه هست،حرف منطقی نمیزنیم،از اشتباهات گذشته و طریقه حلشون نمیتونم حرف بزنم چون شوهرم دوست نداره و میگه حرف گذشته ها رو نزن،فکر میکنم باید احساسات رو کمی تعدیلش کنم و یکم باهاش منطقی بشم،ولی نمیدونم چجوری تا به ناراحتی ختم نشه؟


    میترسم خدایی نکرده دوباره مثل دفعه قبلی بشه و بدون اینکه مشکلاتمون ریشه یابی و حل بشه باز روابط عادیمونو در پیش بگیریم و باز چند ماه دیگه همین اش و همین کاسه،من انگار نه انگار که قبل اشتی داشتم میگفتم این دفعه دیگه فرق میکنه و باید بیاد مشاوره،اگه مشاوره تایید کرد،بعدش باید تعهد بده که دیگه چنین مسائلی رو پیش نیاره، و...بعد من باهاش میمونم،دلم زود نرم میشه شوهرم میگه هیچوقت حرف طلاقو نزن،با این عشقی که ما بهم داریم،طلاق چیه دیگه!میگه گیریم که مشاور گفت شما به درد هم نمیخورین اونوقت میخای چیکار کنی؟منم گفتم چند تا میریم و نظرات اونا رو هم میشنویم،گفت اگه همشون اینو گفتن چی،منم جوابی نداشتم بدم،گفتم بحثو عوض کن،حیف حال خوشمون نیست،با این حرفا خرابش کنیم،تو این موقعیت چی باید میگفتم بنظرتون؟


    من هنوز دنبال مشاور نگشتم،نمیدونم خوبشو از کجا پیدا کنم،مجبورم حالا به یکی اعتماد کنم دیگه!
    لبخند و ریشخند کسی در دلم نماند
    هر کس هر آنچه داد به آیینه، پس گرفت!


    ویرایش توسط shayana : پنجشنبه 28 فروردین 93 در ساعت 13:15

  16. 2 کاربر از پست مفید shayana تشکرکرده اند .

    واحد (شنبه 30 فروردین 93), آویژه (پنجشنبه 28 فروردین 93)


 
صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. لطفا راهنماییم کنید
    توسط bita2 در انجمن اختلاف با خانواده در انتخاب همسر
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: پنجشنبه 31 مرداد 92, 12:17
  2. راهنماییم کنید لطفاً
    توسط roze siah در انجمن دو دلی در انتخاب همسر
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: پنجشنبه 10 مرداد 92, 10:02
  3. می خوام ارشد حتما حتما قبول شم البته با این شرایط.... لطفا راهنماییم کنید
    توسط sami92 در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: یکشنبه 02 تیر 92, 12:07
  4. راهنماییم کنید همسرم را برگردونم
    توسط نازنین آریایی در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 73
    آخرين نوشته: پنجشنبه 23 خرداد 92, 00:46
  5. آیا درانتخابم اشتباه کردم یانه؟(لطفا راهنماییم کنین)
    توسط هیلان در انجمن دو دلی در انتخاب همسر
    پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: سه شنبه 09 فروردین 90, 14:04

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 03:02 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.